بی شمس

ادبی

پرنده ای خسته منم ...دورسرت می گردم ...یه آشیون ندارم ...تروبه خدا چه کردم!!!


یک:
بریده ای به قد و قامت من ...رخت عشق ات را ..."عزیز"...
چگونه نپوشم ؟...رخت اهدایی!!!
دو:
به مردن کسی نباید راضی بودن ...
فقدان یک مورچه هم "گاهی"عدالت می آورد ...دم در!
سه:
مقابل آینه دیدی که چندان "هم"زیبا نیستی!....
ولی چه سود !باورنداشتی که عشق "او"به"تو"...قشنگی روحت بود!!!
چهار:
این دنیا پراست از فیلسوف ...به خصوص که دردنیای جدید همه مان درحد یک مهندس کامپیوتر و لیسانس زبان خارجی داریم می فهمیم!!!
سیاست فقط این نیست که سیاستمدارباشیم!
گرداندن یک مجموعه از دوستان ...خانواده هم می تواند بخشی ازسیاست باشد ...
دوراز جان همه ...بعضی ها چیزی دارند به نام "سیاست لگد "و می گویند درشکم مادرشان هم که بوده اند این کاررا می کردند وحلا هم.
ولی شرط این است که میان بقیه بچرخی ...نه اینکه کاری کنی که ازچرخ بیندازندت بیرون...
سیاست لگد همه جا جواب نمی دهد دورازجون مگر همه را "خ"و "ر"فرض کنیم که دردنیای کنونی محال است ودر روستا ها هم!دیگر پیدا نمی شود ...
"خوددانید ...نگو نگفتی "!!!
پنج:
پنجره باز بود که گربه آمد و نشست ...
آن قدر جیغ کشیدیم ...تا پسر همسایه آمد و بغلش کرد و برد ...کوچه!...
شش:
مزار شش گوشه ات...اذان ظهر بود ...
یادم آمد روضه ای که تورا توصیف می کرد ...حسین بن علی (ع)...نماز ظهر ...
هفت:
بوسیده امت هزاران بار حافظ ...
چون فال من همیشه همان یوسف کنعان رسیده است ...
هشت:
گل توی جیب پیراهنت سرک کشیده بود ...
من دیدمش که روی قلب تو روئیده است ...شخص دیگری !!!
نه:
بنزو پراید می رفتند و بوق می زدند و عروس و داماد ...
206 را پسندیده بودند ...با گل و روبان و اینه !!!
ده :
تو بعضی بیمارستانا هتل ساختن که همراه بیمار راحت باشه ...
یا همراه بیمارا کنارتخت بیمارشون هستن و لی هتلینگ می دن ...
بعضی جاها برخود بیمار جا نیست !و همراهشون سرپا اینور و اونور ند ...خلاصه با مریض بدحال و اندکی پول ...
ثواب همیشه اونیه که دل خلق رو شاد کنی ...یه خلاقیت نشون بده و چنین هموطنایی رو خوشحال کن ...انقدر انرژی مثبت ازخدا و کائنات می گیری که نگو!امتحان کن!
یازده :
مهدی جان(ع)دل مان تنگ است اگر گله کردیم و غریبی کردیم ...
ورنه درمملکت انتظارتو ...غریب نیست کسی !!!
دوازده:
25 سال پیش!!!
استاد رو صدا کردن بیرون در...آقاهمین که رفت تمام جزوه هاشو یکی از بچه ها جابه جا کرد ...
صفحه ی 40 با 60 ...همین طور الی آخر.
استاد برگشت ...صفحه ی 35 بود شروع کرد 75 رو خوندن .اصلا نفهمید ...!چون جزوه اش رو فقط می خوند و می رفت جلو و بچه ها باید می نوشتن ...
یکی از بچه ها دیگه از کوره دررفت ...به استاد گفت.استاد خندیدو ادامه داد :آها شوخی دانشجویی!!!...عیبی نداره حالا صفحه ی 36رو بنویسید !!!
"عزیزم دنیا عوض شده ...باورکن!"....
سیزده:
اگر عاشق استادمان شدیم ...حقیقت داشت ...!
گل های علم بویی چون ورق های "مثنوی "دارند!!!
چهارده:
دوستت داشتم ...کنار جوی آب می نشستم و تو مثل جوی زلال بودی ...
هنوزهم هستی ...حتی اگر انتخاب تو ...دست های من نبود ...
که به زلالی تو ...دردادگاه جوی اعتراف می کردند ....
پانزده :
ممنون!........................................
از آمپول و سرم نترسید ...از آنژو کت چینی بترسید!!!!
نه ازاونم نترسید!!!ازخدا بترسید !!!که قراره یه هم چین جاهایی صداش کنید ...
"یه دفه یه پرستار با قد دو متر می اد جلو تون ...آستینتون رو بالا میزنه و می گه :خجالت بکش ترسو!!!"


۲۷ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۶ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

نمره واژه ای ست که ...درپایان ترم معنی می دهد ...ای نازنین دانشجوان !!!


یک :
خزیده ای به ذهن من ...چون مارهای کبری ...
و
عشق نی نواز توست ...وقتی بروز می کنی ...از ذهن باشعور من!!!
دو:
فریب خوی نباش ...مجنون قصه ها...
تا گنجوی بسازد از تو ...مظلوم تری از لیلی !!!
سه:
آتشم!...بیشتر میان دست های تو ...جان دارم ...
تا غرق شده میان خود درجمع کنار دریا ...
چهار:
بیمار یعنی زلیخایی که باورنکرد یوسف را!...
یوسف!عشق کسی دیگر نبود؟حیف زلیخاها!...



