یک:
صفحه ی گرامافون خسته شد
تکرار لیلی و لیلا ...
بیهوش و خاموش دراتاقی قدیمی افتاد
...
صدای ترسناک ریختن دیوار
اوارهای خانه روی سرش
نالید : لیلی و لیلا !
دستهای خسته کارگری در آغوشش گرفت و برد ....
...
آن سوی دیوار
لیلی اشک می ریخت و هوابارانی بود
و گرامافون ؛ مانده بود روی دستش ...
دو:
میدان قدیمی شهر را که دور؛ دور؛ دور می زنم ...
باران؛ لاهیجان؛ کلوچه؛ بوی وانیل !
قدیمی ام...
آن قدر که اگر میان شهر بمیرم؛ هم؛ دیگر مرا نمی شناسند !!!
سه:
می بندی درقلب خودرا که " لیلی گدا"!
وارد نشود به هربهانه؛ حتی ...
نه عشق و نه پول و نه احساساتی؛
درقلب جنابعالی؛ تکرار " دعا"!
چهار:
درون مرگ حتی " حفره" هست!
برای خروج...
درظاهری بسیار چاق ؛ لاغر و اندوهناک پرتاب می شوی...
نه عشق خورده ای ؛ نه روح دیگران و نه عادت به سیاهی و تاریکی داری!
می فهمی که برای حفره ...
زنده بودن هم کافیست!و چاقی!
( گلو درد داشتم و داشتم میمیردم ؛ 4 سالم بود ؛ توی اتاق فسقلی برادرم این کتاب راداد دستم و گفت: تو این بچه ای!)
پنج:
باران ؛ شاد روی دستهای من می رقصید
یادشان رفته بود ؛ مرا باخود ببرند
از روی نیمکت پارک...
یادشان رفته بود ؛ من ...
یک ماهه ام!
و برای رفتن: پا؛ مقصد؛ سقف مهم است!
مردم
چقدر فراموشکارند؟
شش:
مزار شش گوشه ات را یا حسین (ع) می بویم ...
که عطر فاطمه(س) را فراموش کردنم ؛ هرگز ...
( در تالار ورزنده با دختران کوچک در نمایش و عروسکهای امیر ارسلان غرق شدم؛ کاش شماهم آن نمایش را می دیدید واقعا شاهکاری بود ؛ یواشکی عاشق نامزد خوشگل امیر ارسلان شدم و بعد نمایش با او عکس هم گرفتم)
هفت:
یک/
آیا گناهکاریم که حس مادرانه داریم روی بچه مردم؟
بارها و بارها احساسی داشتم روی شاگردانم که بیش از حد معلم و شاگرد بود؛ کما اینکه این
احساس با احساس خود آنها؛ نامه هایی که می نوشتند و عبارتهائی که به کار می بردند ؛ همراه
بود...
قبل از معلمی ؛ استاد فن تدریسم به خصوص یاد آور شده بود که با احساس هیچکدام از شاگردانم
بازی نکنم!چرا که من رهگذری بیش درزندگی عده ای نوجوان یا جوان نیستم!
بعد از عبور از احساس جدی می شوم و زندگی شخصی خودم هم دچار مشکل می شود !
روی این اندرز ؛ من بسیاری از شاگردانم را فراموش کردم ...
برای خودشان و برای خودم ...
درحس علاقه به دانش آموز... گاهی به عبور نکردن هایم فکر می کنم!
دو/
چند روز پیش داشتم نظریه عشق رابرت استرنبرگ(1985) را می خواندم : صمیمیت ؛ شورو اشتیاق
و تعهد سه گوشه یا ضلع مثلث عشق استرنبرگ ؛ که خود هفت حالت را ایجاد می کند ...
" هفت شهر عشق را عطار گشت"...
میگردم و می بینم عده زیادی درروابط به دنبال صمیمیت نیستند!
میگردم و میبینم عده ی زیادی درروابط دنبال شور و اشتیاق نیستند!
میگردم و می بینم عده ی زیادی درروابط دنبال تعهد نیستند!
درحالی که باید ؛ بالخره ؛ چرا؟
چطور است که برعکس عده ای دلشان کارخانه ی عجیب عشق است ؛ چنین آدم هائی را کجای
دلمان بگذاریم؟
سه/
روی پل عشق می ایستم و احساس غرور می کنم؛ مگر چند نفراز هموطنانم هستند که بتوانند
علیرغم مشکلات بیایند اینجا و عکس بیندازند!افتخار بزرگی نیست؟
بالاخره موفق می شوم از همسرم خواهش کنم که بیاید و باهم عکس یادگاری بگیریم و روی
اینستا بگذاریم ...
دارم فکر می کنم مردم چرا آمده اند و از روی پل خودشان را پرت کرده اند توی رودخانه و کشته اند ؛ عجب احمقهائی!
...
خیلی گریه کرده ام و میدانم فایده ای ندارد!دارم سعی می کنم فراموش کنم ولی ... فکر میکنم
شدنش سخت است ...
"کاش روی پل عشق بودم و خودم را پرت می کردم!
چقدر فاصله ی خوشبختی و بد بختی کم است؟ چقدر آدم ها اینطوری اند که خوشبختی و بدبختی
خودشان را می دهند دست کسی؟ چقدر حرف مردم مهم است؟ خوب اگرقرار است خوشبختی و
بد بختی من دست کسی باشد ؛ پس نمی شود بازهم باشد؟"
یکهو آرام می شوم و پا می شوم می روم آشپزخانه چای میگذارم و باپیراشکی می خورم؛ چراغهارا
خاموش می کنم و می روم بخوابم...