پنج:
کلاسور وسیله ی جا به جایی جزوه هایمان بود ...انگارچرم بود ...ولی نبود ...کلاسور دانشجویی من سبزبود وهمیشه ...باروان نویس...خوش خط ...سریع ...هرچه را که استادها گفته بودند می نوشتم ...
کمی بدجنس بودم ولی نه زیاد!!!چون به مخالفین جنس خودم هیچ گاه جزوه نمی دادم!!!...
البته آن ها در جزوه گرفتن حرفه ای بوده و دوستان هم جنس خودم را مامور این کارمی کردند ...هیچی دیگر!آخرترم می دیدی کلا همه دارند جزوه مرا می خوانند ...ای روزگار!!!
...............................................
گاهی به مادرم می گویم خوب شد هزینه نشد و من برای تحصیل به خارج از کشور نرفتم!چون اکثر استادهایم امروز روز دردانشگاه های معتبر دنیا دارند تدریس می کنند !...
مخصوصا استاد استراتژی !!!که یک 20 قشنگ از کلاسش گرفتم ...ای جان !...
شش:
مزار شش گوشه ات تنها بود و من تنها ...
مثل هزاران نفردیگر که می امدند ...خدای بود و تو بودی و من ...تنها!
هفت:
سوخته ای از رفتن من ...می خواستی که بازهم بمانم ولی ...
دیدن عشق ورزی دیگران ...وقتی که عاشق نیستی ...بیهوده است ...باور کن !
هشت:
رفته بودم ...جای من یک گل گذاشتی آفرین!...
گل نپوسید؟یادت رفت برداری ...خوردندش گنجشکان باغ!!!
نه:
پراید خریده ام ...سفید یخچالی ...جای 4نفر...
روز 1000...هرنفر 10 بار 2 چهارراه ...قسط اش آفرین!!!
ده:
امروز روزی بود که دعوت شدم به زیر سرم رفتن ...
بهرحال زندگی و زنده ماندن با بعضی دردها همراهه...البته که می دونم کسی نگران نیست ...گفتم که مثلا!...
دعاکنیم که خدا سلامتیمون رو نگیره ...واگرگرفت و نداشتیم ...تنها نباشیم ...وقتی درد می کشی یه نازکش لازم داری !!!
................................................
نمی دونم سفره های جدید نان رو دیدید؟...
که به جای پلاستیک های نان می فروشند؟...خیلی قشنگ اند و طراحی زیبایی دارند ....می شه بقچه اشان کرد ...روی میز گذاشت وراحت دردست گرفت ...نان خمیر و خشک نمی شه ...دست طراح اش درد نکنه ...خدا خیرش بده ...انشالله....



یازده:
گفتم :عشق منی ...باور نکردی نازنین!...
رفتی و با چهره های سخت مشهور ...ولی بی عشق ...درگیری !!!
دوازده:
استاد چرا به من نمره نمی دی !من مشکل دارم!
خانم ایکس بیست گرفته ....آیا چون من پسرم؟!!!
سیزده:
آه از زمستان...که آتش اش می زنیم ...
پوست برف را می شکافیم و هیزم در دلش خاکستر است ...
چهارده :
ممنون!...
برای دوستای خوب دانشجوم آرزوی موفقیت دارم ...20 کمتر نگیرید !!!



۲۶ دی ۹۵ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

اگر بروم ازاین دنیا ...تو می مانی و خدای !!!


یک:
یک درصدم فکر نمی کردی ...این همه عشق ...
برده بودی ...نزد رقیب که بسنجی قیمت ...
دو:
درخت روی خوش به برف نشان نداد ...و شانه خالی کرد ...
بهارگذشته ...شکوفه هایش زیر برف مدفون بود ...
سه:
بی محلی تو ...مرا خشمگین نمی کند کبوترم!
ازبس که کرده ای ...می روم سراغ عشقم بوقلمون!!!
چهار:
کره توی ظرف روحی آب می شد و قراربود با تخم مرغ ها و گوجه فرنگی املتی درست شود ...مادر فریاد زد :بدوید الان همه رو می خورم ...کسی نیامد ...املت روی میز ماندو مادر کنار میز ...فشارخونش را گرفت :دقیقا 22!باز فریاد زد :نیائید می خورمش ...ازاتاق فرانک صدای غزل شاکری و ازاتاق فرهاد صدای حامد بهداد می آمد ...
رفت دوغ پرنمک دهات را که خریده بود ریخت توی لیوان شربت تابستانی اش و تا خرخره نوشید .
همسرش توی کتابخانه با همکارش تلفنی صحبت می کرد ...
دوباره فریاد زد:معده ندارید بیائید !!!نه!خبری نبود ...تابه ی املت را کشید جلو و تا جایی که می توانست خورد ...
..............................................
تلفت آقای س تمام شد .فیلم نیمه شب اتفاق افتاد تمام شد و قلک غزل شاکری هم همین طور ...
هرسه از اتاق در آمدند بیرون ...مادرافتاده بود کف آشپزخانه ...موهای طلایی اش ریخته بود روی صورتش .هرکاری کردند نتوانستندازروی زمین بلندش کنند ...زنگ زدند اورژانس وبعد بیمارستان ...مادر و دوغ و املت هرسه باهم تمام شده بودند !!!
پنج:
مرزهای (خاکی ...فرهنگی )داستان های عجیبی دارند ...
وبعضی ها تمایل دارند که مرزها را درنوردیده و فرهنگ وسیاست اشان را به مردم دیگر تحمیل کنند ...
این بد نیست !ولی تاریخ درمورد چگونگی این قضیه قضاوت می کند و باید حواسمان جمع باشد که همیشه دنیا به همین شکل نمی ماند ...واگر دویست هزار سال دیگر از روی امروز ما بگذرد و تفریح جوانان آن موقع سفر به زمان و این چیزها باشد و تمدن ها شکل دیگری بگیرند ...چه بکنیم ؟
کمی به گذشته وداستان هایش نگاه کنیم :مرز بین کره شمالی و جنوبی درجنگ جهانی دوم !
تقسیم آلمان به دوقسمت ...(مرزهای خاکی )...تقسیم امکانات بیشتر برای درصد کمی از سفید پوستان دهه ی 50 آمریکا و جدایی مدارس سفید پوستان از سیاه پوستان و برتری نژادی سفید پوستان (مرزهای فرهنگی و اقتصادی )واگر بگردیم بازهم پیدا می کنیم مثل ویتنام ...جدایی پاکستان از هند وخیلی موارد دیگر ...یکهو دیدی درجمعیت آینده دنیا و سفر به زمان !ایران شد ایده آل جوانان !
چون بعضی ها یادشان می رود چه اشتباهاتی دارند می کنند و زمان حال را همیشه مهم می دانند !!!
شش:
مزار شش گوشه ات مرا به فکر انداخت ...
که عاشقی همیشه خوردن غم ...کنار معشوق است ...
هفت:
خندیده ام همیشه به کار جهان و قسمت خود ...
توحتی مونداشته ای ...که من قسم بخورم به تار مویی!!!
هشت:
عشق ات مرا باورکرد و پذیرفت مرا ...
تو اندازه ای انرزی خود نبوده ای ...یا باورمن سختت بود؟
نه:
کرده ایم فراموش سمند را و می خریم جیلی !!!
چکارکنیم ؟میان ماشین های همسایه آبروداری نکنیم ؟!!!
ده:
...:به به عزیزم!چکارکردی انقدر خوشگل شدی؟
....:وای !صد سال بود این لباس کج و کول و می پوشیدی رومون نمی اومد بگیم !
....:اللهی شکر ...خیلی خوبی ...
............................................
بابا جان یه انرژی مثبت بفرست بگو ماشالله ...ترکیدیم به خدا...
یازده :
باران نیامد و مجبورشدیم بریم !پابوس ابرها ...شهرهای شمال و کیش!!!
دوازده:
برای من نوشتن ...ایستادن دربرابر کلمات و جملاتی (البته شاید!)مثل :کوچولو !...انقدربنویس تا جونت ...مردم می نویسن 30 کلمه 100!...مفت بنویس فلک زده ...آمارتو بدزدم عشق بیننده ...حالا صدسال جون بکن ...خوشگل نویس ...بیکار ...و...بذار اسمتم بدزدیم ببینیم چی داری...بهت نگام نمی کنیم ..."ای بابا چه خیالات بدی دارم نه؟!!!"...
سیزده :
ممنون!ولی بازم بوش می آد که ...خدارحم کنه ؟
چهارده:
بنوش خون مرا شیشه ی قلبم بنوش !
نه می توان شکستنت ...نه می توان نخوردن خون!!!
۲۵ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

حاضرم باتو بمانم ...بمانم حاضر...

ادامه مطلب...
۲۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۳۷ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

نه بابا ...زمین که خوردم ...میمیرم بعد تو می آیی ...قلقلکم می دی ...تا...خدا جون دوباره بم بده!!!

یک:

کرده ام  تب ازغم ات ...باورنداری چک بکن !

آن قدربالاست آن تب... نیست کس را درتوانش مردنی ...چک بکن!

دو:

دولامپ...دردوسوی اتاق  ...

وتاریکی بیرون ...بسیارسیاه...

وزغ ها دنبال پشه نبودند...

وسرمای بخاری بود پشت شیشه ها ...

ما چسبیده بودیم به بخاری هیزمی وترک برمی داشت ...تن شان برای سوختن ...هیزم ها ...

گرسنه بودیم ولی کم مانده بود ...که به عشق برسیم !!!

سه:

ترس وادارمان می کرد ...به هم به چسبیم ...

دوگیلاس بودیم ودندان های دخترک ...شیری!!!

چهار:

سریع مبل هارا جمع کرد پشت وانت....بدو پشت فرمان نشست وجردن را آمد سمت جنوب...

زنگ زد منزل :سلام ...دارم یه ست مبل می ارم خونه!....:چی؟مبل خریدی ؟.......:نه!ازخیابون برشون داشتم!

............:یعنی تو می خای من مبل کهنه ی مردمو راه بدم تو خونه؟.......:نه!نوان...هیچ اشکالی ام ندارن .........:ببین پول روکششون رونداریم ...می فهمی؟.............:گفتم نوان!...