ناگهان کسی درخانه را باکلیدباز می کند؛ می روم که فریادبزنم ... می بینم خودش است که زیر
باران خیس شده؛ سرش را می اندازد پائین و صاف می رود که دوش بگیرد ...
خمیازه می کشم و می گویم:چائی داریما!بعد از دوش بریز بخور!...
درحالیکه خواب دارد مرا می برد؛ فکر می کنم به اینکه بعضی لحظات که فشار عصبی روی آدم است
چقدر زود گذر است!خوب شد کار اشتباهی نکردم ؛ برای بار دیگر هم نمی کنم!
( شاید خانه ما یک قالی دستی بیشتر نداشت ؛ یادم دادند که کتاب را خوب بخوانم و بعد مثل بچه های کتاب؛ با فرش یا قالی بازی کنم؛ چقدر داستان خوبی داشت؛ می نشستی روی فرش و مثل بچه های داستان ؛ با فرش بازی می کردی ؛ مثلا روی دریائی ؛ روی گلها خوابیدی و غلت می زنی ؛ و حتی قایم شدی و کسی پیدایت نمی کند !)
هشت:
بایدن!
رفته اند از برمن ؛ شمع و گل و لاله چرا؟
گوئیا یو اس تو؛ بهتر از آن باغچه است!( آن باغچه یعنی همانجا)
نه:
ننه خاور:
میگن قتل ناموسی؛ قتل ناموسی؛ من الان بیوک رو تو لایو اینستا بکشم چه معنی داره؟
پراید با خمیازه:
ننه جون؛ تورو خدا بگیریم بخوابیم ساعت 5 صبحه؛ منم فردا ساعت 7 باید لامبورگینی و پورشه رو ببرم امتحان؛ فیزیک دارن !
بوگاتی:
بیا دوتا قهوه پشت هم بخور ؛ ساعت شیشه!یه ساعته چه جوری بخوابی ؛ بدبخواب میشی؟ برمیگردی با بچه ها میخوابی دیگه!
بابا بیوک :
یا الله به به عزیزانم؛ چه سحر خیز شدید؟صدای قهوه ساز عزیزم عروس گلم؛ نازبشی الهی؛ مادر بچه ها خاور خانم!
پراید:
پقی!
ننه خاور:
زهر مارغ کثافت!خواب من رو با ساعت مردم کالیفرنیای جنوبی اشتباهی گرفتی؟ الان سر صبحی چه خبرته؟
بابا بیوک:
زن!بیزینس می کنم!دارم از چهره ی خوب خودم و پسرم مایه میذارم... تبلیغات فیلم" الان وقت مردن نیست" رو گرفتم! مگه شوخیه؟
مامان بنز با خستگی:
راست میگه ننه!منم دو دقیقه رفتم باهاشون من رو شناختن قیامت شد!شما هم بیا اگه بفهمن خواهر پاریس جونی ؛ خودشونوبرات میکشن!
بوگاتی:
مامان جان؛ مردا خودشون تو این کارا بهترن؛ مردم یهو یه چیزی میگن ... برای ما بد میشه!
ننه خاور:
قتل ناموسی داشت می شد ؛ بیوک!من تبریزیم!
بابابیوک:
خودم کجائیم؟ مرد بد؛ زن خودشو کجا می بره؟
پراید:
بابا تو رو به روح پدرتون سرفضای مجازی بحث نکنید؛ همه مثل شما ان؛ چه خبرتونه آخه؟پاشو بوگاتی بچه هارو بیدارکن؛ آماده بشن ببرمشون!
مامان بنز:
انشالله مدرسه ها باز بشه؛ ماراحت بشیم!
بوگاتی:
مامان آخه به شما چه مربوطه؟اون دوتا اتفاقا خوابیدن ؛ کاری ام به این کارا ندارن!برن مدرسه تو این خونه چیزی عوض میشه!
مامان بنز:
دارم دیوونه میشم!
بابابیوک:
آخی؛ چه قهوه های باحالی بود؛حس طراوت گرفتم!برم ببینم تاراجان آنلاینه؟
پراید:
نوش جونتون ؛ مال من بود خوابم نبره؛ فقط مواظب قتل ناموسیم باشی؛ تو قهوه خونه من آبرو دارم
بوگاتی:
ایشششششش!انگاراونجا اداره ست!
( آخی؛ از عکس این کتاب معلومه؛ طفلی تو قفس مونده ؛ نه؟ دوست داریدآزاد باشه یا اون تو بمونه؛ من که به خاطر این عکس خیلی دلم براش می سوخت؛ کتا پر از جنگله؛ پر از قفس و امید به رهائی ؛ ببین ما تو بچگی چیا خوندیم!)
ده:
رهبرم...( سید علی)
تنها که شدیم ؛ چون علی (ع) از عشق نرفتیم
تا فاطمه (س) فاطمه بود(س)؛ عشق علی(ع) بود ...
یازده:
یک/
بعضیها فکر می کنند که خیلی ها در بی تفاوتی و بی خیالی دوراز جان شما؛ سیب زمینی هم تشریف ندارند!
مشکل مشکل خودشان است!بدبختی بدبختی خودشان است!درد درد خودشان است!
خیر؛ این طور نیست!یکذره هم انسان باشیم درد همان درد است؛ مشکل همان مشکل است و
بدبختی همان بدبختی؛ البته اگر دیگران خیلی هار آدم فرض کنند !
دو/
هفته ی پیش خیلی شیک و تمیز رفته بودم جائی؛ عینک آفتابی هم زده بودم!راستش را بگویم
رفته بودم پولهائی را که نزدیکان جهت هدیه روز تولد داده بودند برای خودم؛ چیزی بخرم!
تا رفتم داخل؛ مغازه دار که بسیارهم با کلاس بود گفت: سلام خانم معلم!
خواستم برگردم؛ دیدم خوب نیست!گفتم : سلام علیکم!خلاصه خرید کردم و خوب ایشان هم کلی
احترام گذاشتند و اینها!
روانشناسی مشتری یعنی این!
سه/
تمامی بیمه ها؛ همکاران؛ بانکها؛ فروشندگان کالاها؛ روز تولدم را تبریک و تهنیت گفتند و از نزدیکان هم؛ نزدیک نزدیک نزدیک!
دیگران تریپ غم و اندوه داشتند انگار که من باید زنگ می زدم و بین صحبت ها تولدم را تذکر می دادم!
پیف!
چهار/
پارسال فهمیدم ؛ عده ای میانسال دراین باور درد ناک شریکند که اگر کسی برایشان تولد بگیرد یعنی تذکر می دهد داری پیر می شوی!و هرروز نزدیکتر به مرگ!چقد رهم زیادند این آدمها دورو برما!
تولد گرفتیم اتفاقا هیچی شان هم که نشد خیلی هم خوش گذشت جای شما خالی ؛ حال بسیار خوبی هم پیدا کردند؛ جل الخالق عجب تفکراتی!
پنج/
ای دوستان!اعلام میدارم؛ اگر من درروزهای خوش شما نباشم؛ روزناخوش که مرا می طلبید لابد خوشم(نمی ایم)!
از طرفی چگونه آدمی باشم که روزهای خوش شمارا قورت بدهم و روزناخوش یکهو سرو کله ام پیدا شود که ای دوستان ؛ سلام!
اگر قائل به مراسم و آئین های دوستی و مهربانی هستیم؛ درعین سادگی؛ باید بگویم برای هردو خوشی و ناخوشی یکسان باید برای اطرافیانمان اهمیت قائل باشیم
(بقول شاعر : چون دوست دشمن است....( نسازیم خودبخود ازینها)
(در کتاب " دکتر ای درد می کند " حیوانات طفلی هابیمار می شوند و دکتر آی درد می کند بسرعت باتمام وسایل ممکن خودش را به آفریقا می رساند تا یکا یکشان را مداوا کند ؛ هرچند شعر کتاب روان و نثرش تا حدی سخت بود ولی تصاویر برای کودکان عالی بود)
دوازده:
نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... یکی از دوستان از فضا پیما پرید پائین؛ واااای من یکی داشتم سکته میکردم ؛ دوست همکارم غش کرد؛ خلاصه اینطوری بگم قندمون بهم خورد ؛ بعد دیدم فرمانده اومد توو گفت: واااای عجبدوربین مخفی با حالی میشه ها؛ قبلا به مردم زمین اعلام کرده بودیم این میپره!به شماها نگفته بودیم ...
چنان عصبانی شده بودم که نگو!درهمین لحظه یک فیلم خانوادگی هم به دستم رسید که فخزی خانم جون و فرح خانم جون و فرزانه خانم جون و بهجت خانم جون و هرچی خانم جون داشتند شمعهای یک کیک رو فوت میکردند و میگفتند:
تولدت مبارک!
من؛ چه کنم؟ اصلا شانس خوشی دارم؟جل الخالق بدبختم!
( کتاب درمورد خرسیه که وسط آدمها بیدار میشه؛ خوشبختانه دوران دورانیه که آدم ها به نیروی کار نیاز دارن !قشنگترین قسمتش جائیه که صاحب کارخونه باورش نمی شه که خرسه؛ خرسه! بنابراین ازش می خواد اصلاح کنه و بره سرکار؛ جلد کتاب هم همین رو میگه...)
سیزده:
استاد" دال" وارد پاساژی شیک و گران قیمت می شود؛ هفته بعد برمی گردد تهران...
می خواهد برای لیلی جانش و مامان جانش هدیه ای بخرد...
شال گردن های زیبا ؛ پیراهن های زیبا؛ گردنبند های زیبا؛ گوشواره ها؛ شلوارها؛ کفش ها...
گردنبندی زیبا از یک برند مشهور چشمش را میگیرد ؛ استاد" دال" وارد می شود و مکالمات به انگلیسی صورت می گیرد:
استاد" دال" :
عصر بخیر؛ برای خانم جوانی گردنبندی زیبا انتخاب کردم...
مغازه دار خمیازه می کشد ناگهان:
اوه؛ عذر می خوام؛ بی ادبی من رو ببخشید؛ بله؛ چه مارکی لطفا؟
استاد" دال" :
مارکش مهم نیست؛ لطفا اونی که سنگ های صورتی بزرگ داره
مغازه دار باخمیازه:
استاد ورلد مورت ؛ اووو؛ اووووه ؛ ببخشید اشتباه کردم ؛ بی نهایت عذر می خوام؛ جنابغ باید به
عرضتون برسونم اون گردنبند خاصه و کلی پولشه؛ ( بیب) پوند!
استاد" دال " با حالتی بین عصبانیت و غم:
ممنونم!فکر کنم اشتباهی وارد مغازه شما شدم!