نیم ساعت بعد مبل ها ولوشده بودند روی فرش و خانم دکتر الف داشت گریه می کرد :ببین باچه بدبختی زندگی کردیم که تو...یه هم چین فکری به سرت زده ....:هیچی نیست ....حتی یه لکه ...جریان نوکه بیاد به بازار بوده...جدیدش رو خریدن ...قدیمی رو انداختن بیرون...همین!

...........................................................................................

یک هفته بعد هم دوره ای ها آمده بودند خانه دیدن خانم و آقای دکتر .....:وای چه مبلای قشنگی ...لنگه اش تو قلهک ...چوب گردو بود فک کنم ده ونیم مگه نه دکتر؟.....

.....دکترخ:بله دیگه دارندگی و برازندگی ...مردم جای خوب خونه میگیرن ...مبل خوبم می خرن !

دکترالف و خانمش فقط لبخند می زدند و پذیرایی می کردند...دکترن وخانمش"ور "می زدند ووالله مردم والله مردم می گفتند ...

فقط دکتر هو خانمش صدا از صدایشان در نیامد ....مهمانی تمام شد وهمه رفتند ...

دکتر ه و خانمش یک پراید نقره ای داشتند ...همین که نشستند خندیدند ...دکتره گفت:کی باور می کنه خونه ی اصلی ما جردن باشه؟کی باورمی کنه همون مبل ده میلیونی رو تو خریده باشی ؟کی باور می کنه کادوی تولدت یه مبل سی میلتومنی باشه و سمسار مبل ده میلیونی تورو ده هزار تومن بخره و تو بذاری سرکوچه ....

کی باور می کنه دکتر الف شبها با وانت پدرش یه کارایی می کنه ؟کی باور می کنه خانمش یه هم چین چیزی رو تو خونه راه بده؟

توباور می کنی ؟...خانمش خندیدو گفت:ببین ...اینو ول کن ...فردا با شاسی بلند منو ببر آرایشگاه ولنجک برای ترمیم ابروها ...

راستشو بخای من همه اش رو باور می کنم ...

بعد درحالیکه می خندیدند رفتند نوزادشان را از خانه ی مادر درقیطریه بگیرند و ببرند جردن!!!

پنج:

کوچه را بسته بود پای تو ...

این بن بست یاس بود ...که آخرش می رسید به عطر تند تند تند ...

شش:

مزارشش گوشه ات سال هاکعبه ی آرزوهایمان بود یا حسین(ع)...

طواف اش را گذاشتیم برای اربعین های آینده ...

هفت:

میان لب هایت رازمن نهفته بود ...نمی گفتی ...

جان می دادی به فرشته ی مرگ گفتی :عشق او "مهدی (ع)"ست ...!!!

هشت:

وطن برای من مسئله ی خاک نیست ...

شیعه ...علی ...فاطمه ...مهدی ست که نگه داشته کشورم ...

نه:

پراید سوخت و کارشناس بنز آمد نوشت:

پماد ماشین نداشته ایم ...حسادت بسیار از صندوق شروع شده!!!

ده:

بسیارشده شنیده ام که :من سی  سال برای این مملکت کارکرده ام ... یا من پنجاه سال برای این مملکت کار می کنم ...

می کنیم که می کنیم ...حقوق و دستمزدمان را هم گرفته ایم ...ایول خدا عمربدهد صد سال هم کارکنیم ...

ببینم منظورمان که منت گذاشتن سر ملت نیست ؟!!!

یازده:

فالوده کناربخاری روشن خوردن است!

وقتی که کودکت دفترش را باز می کند و "بسیارخوب "می بینی !!!

دوازده:

ناشنوایم ...انقدرنگو دوستم داری ...

چه را ثابت می کنی ...قلبت را ...می دانم اجاره داده ای !!!....

سیزده:

قربونت ...تو جیب مارو نزن !بقیه اش هم یادم ذفته !!!

چهارده:

ممنون...ازعشقی که می فرستید خودتون می دونید ...بلد نیستم ...ندارم ...ولی یاد می گیرم !



۲۴ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۸ ۲ نظر
سیده لیلا مددی

کی می رسی ؟یادنیای مدرن راچهاربعدی ببینیم!!!

یک:

باز از زبان تو می شنوم شکایت خود!

چگونه قاضی خود باشم. ..؟که خودرا قربانی تو میدانم!!!

دو:

نبردسختی بود....بین من وتو...

توتصمیم به رفتن داشتی ومن قصدبه ماندن!

سه:

قلب عمل داشت ورعایتش نمی کردی!...

روزی هزاربار عشق توراکشته بود...ولی دیگرزنده ماندنش...خواب است...!

چهار:

وای...ازان روزی که ازبیدادتوناله کنم!...

صدهزاران نی درون من...اتش هازنند...عشق....

پنج:

روشندلی بودم که می خواندم کتاب شعرچشمانت. ..

چشم هایم کور بودند...سال هاو...خواننده ات بودم! !!

شش:

مزار شش گوشه ات برای من...سفری ست...به کوی "او"

"او"که عشق توهم بود...برایمان چه مشترکی ست!!!

هفت:

سپیدشدموی من ومهدی(ع)ندیده است مرا ؟

چگونه عشق نبازم؟...برنده گی عشق. ...باختن نیست؟...

هشت:(برای موهایت)...

بیاوخانه ام خراب کن ای نسیم سیاه...

که لابه لای تو بوی عشق کند. ..تمام تنم!

نه:

درترافیک...پرایددست نداشت وپاهایش کوتاه بود...

شاسی بلنددرترافیک دست داشت وماشالله پای داشت همه جا...

ده:

اگرنمی توانیم. ..اگرعرضه اش رانداریم. ..به بچه هاابراز عشق وعلاق نکنیم. ..

بچه هاتعریفشان ازعشق با ما فرق می کند...چه می دانند ماگرفتاریم...ناراحتیم. ..نمی رسیم...نداریم. ...خسته ایم. ..جوابگوییم...وهزارچیز دیگر....

درعشق ورزی بابچه هابایدهمیشه خوشحال. پاسخگوباشیم...

یازده:

خسته بودم...گفتگویت قهوه ای تلخ درمیان لحظه ها...

شارژمی کردم خودم را...قهوه تلخ غروب وعصرها....

دوازده:

شوهری داری بروبازم بکن شکرخدا!...

مامجردهاچه داریم؟جزنگاه مردمی...اینستاگرام!!!

سیزده:

ممنون...که درخیال منی...به فکرمنی...دوسم داری...دوست دارم...."حالاجوگیرنشو این دوس داشتن فرق میکنه"بااینکه نمی شناسمت...برات دعاگوام....

.................

نوشتن باموبایل وغلط املایی...

۲۳ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

میان ما فاصله هاست تا...خورشید...

یک:

درویش یا علی (ع)...گویم وندارم برای خویش. ..

دنیای پربرق وزر  ..ولی...علی (ع) رادارم...

دو:

میان خاک هانمی شود دفن جسم من...

وطن بزرگ است. ..ومن برای خاک وطن...کشته بودم خودرا. ...

سه:

بیرون چشم تو...صدسال زندگی. ..

من...ان انی زنده ام. ..که میان دیده ی توام. ..

چهار:

عباس(ع)بگویم وابوالفضل بخوانمت. ..

ان عقل که گفت. ..برو حسین از تن تواست. ..

پنج:

اقای دکتر نگاهی به من انداخت و گفت: ماده ی فلان فلانیم...خون خانم پایین امده باید گوجه فرنگی وموز بخورن. ..لطف کنید باسرم!گفتم:اشکالی نداره حالااینجاخوابیده ایم. ..تزریق کنید!...

دیدم یکهو یک سرم اوردند به اندازه وقامت بچه ی دوساله! ...صدایم درامد ببخشبد این چیه؟...گفتند:هیچی!...فلان فلانیم خون شما کم است...این همه اش باید تا دوساعت دیگر وارد خون شماشود....

من به دکتر ایمان داشتم....خوش سیما. ...جوان وقدبلندبود...ومدارکش رابا مهر فرانسه دریافت کرده بود...بعداز کنکاش دررگ من. ..ماده فلان فلانیم واردرگ هایم شدکه چشم تان روزبد نبیند....فکرکردم دیگر دست ندارم ویکی دارد باتبر رگ وریشه های دستم رامی زند...شاسی زنگ پرستاررازدم...خانم امد:بله...من:وای ...نصف شب این چیه به من وصل کردی؟خانم:ماده ی فلانیم!من:عزیزم یک کاریش بکن. ..خانم:نه!...ودرد ادامه یافت تادوساعت بعد....دوباره زنگ زدم وخانم دیگری امد. ...من:بابا...این چیه وصل کردین...به دکترزنگ بزنین...خانم:می بریمش باسرم قاطی می کنیم و می اییم...ولی الاوبالا بایدوصل شه ...داستان ادامه داشت تاپرستارشب امد:اه....ببینم!خوب اندازه شده....ورفت فرداصبح. ..

دکتر امد...

به به خانم مددی!فلانیم دریافت کردی؟...

بن کل دیگه نمک وگوشت روکنار میذاری...وحرفای منوگوش می کنی...لاغرمیشی وبعد...یکصدوبیست سال باهم دوستی می کنیم!دندان های سپیدوردیفش راانداخته بودبیرون...گفتم:البته. ..مرسی! کم مانده بود فرانسوی هم جوابش رابدهم که رفت...

دی شب که هبرگروپفک!رایک جاباهم خورده بودم !ان هم بعدانسولین وبعدش قرص فلان وفلان....یادش افتادم و خندیدم!...

صدوبیست سال اون هم باچنین رفیقی!!!هیهات!

شش:

مزار شش گوشه ات...برای من خاطره نیست!...

جزوان قسمت ذهن است که می بینم ومی بینمش درلحظه ها...

هفت:

بوی تو عطریاس بود...وضوگرفته بودی ومرا بوسیدی. ..

پدر!بهشت منتظرت بود...کنارمن...لیاقتش بود؟...

هشت:

درهای بهشت یکیش ازخانه ی ماست...

ایران وطنی ست...که بوی زهرا(س)دارد. ..

نه:

پرایدداشت می رفت که تنه خوردازپژو...

جیلی...خودش را کشت که حق با پراید نیست!

 ده:

یکی از سنت های خوب ما. ..حضوردرمراسم ویادبود درگذشتگان است. ..که دوستشان داریم وبدرقه اشان می کنیم تاخانه ابدی...نه اینکه درسنن دیگرنیست. ..ولی ابرازهمدردی وحضورما تفاوت دارد...بعضی غربی هاکه مرتب مارامی کوبند...حرف هادرمی اورند...گوش نکنید. ..ماکسی راکه دوست داریم. ..تابهشت خدای همراهی می کنیم. ..واین یعنی خوش به حالمان. ..