استاد" دال" از شباهتش به استاد ورلد مورت ناراحت است!و بر می گردد خانه ...
روی کاناپه دراز می کشد ؛ بعد با خودش می گوید:
من از اینجا پوند ببرم ایران ؛ بهتر نیست؟ خودشون می دونن!برای لیلی جونمم ازهمون جا یه روسری گل گلی می خرم با هم بریم کافه ...
استاد" دال" خوابش می برد ...
توی خواب حوری جون اون یکی عمه اش و فخری جون عمه بزرگش دارند دست می زنند ؛ مامانش
دارد شیرینی می خورد و استاد(پ.و.خ) کراوات زده و خوشحال است ...
خودش هم روی یک صندلی شیک نشسته ولی نمی داند چه جور مجلسی ست ... یعنی عروسیش است؟
پس لیلی جان کو؟یکهو درخواب استرس می گیرد ؛ میرود سمت آشپزخانه و می بیند آن دختر عموی
سیبیلویش که پسرهارا کتک میزندو صد سال حاضر نشده ازدواج کند و سیبیل هایش را اصلاح نمی
کندو دکترای قرن بیستم دارد می خندد و می گوید:
"دال" عزیزم!دنبال من اومدی خوشگلم؛ چه دومادی؟!
استاد"دال" ناگهان از این کابوس برمی خیزد ...
تمام تنش عرق کرده و نگران است ؛ سریع تلفن می کند به تهران؛ مادرش گوشی را بر می دارد :
_ " دال" چی شده؟
_ هیچی مامان ؛ از کجا فهمیدی؟
_ پسر؛ ساعت 3 صبحهغ اومدی فرودگاهی؟
_ نه!
_ پس چی؟ بیچاره(پ.و.خ) تشنجی شد که...
_ ببخشید مامان حالتون خوبه؟
_ خوبیم؛ بازم خواب نگاررو دیدی؟
_ اره؛ داشتیم عروسی می کردیم!
_ نگاررو خدابیامرزه؛ رفته فرانسه... سه ساله کسی ندیدتش ... بگیر بخواب ؛ اونورا میآد چیکار آخه
_ باشه؛ مامان!
استاد" دال" می رود روی تختش بخوابد و به موضوعات و دختران بهتری مثل لیلی جون فکر کند ....
( بطور امانی کتابهائی از میشل وایلانت ؛ استریکس و او بلیکس و لوک خوش شانس از سال 1970 به بعد به دستم رسید ؛ نوجوانی من با داستانهای این شخصیت ها شکل گرفت و روحیاتم ... میشل وایلانت یک شخصیت جنگنده درکار پیشرفته خودش بودو یک چهره خاص ...
البته تمام شدنی هم نیست ؛ متاسفانه!!!)
چهارده:
وابی سابی یک فلسفه زیبای ژاپنی ست ؛ اصل اساسی وابی سابی و فلسفه ژاپنی ؛ پذیرش نواقص و استفاده بیشتر از زندگی است.
ریچارد پاول درکتاب خود با عنوان وابی سابی می نویسد:
وابی سابی سه واقعیت ساده را تصدیق می کند " هیچ چیز دوام نمی آورد ؛ هیچ چیز تمام نشده است و هیچ چیز کامل نیست"
بخشی از فلسفه وابی سابی (تیتر پست وبلاگ)
یک:
نیامدنت را
میان دردهایم به " هیچ" ...
" هیچ" که اگر دردم ؛ درد بود ... می آمدی!
آمدی که یادم نیست؛ زنده بودم؟
که وقت زندگی " نامت"را هیچگاه برای " هیچ" دردی نیاورم!
" زندگی" درد است ...
بلوغ است تا رسیدن...
دو:
پیچیده ام تب گونه هایم را به دور گردنت ...
شال من داغ است
خاطرت باشد در سرمای عشق.
سه:
خمیده ام و فریبکارانه ؛ انگار سنی از من گذشته باشد
خم می شوی ...
درون چشم های من ...
دریا می ریزی توی ساحل خاکستری ؛ ریز می گویم:
آه ؛ می شود دستهای من گرمتر شود؟
و دستهایت ؛ آفتاب را هل می دهند توی دستهای من ...
" پیرتر"؛ نشان می دهم با موهای سپیدتر
می گوئی:
کاش ده سال زودتر به دنیا آمده بودم!
من؛ شاد؛ می گذرم ...
ودورترها ... جوانتر... می رقصم!
چهار :
با انار قهرم!
همچون سیب؛ پرتقال و نارنگی ...
میان زمستان
فقط با لبو ؛ باقالی و زیر کرسی و صدتا کتاب و دیزی و خروپف!
و صدای سگ همسایه در سکوت!
وقهوه ...
به خود دروغ می گویم ...
که هیچکدامشان را دوست ندارم!
خانه ام را
و باغ مادری ام را و خواهرم را ...
می خوابم ؛ تا همه باور کنند و بازهم دوستم داشته باشند ...
که برای من از " عزیز" ؛ " عزیزترند"!
پنج:
یوسف!
از دزد کفش های خودت ؛ میان شهر خبرداری؟
تا نگاه کند
کدام عاشق سریعتر برای تو " کفش" می خرد؟
یک لحظه پای برهنه ؛ میان خانه ی من ؛ یادت هست؟
آهسته گام گام ویرانی کاخ قلبم را ...
" لذت بخش"!
شش:
مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) قربانم
وفات فاطمه(س) بودم؛ کنار دستانت ...
هفت:
یک/
امیدوارانه منتظر بودم که حقم را بگیرم و برگردم!
چشمهایم مثل چشم های الیور توئیست معصوم بود و دستهایم ؛ لابد کوچک!
نامه را به سمت روبروبالا؛ گرفتم و گفتم: همیشه حقم رو بدید؛ لازمش دارم!
بانوی جوان روبرویم که بی شباهت به فرشته هایا بازیگران هالیوود نبود باصدایی شبیه صدای بانو صبا
راد گفت:عزیزم!ممنون که اومدی ؛ تا همین الان حقت رو بگیری؛ تو نفر یک میلیاردو سیصدو میلیون و
چهارصدهزار و نهصد و پنجاه و هشتی!؛ اما نگران نباش فقط دو دقیقه ی دیگه حقت رو می گذارن
کف دستت !...
امیدوارانه منتظر بودم که حقم را بگیرم و برگردم...
درست دو دقیقه بعد ؛ تو از اتاق خواب آمدی بیرون و مثل همیشه با صدای بلند گفتی:
بیا؛ 50 هزار تومن! بیشتر خرج نکنی آ؛ یه جوری خرج می کنی انگار من شاهنشاهم!!!
(شما می توانید بازه زمانی این اتفاق را از زمان خودشاه تااکنون فرض بفرمائید)!!!
دو/
همین پریروز فیش حقوقیم را که از کامپیوتر پرینت گرفته بودم و لابه لای کتابهای بزرگ خانه قایم کرده بودم؛ پیدا کرد!
طوری فریاد کشید که من داخل آشپزخانه فکر کردم لابد دوباره سکته کرده!
دوتا موی نافرمان بالای سرش وزخورده بود ؛ رنگ پریده درحالیکه فیش را توی آسمان دستهایش بالا و
پائین می برد خنده دار به نظر می رسید؛ زیر پوش آبی رکابی اش را با شلوارک نو نارنجی اش
پوشیده بود؛ سریع ؛ خندان گفتم: چی شده؟چه خبرته؟
فریاد کشان گفت: زن!سه ماهه معلوم نیست واسه ی چی دارن از حقوقت یه میلیون کم می کنن؛
بعد نشستی تو خونه کفترای خیابونو میشمری؟
گفتم:رفتم اداره؛ گفتن قبلا اضافه ریختن ما متوجه نشدیم؛ الان باید کم کنن؛ ماه آخر بود ؛ تموم شد!
با حرص گفت:دوباره رفتی عروسی؛ یواشی سکه ای چیزی خریدی؟
با خنده گفتم:سکه ده میلیون به بالاست؛ من و شما دیگه نمی تونیم کادو بخریم ...
با حرص بیشتری گفت: حقت رو بگیر؛ نذار دلم بسوزه!
با خنده گفتم:حقم؛ 5 میلیون باقی حقوقم بود ؛ ریختیم حساب خواهر جنابعالی جهت کمک جهیزیه؛
چی ام خرید...سه تا قابلمه!
کج شدن دهانش رو با چشم خودم دیدم؛ سریع دویدم سمت تلفن و اورژانس ...
چه کار اشتباهی ؛ بابت فیش حقوقی من؛ مردن!!!
سه/
دستم خورد به فنجان چای و متویاتش ریخت روی نامه ...
سریع دستمال را برداشت تمیزکاری کند؛ من حرف نزدم!از جایم بلند شدم ؛ تاکمر دولاشد ؛ ریموت
دررا زد تا خارج شوم ...
یکی مثل خودش دولا دولا هی تعارف بود که تکه پاره می کرد؛ آمدم داخل آسانسور و روسری ام را
مرتب کردم؛ سه طبقه پائین تر دوتا لنگه ی خودش وارد آسانسور شدند...
اولی:
میگن یه دونه زدهتوی چونه ی آقای چناری؛ آقای چناری سرش گیج رفته ؛ دستش خورده فنجون
چای ؛ نامه ی احداث برج و امضا به فنارفته ...
دومی:
ببین یارو کی بوده؛ خودش دومتره؛ لابد کیوکیشین کاوایی چیزی بلد بوده؛ میدونی که ؛ چناری نامبر
وان شمشیر بازیه!
خنده ام گرفت ؛ رسیدیم ... لابی در آسانسور باز شد ؛ لابی من تا من را دید تا کمر دولاشد ؛ اولی و
دومی که لنگه یخودش بودند چشم هایشان چهارتاشد
با صدایی شبیه به صدای بانو صباراد گفتم:
آقایون؛ از این به بعد توی شرکت من با یقه ی باز و نامرتب دیده نشید!
اولی تقریبا دومی را بغل کرد ؛ ادامه دادم: نشنیدم ؛ چیزی گفتید؟
اولی و دومی با صدایی لرزان گفتند: چشم؛ حتما...
داخل خودرو تازه شروع کردم به خندیدن!حقشان بود؛ از حق بابابی من؛ از حق خودمن؛ توی شرکت خودمان؟
حتما باید سه متر می بودم ...نه یک متر و پنجاه ووزنی مثلا حدود 45 کیلو گرم!
چهار/
ای نازنین!
میگردم دنبال حقی که نیست؛ حقی که خورده شده؛ حقی که نداشتم!
اساسا به دنبال چیزی که نیست گشتن؛ وقت کشی ست!
ویگر جوان نیستم ؛ حالش را ندارم؛ پاندمی ست و حوصله ام رفته!