یازده:

عشق رابلعید ماهی...نام ان یونس نبود؟...

پس گرفت باریتعالی. ..جای عشق اش نور شد!!!

دوازده:

کشته ام خودرا برای تو...جوابمراگرفتم ازخدای...

ان که میمیرد برای تو...شهیداست ای وطن...اماده باش! !!

سیزده:

دست هایت راپنهان کردی که...دست به هم ندهیم...

هیچ انگار دست هایم را...بدرد لمس دست هایت نخورد!!!

چهارده:

خدایشان بیامرزدرفتگان را...

وممنون. ..که همیشه حضوردارید...غلط املایی رامی اندازم گردن موبایل. ..


۲۱ دی ۹۵ ، ۱۲:۲۴ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

می روم...وقت رفتن است...بی تو اما غریب خواهم رفت...

یک:

دریاجهنم شد درونش. ..اه ان اتشفشان. ..

زیر هرلایه که خوشبختی. ...هزاران خشم می سوزد ...

دو:

می رفتی ومیان دست هایت. ..هنوز کتاب بود...

چه بی تفاوتی ای...درختان کنارجاده سرک می کشیدند. ...چه...می خوانی؟؟!

سه:

بخت بامایاربود وهم کلاس شدیم...

عشق داستان داشتیم. ..واللا...لیلی کجا؟مجنون که بود؟!

چهار:

پدرم طبق عادت تا اخرین روز حیات روزنامه می خرید وگذشته هاکه دانشجو ودانش اموز بودم....ان قدر برایم لذت بخش بود که بعضی کنفرانس ها ومقالات را از ارشیو روزنامه ای پدرم وخودم می نوشتم. ..یکی ازمواردی که از خاطرم رفته بود وهمین دی شب به خاطرم امد. ..یادداشت های مرحوم ایت الله هاشمی رفسنجانی بصورت روزنگار بود. ..که دریک ستون 10الی12 خط ونه بیشتر نوشته می شد...می خواستم دوستون از روزنامه های کثیرالانتشار قدیم را بخورم که یکی شان همین بود...

نمی دانم بگویم روزنوشت. ..یادداشت. ..واین حالت راپدرم هم دردفترچه ی خاطراتش داشت...کوتاه ومحکم. ..برای ایت الله هاشمی رفسنجانی جایگاهی والاست...خدابا نیکان ایشان رامحشورکند...انشالله. ..خدایشان بیامرزد. ..

پنج:

دل تنگ می رفتم وابر پشت سرم گریه می کرد. ..

خورشید بودن سخت شده...قدیم هاجهان...7میلیارد جمعیت نداشت...

شش:

مزارشش گوشه ات را سلام یاحسین بن علی(ع)...

که دست انداخته ایم به دامانت وگرفته ایم حاجت ها...

هفت:

دیگربه جهان کارنمانده من را...

بگذارروم. ...انجاکه. ..خلوت من و اوست...

هشت:

ان بوسه های داغ...به دامان تو رضا(ع)...

انگارکن که من...همان ام....اهوی بی پناه...

نه:

دیگردوست نداشتند...پراید وبنز. ..خیابانهای شهر...

صدباررفته بودبرق ازذهن شان. ...قراربود. ..سواری شوند....

ده:

خدای کسانی راکه ازبین مارفته اند بیامرزدوببخشد...که بایدیادبگیریم"اخلاق حسنه  اشان"رانگه داریم.

واین واقعیت است که هریک ازما مجموعه ای ازفکرها ورفتارها هستیم. ...

دربیمارستان قراربود بخوابم ودرد عظیمی داشتم که...دریک شماره از مجله ای ...داستان بیماری سرکارخانم هاپروانه معصومی وگوهر خیراندیش را خواندم...

که هردوبزرگوار. ..گفته بودند که بنا به دلایلی. ..به اطرافیان خود هیچ صحبتی نکرده بودند که چه بیماری ودردی رامبتلا هستند وبعداز عمل به لطف خدا شفا یافته وبه منزل بازگشته بودند....

باخودم گفتم...جراشلوغش کنم...ومثلا برادروخواهر بدانند. ...بماند...برای پدرم هم چنین شد ...تا اخرین لحظه لبخند داشتند ومی خندیدند وچه خوب است. ..دردهایمان برای خودمان ولبخند هایمان برای دیگران باشد. ..مگرقراراست چه تصویری از مادرذهن دیگران باشد؟

برای کسانی که چنین طرز فکری دارند. ..دعاکنیم. ..که همیشه وهمیشه. ..دربدترین شرایط. ..هم می خندندوکسی نمیداند...پشت دلشان چه خبراست...

یازده:

زیرابروان شهر...پرشده بود...

هیچ ارایشگری قبول نکرد...گفت...هنوزدخترشهرها تهران است...

دوازده:

دوستت داشتم وقول وقرارم این بود. ..

که برای وطنم. ..جان بدهم تا...مردن. ..

سیزده:

ممنون...دوستتون دارم. ...بعضی اتون ادبیات رودوست داریدوبعضی اتون فضای مجازی رو...ما چه کاره ایم ؟نه؟

چهارده:

پرمی کشید جان من از دیوارهای شهر. ..

بگذار چراغ های شهر روشن باشد...وقت رفتن است...

پانزده:

پرغلط املایی ...باباکامپیوترنیست...باموبایل نوشتم...