پس حق من کو؟
جای حق من کو؟
میگردم و می بینم آنقدر که دوستم داشتی در هرچه داری شریکم!
هرچه داشتی و داری ؛ از غم تا شادی!
چقدر خندیدم و خنداندم ؛ که حقم نیست ؛ کو؟و تو گفتی : بگرد پیداکن!
پیدا کردم؛ شاید همین عمری زندگی کنارتو؛ وقتی بالاخره فریبی را که نمی خوردم؛ خوردم و بله را گفتم ...
آن لحظه هیچ حقی بالاتر از عشقی که از تو می خواستم نبود...
عشقی که خودم ساختم و اکنون نیزدارم!
عشق حقم بود... حقم هست؟!!!
می دانی نازنین؟
"لیلی جونت"!
هشت:
بایدنا!
لیلی یواس نشین فاتحه خواند ...
از زبان تو تمنای " بیب" هم دارند!!!(در شعر اصلی حافظ ؛جای خالی بیب دعا می باشد)!
نه:
مامان بنز:
من چطوری تو فامیل سرم رو بلند کنم ؛ بگم چی؟
ننه خاور:
بابا کدوم فامیل؟ کی اهمیت میده آخه!؟
بوگاتی:
راست میگه ننه جان؛ خوب مهمه باباپژو که دیگه بچه نیست؛ رفته کنسرت ...خوب مینشست سرجاش!صداش خوبه؟دوخشه است چی میگن بهمون آخه؟
پراید باخنده:
مادرمن؛ تو پاشدی رفتی آلمان؛ بابا اینجوری شد!فکر کرد صورتش رو عمل کنه؛ لاغربشه؛ جلب توجه کنه؛ خوب کی میدونه شما کی هستی؟
مامان بنز:
فکر میکنی من احمقم؟ من رو تحریک میکنی پاشم بابابات دوتا عکس بندازم تو اینستا؛ واسه ی ماهی 50 میلیون تومن؟ من فقط بالای 70 دارم از پارکینگ قیطریه کرایه میگیرم!
باباپژو:
بابا من احساسیم؛ رفتم بالای سن دو کلمه از جواد جون یساری مثلا پارسال همه رفته بودیم رو خوندم ...پسر دوستم ؛ ناراحت شد ؛ همین!
بابا بیوک:
پراید؛ بیا موهای منو سشوار بکش ... با تاراجان ؛ آهنگ بارون رو داریم تو اینستا می ذاریم ؛ قبلا خوندیم مردم الان خوششون می آد!
بوگاتی:
خدارحم کنه!صد سال پیش این دوتا یه چیزی باهم خوندن...
ننه خاور:
می خوای من بیام میکرو فونت رو نگه دارم ؛کسی متوجه نشه من عصبانیم!
بابابیوک:
نه!تو بشین با آبجی پاریست ؛ غیبت آبجی ابروی منو بکن!!!
لامبورگینی و پورشه باهم:
یعنی ماداریم بدبخت میشیم!
بوگاتی:
بدبختا!شمام برید مثل مردم بخندید؛ بااین کارا کسی بدبخت نشده!
ده:
رهبرم(سید علی)...
درد عشق کشیدیم و جهانی خندید ...
از اشک دل ما چه خبر داشت...جهان؟
یازده:
یک/
چند سال است که باورم نمی شود درتاریخ بالادستی و پائین دستی اهمیت داشته باشد!
فکرش را بکیند با سند و مدرک متوجه می شوید یک نقطه از زمین محل مهمی ست ؛ کلی چیز میز
پیدا میکنید و بعد مجبور می شوید بخاطر نوشتار تاریخ یا همان روال تاریخی به همین شکلی که الان
هست ؛ برای همیشه پنهانش کنید ...
دردناک تر اینکه دردروس تاریخ هم معلوم نیست تاکی ادامه دار و پنهان باشد !
دو/
سال هاست یکی از معماهای شگفت انگیز درتاریخ استفاده از برق است!
دریکی از فرضیه های مهم تاریخ؛ شما نمی دانید در دخمه های تاریک ؛ این همه نوشته را برای کی
نوشته اند!و از همه مهمتر اینکه در تاریکترین اماکن ؛ بدون ذره ای دوده ناشی از سوزاندن مشعل
های نفت سوزیا دیگر سوخت های فسیلی ...
امکان چنین نوشتارهای تمیزی روی دیوار چطور وجود داشته؟ جل الخالق!
فقط یک عدد پیل الکتریکی پیداشد که گفتند بطور تصادفی درون کوزه ای بدست آمده!
سه/
بدلیل وحشت از قدرتهای اوتوریته قدیم؛ مردم دوران گذشته بسیار محافظه کار و بشدت پنهانکار بودند
می خواهم بگویم درهر خانواده حتی ... رازهائی هست؛ اسراری که نمی دانیم و بزرگترهایمان می
ترسند هنوزهمبگویند!
شاید دیگر اصلا هم مهم نباشند ولی چقدر مردم قدیم در حفظ اسرار دقت می کردند ؛ خدا میداند!
چهار/
من می دانم ؛ پس هستم؛ من می فهمم ؛ پس هستم؛ من زنده ام؛ پس هستم؛ من فکر می کنم؛ پس هستم؛ من حرف می زنم؛ پس هستم؛ من درک می کنم؛ پس هستم!
آغاز دنیای جدید ... همین بود؟
بله هستم!ولی اگر بدانم و بی تفاوت تا انتهای زندگی از خوشی بمیرم ؛ چه؟
خوب ... نباشم!
دوازده:
نشسته بودیم توفضا ... یهو جانتون خالی دیدیم بهجت خانم جون و مریل استریپ خانم جون و فرح
خانم جون و فریده خانم جون اومدن تولد من!
حالا ورداشته بودن چی آورده بودن ؟( کیک dont look up)بابا جان یعنی چی؟
بعد هدیه هاشون چی بود ... ده هزار دلار پول نقد!آخه آدم می خواد چیکار؟
خلاصه جشن گرفتن بعدشم برگشتن پائین؛ کیک رو که بچه ها خوردن؛ جدی جدی سر بحث های
خانم ها قندم رفته بود بالا؛ هدیه رو هم فرستادم کادوی عروسی یکی از عزیزان!
ناهارم که باب دندونشون نبود برگشتن تهران؛ برن کبابچی یه چیزی بزنن!
درکل عین مهمونیای قدیم انگار ساعت و پتو آورده باشن!
جل الخالق!چرا هیچی روزمین عوض نمیشه؟!خدایا!
سیزده:
باران زیبائی دارد می بارد؛ البته لندن باباران غریبه نیست...
استاد" دال" وارد کافه ای میشود که گاه در آن قهوه ای می خورد و بادوستانش قرار می گذارد ...
ساعت7 شب است ؛ دلش آنقدر گرفته که می خواهد گریه کند؛ ترانه ای انگلیسی آنقدر حزین توی
گوشش می پیچد که می خواهد لباسهایش را توی تنش پاره کند!
هوس می کند یک تکه کیک شکلاتی اضافه برقهوه بخوردو شاید یک تکه نان برشته با هرچه که باشد ...
دارد از درون اشک می ریزد که درکافه باز می شودو چند جوان وارد می شوند...
دارند می خندند آنقدر خوشحالند که بسیار غیر طبیعی به نظر می رسد ولی وقتی روی صندلی می
نشینند؛آرام می شوند؛ استاد" دال" یک لجظه چشم هایش را می بندد و به تهران و کافه " هریک"
فکر می کند ...
ناگهان صدای مرد به انگلیسی:
اوووووه؛ چقدر شما شبیه به " استاد لرد مورت هستید؟ خودشید؟
استاد" دال" چشم هایش را باز نمی کند
صدای زن به انگلیسی:
استاد ورد م.رت چشماتون رو بازکنید لطفا؛ آیا واقعا مردید؟
استاد" دال" چشم هایش را باز نمی کند...
صدای کافه چی که تقریبا استاد" دال" را می شناسد :
استاد؛ اینها فکر می کنند شما استاد ورد مورت هستید!چشماتون رو باز کنید و جوابشون رو بدید !
استاد" دال" چشمهایش را باز می کند و بالبخند می گوید:
خیر!برید شماهم توی اینه نگاه کنید برای من با روپرت اصلا فرقی ندارید!
دختر و پسر کنارش می نشینند و ادامه می دهند:
استاد عاشق شمائیم؛ سال پیش دانشجوی شما بودیم و توی دانشکده بهتون می گفتیم ؛ استاد
ورد مورت!با ما یه عکس یادگاری می اندازد؟
استاد" دال" تکانی می خورد و دستهایش را می گذارد روی میز...:
توی اینستا؟خیل خوب سریع عکس رو بندازید !من چیکار کردم که همچین لقبی به من دادید؟
دانشجوی دختر:
استاد؛ خیلی شبیه اش هستید؛ رنگ موهاتون؛ و شکل لباسهاتون؛ وای یعنی انقدر ورد مورت ....
رنگ موها؟پالتو؟شنل؟
ساعت 9 شب می شود و استاد " دال" به خانه باز می گردد
دلش برای دانشکده تهران حسابی تنگ است؛ ور می دارد ایمیل می زند که دوباره برگردد تهران؛ و کلاس بگیرد!
یک:
سر بریدم از انار و اشک ریخت ...
این سزای بی گناهی نیست؟ لذت خون جگر!!!
دو:
فرار می کنم از سردی تو و بیایان ...
هرچه فریادهرچه فریاد هرچه فریاد!
روی برگهای دفترم؛ نام تو؛ عشق نیست.
هرچه فریاد هرچه فریاد هرچه فریاد
چشم هایم اشک را فرو می بلعند و حرفی نیست دراعماق...
هرچه فریاد هرچه فریاد هرچه فریاد
اندوه؛ من درخویش گریزانم از خویش...
هرچه فریاد هرچه فریاد هرچه فریاد!
سه:
میراث من ازپدرم چشمهایش بود
درغم از درک غم و غمگینی اطراف...
و لبهایش که می خندید...
درغم از درک غم و غمگینی اطراف!
چهار:
دوستش داشتم
زمانی را که درعمق سوختن...تمام نمی شدم!
چون چشمه ...می جوشیدم
وحس جوشیدن عشق ...
درون قلبم ؛ تصویر معنایی بیرونی نداشت!
پنج:
دی شب ...
توی انار قند بود ...
توی قند قند بود ...
توی شعرهای حافظ قند بود ...
پارسی...قند بود...
توی خواب قند بود ...
شب طولانی قند بود ...
آجیل قند بود ...
آنقدر قند ...
که تلخی ؛ قهر کرد و برای یک شب هم که شده ...رفت!
شش:
مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) دریادم هست ...
چنانچه اگر پرواز میکنم؛ نشانی شما درست درست!