۲۰ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۵ ۱ نظر
سیده لیلا مددی

فلسفه های گم شده ی ایرانی یا چند هزار سال گربه ایرانی !!!


یک :
فروختمت دربازار عشق و کسی نمی خرد!...
آن قدر گرانی یوسفا!...که برای خودم می توانم بخرم ...تنها ردایت را !!!
دو:
مشغول شدیم به کارو 100سال ازما گذشت ...
جوان تئوری خوانده آمد و جای تجربه ی مارا گرفت!!!
سه:
بی خیال عشق تو رفتیم کناردریای خزر ...
دیدیم که موج آمد و برد ...به زور به ساحل تو!...
چهار:
جان من ...خسته است ...سال ها غم تورا خورده ست ...
بیاو آشپزی کن ...بپز خیال خام دگر!...



پنج:
اگربنا باشد درتمدن های غربی وسایر کشورها ی دموکراتیک "که مبنای خودرا اصل دموکراسی گذاشته اند که با اثبات ساده ای دیگردرجهان وجود ندارد "هر4 یا 8 سال برای رئیس حکومت یک دکترین یا تز محسوب شود .کشورما حتی قبل از قوم آریا وجود داشته و به اندازه ی چند هزارتا دکترین و تز می توان برایش پیدا کرد ...
مثلا :دکترین کمبوجیه که با اغفال مصر قدیم توانست آنجارا اشغال کند یا دکترین خواجه نظام الملک یا هزارها دیگر ...
ما حتی توانستیم حکومت دیگران را بخریم یا بفروشیم ...مثل برخوردما دردوران قدیم برای اختلاف اندازی بین جزایر یونان !و البته از تمدن های قدیمی آسیب هم خورده ایم ولی باز هم دکترین ویا تزداشته ایم ...مثل تز زرتشتیان قدیم دربرخورد با مسیحیت ...
شش:
مزارشش گوشه ات سرزمین علی (ع)ست ...
آن جا که انتخاب ولایت است ...خدای می داند بهایش را ...
هفت:
به زور درگلویم می کنی ادبیاتت را ...
ولی چشم های من ...شعر فروخورده ای را قرائت کرد!...
هشت:


هشت:
سیگار می کشی و غم ات دود ی ست که می رود!
آن ریه های سیاه تو !بدبخت ذهن تو می شوند ...می دانی ؟
نه:
پراید پدر نداشت و کسی سرپرستی اش را قبول نکرد !
بنز ...هزار خانواده داشت که چینی اش به رخ می کشید اورا !!!
ده:
خیلی نباید حسودی فرهنگی ارو بکنید اونم به خاطر تعطیلی ...اونم با جملات تکراری و کلیشه ای ...
مثل این ...خوش به حالتون فرهنگی هستید ...یا وای خانمتون فرهنگی ان ...
چون فیشش آخرماه که چه عرض کنم دیگه وسط ماه بدستمون می آد می گم ...
شما طاقت اینارو ندارید ...
یکیش مشکلات بچه ها رو یکی دیگه ام فیش بازو که هرکسی دلش خواست می تونه اونوبا دویستا بالا و پایین ببینه ...
جدی میگم ...
خداقوت همکار تلاشگر قشقایی ..بختیاری ...سیستانی ...توی چادر ...خدا قوت همکار تلاشگر مدافع حرم ...زنده باشید ...
یازده:
خورشت فسنجان بپزم یا باقالی قاتق!
چه فرق می کندت ....ناشکرو ناسپاس ...مرا مقایسه می کنی حتی با سامان گلریز!
دوازده:
بین جملاتت پیدا می شوم به اسم عزیز!
اگرکه بال دربیاورم کم است ...درهوای تو!



سیزده:
سپاس مر آن خدای را که جلوه اش تویی ...
بی ادعا ...بی منتی ...برای خلق خدا کار می کنی ...
چهارده:
دوتا از صنعتای مهممون رو تو سال اقتصایمون نباید فراموش کنیم که از حدود بیت سال پیش مشهور دنیا ان ...چی بگم با اعتماد به نفس یا بی اعتماد به نفس واقعی ان !
اولی صنعت لباس های ورزشی و دومی صنعت مبل و صندلی سازی ایران که گسترش و نفوذشون رو نمی تونیم توی دنیای جدید نفی کنیم ...حتی اگه با مارکای دیگه بیان بیرون ...خودمون می دونیم از کجا اومدن....
پانزده:
نمی فروشمت ای محصول ذهن با شکل جدید ...
بی کتاب بمانم و نویسنده باشم و توعالی باشی !!!
شانزده:
ممنون!ازکسایی که می آن و تشکراز صفحات اجتماعی و مجازی و...خودشون می دونن کیا!



۱۹ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۲ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

سلامم را نمی خواهند پاسخ گفت ...سرها در گریبان است ...


یک:
تو عشق من بودی واین جایگاه دررقابت با خدای ...
افتادی به پایین ترین جایگاه ...وقتی رفتی و تنها"دوست "دیگران شدی !!!
دو:
دوستی تو برایم عشق نیست !!!
عشق آن جایی ست که رگهایم ...می نوشند ازآن...
سه:
سال هاپیش که تازه وبلاگ نویس شده بودم ...مرگ امار و دوستی داشتم و می خواستم همه مرا بخوانند و دوستم داشته باشند ...
یادم می اید که ازیک تابستان شروع کردم که کارم کمتر بود ...می رفتم وبلاگ هارا می خواندم وبرای همه شان این جمله را می نوشتم :سلام ...خیلی زیبا نوشته بودید "یا نوشته اید"موفق باشید ...
بعد از مدتی حداکثر وبلاگ نویسان تشنه به خونم بودند ...
تلاش بیش ازحدم برای نوشتن برایشان قابل درک نبود ...دربخش نظراتشان وارد می شدم ...اول سلام می دادم ...درحالی که بخش نظرات مثل بخش چت شده بود و دیگراینکه فکر می کردند من دروغگویم واصالت وبلاگ برای من مهم نیست وتنها عده ای اندک تصور می کردند که خودمن چه انسان خوبی هستم!...که هم امار و هم نظرات را بالا می برم و هم سنت حسنه ی سلام را دارم جا می اندازم !به این ترتیب با حفظ کردن آیدی وچه می دانم آدرس من ...پاسخگوی سلامم نبودند .!!!
اکنون بعد از چند سال می بینم سنت حسنه ی سلام دربخش نظرات تبلیغات رعایت می شود و محال است وبلاگی چنین اصلی را رعایت نکند ومن به آن جا نروم !...می دانم وبلاگ نویس های قدیم مرا می شناسند و هنوز حرص می خورند و می خندند ...ولی من ترجیح می دهم همان ساده دل ...ساده انگار ...ساده پیشه ی ...بدون روتوش نویس قدیم بمانم ...!
چهار:
کوچه روشن است و سایه ات می افتد پشت پنجره ...
نمی دانی ...برای زنی که عاشق است ...زندگی با سایه چه اهمیتی دارد ؟!



پنج:
خدا نکند زمین قهر کند با خورشید ...
مهربانی ...بزرگی می آورد ...وگرنه انسان به تاریکی هم عادت دارد !
شش:
مزار شش گوشه ات بهار بود و زمستان آمده بودم ...
تمام زندگیم سال هاست بهاری ست ...اگر دنیا به کل زمستان باشد !
هفت :
نشسته بود کنارحوض بزرگ و پاهایش را روی هم انداخته بود ...تازه موبایل خریده بود . و سال 75 بود .
منتظر بود که خانم م بیاید و گوشی اش را دربیاورد و نشان دهد که موبایل دارد ...خانم م آمد آقای ح بلند شد سریع یک پایش را لبه ی حوض گذاشت ویکی را پایین ...آمد موبایل را دربیاورد از جیب بغل ولی دست هایش می لرزید ...یک هو موبایل عینهون ماهی لغزید و افتاد درون حوض ...خانم م بی توجه عبور کرد ...ولی آقای ح هنوز داشت داخل حوض بزرگ ...دنبال موبایلش می گشت ...
............................
می توان گفت که برای خرید یک موبایل ضد آب باید پول کلانی پرداخت ...و آقای ح پرداخته بود ...
سال 95 بود و ایشان ایستاده بودند تاراننده ماشین ایشان را بیاورند و ایشان سوار شوند ...
خانم م اصلا پیر نشده بود ...یکهو از ساختمان بیرون امده و ظاهر کاملا ساده ای داشتند ...
آقای ح درحالی که با گوشی اشان صحبت می کردند دست هایشان را به ماشین گران قیمت شان تکان دادند یعنی زودتر بیا ...راننده آمد وبا چنان سرعتی مقابل پای آقای ح پیچید که ایشان با سرگیجه مواجه شده و دو زانو افتادند و موبایلشان زیر چرخ های ماشین له شدند!!!
خانم م نا خود آگاه جیغ کشیدند ...رئیس اداره که همسر ایشان بودند بلافاصله پشت سر ایشان ظاهر شدند و دست ایشان را گرفتند و به سمت اتومبیل گران قیمت تر هدایت کردند و ایشان را بردند ...آقای ح که ازسال 75 وزنش خیلی بیشتر شده بود فریاد زد تاراننده اش پیاده شود و حداقل ایشان را از روی زمین بلند کند ....
خوش بختانه درآن محل کسی به جز افراد ذکرشده و دربان اداره که سال آخر همکاری اش را می گذراند ...نبود!!!
هشت:
توکل به تو دارند ای ام ابیها ملت ایران بعد خدای ...
که در مملکت عشق تو فریاد زنند :یا حسین و یا مهدی (علیهما سلام )
نه:
پراید مرا کشت وروحم برگشت ...آن قدر سبک مرده بودم ...
آن وقت همسایه را بنز کشت و روحش هنوز در آلمان است !!!
ده:
ممنون از بانک ها ...بیمه ها ...و هم چنین بعضی دوستان مثل ایرانسل ...همراه اول وبعد خانواده !
که تولد مرا به خاطر داشته وتبریک گفتند !!!
یازده:
بوی تورا فروخنم همراه خانه ام ...
تویاس باغچه بودی ...ریشه ات میان قلبم ماند ...
دوازده :
عشق را بخورای زرشک پلو پرست!!!
که صد سال پخته ام ...با زعفران و زرشک....اما هووی من همان سینه ی مرغ بوده است !!!
سیزده:
ازیک دانش آموز شنیدم:
شنگول و منگول درخانه تنها بودند که ناگهان درخانه به صدا در آمد ...پرسیدند کیه؟کسی از پشت در با ساز و آواز در آمد و گفت :حامد پهلانه!!!




۱۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۰۵ ۱ نظر
سیده لیلا مددی