هفت:
یک/
باورکنید که شب یلدا؛ آن قدرها هم طولانی نیست از شبی که قرارست؛ فردایش بزائید!
طولانی ترین شبی که درزندگی من اتفاق افتاد؛ شبی بود که فردایش می رفتم تا گواهینامه بگیرم!
امتحان اطراف میدان پاستور بود؛ همین بیست سال پیش!
از شدت استرس و اضطراب دعا نبود که نخوانده باشم ؛ احساس عجیب و مسخره ای که انگار می
خواستمچه کنم؛ پدرم گفت همراهم می آیدو رفتیم ...
آن قدر دستور گرفتم و انجام دادم که افسر گفت: آفرین! قبول!
خلاصه گواهینامه را با موفقیت زائیدم!
باور بفرمائید تصمیم داشتم خودروئی بخرم و سوراخ سنبه های تهران را بگردم ولی از بیست سال
پیش تاکنون ... نتوانستم!
دو/
باورکنیدکه شب یلدا؛ آن قدرهاهم طولانی نیست از شبی که قرارست فردایش بزائید!
کیسه ی صفرایم پرشده بود و عفونی؛ شب دراجبار ؛ همراه خانواده رفتیم بیمارستان ؛ اولین بار بود
که پایم جز زائیدن؛ به بیمارستان باز می شد!
می دانستم که آنقدر جوان نیستم ولی ... شب قرار شد تنها دراتاق خصوصی تا صبح زود و عمل تنها
باشم!
سرم وصل شده بودو تلویزیون روشن بود؛ وصیتم را نوشتم؛ این ور و آن ور زندگیم را بالا و پائین کردم؛
گریه کردم؛ از این همه سال کار و بی وفائی روزگار اشک ریختم؛ مجله خواندم؛ راستش را بخواهید
چند نفررا مقصر و تا صبح خودم و ایشان را کتک زدم ...
صبح که شد؛ رفتیم اتاق عمل و بعد ...
حالا چقدر درد ناک بود یا چقدر آموزنده؛ بماند!
دوهفته بعد انگار نه انگار دوباره شروع شد!
نباید چربی می خوردم ...کم کم!...
نباید سنگین بلند می کردم ؛ کم کم...
نباید فریب می خوردم ... کم کم...
سه/
باور کنید شب یلدا ؛ آن قدر ها هم طولانی نیست از شبی که قرار است بزائید ...
خوب من زائیده ام و نمی توانم شیرینی زائیدن واقعی را توصیف کنم!
از دیدن موجودی که از درون و باعشق به فردی دیگر به دنیا آمده بود ... ولی هرگز نتوانستم این
سئوال را درذهن خودم حل کنم که ... دیگران تا چه حد ممکن است دراین امر کنجکاو باشند که
درتولد عشق ؛ تولد فرزند؛ بخواهند " تعداد" بپرسندو این تعداد زائیدن یک بانو درارضای حس کنجکاوی
ایشان چه تاثیری دارد ...
به خصوص چند سال قبل که جوانتر بودم!
بارها شنیدم که ... عزیزم چند تا بچه داری؟ عزیزم نمی خواهی دوباره؟ عزیزم دست بجنبون دیگه؟
عزیزم سنت بالا بره دیگه نمیتونی ها!!!
باید اعتراف کنم ؛ بالخره دروغ گفتم!و آخرین بار که فردی با فریب از من پرسید و هیچ دلیلی برای
راستگوئی نداشتم ؛ گفتم سه فرزند!
ناگهان چند لحظه مکث کرد و گفت: اصلا بهتون نمی آد!
گفتم: چرا ؟ سنم که کم نیست!
ادامه داد: اولیش چند سالشه؟ گفتم: 30 سال!
رنگش پرید و گفت: واااای ! پس از بچه ی من ام بزرگتره ؛ جسارتا چیکاره است؟
گفتم: پزشک!
کمی عقب کشید و بعد رفت!
درعین لذت بخش بودن ؛ اینکه فرزند به دنیا می آید ؛ زائیدن دردناک است!
شاید باورتان نشودکه... این سئوال درمورد برخی که 11 به بالا فرزند دارند؛ چه حس عجیب قدرت
ناکی از طرف ؛ در انسان به وجود می آورد...
پزشک متخصصی که چند هفته پیش برای جراحی ناخنم به منزل تشریف آورده بودند ... ضمن اینکه
داشتند از من سئوال معروف چند فرزند دارید را می پرسیدند خودشان گفتند که 13 فرزند هستندو
خود نیز دارای سه فرزند ...
جل الخالق ... ماشاءالله...
چهار/
ای نازنین!
باورکن شب یلدا ؛ آن قدر هاهم طولانی نیست از شبی که قرار است بزائی ...
یک شب که قرار بود بیائی و نیامدی ... دیوانه شدم!
در آن شب تار و سیاه تابستانی ؛ با این که تنها نبودم و دو نفر دیگر با من بودند؛ فهمیدم که دوست
داشتن یعنی واقعیت حضور تو ...
کجا بودی؟ زندانی که نمی گفتند؟
سفر کاری؟
خانه ی خواهرکوچک یا بزرگت؟ که هرچه باشد بالاخره خواهرت هستند؟
اداره؟
شب گذشت و درحس غریب خل شدن واقعا فردایش رفتیم دکتر!
ای نازنین!
نگفتن خوب نیست!کاش می گفتی چه شد...
شاید دردی میان بود که درون قلبت ماند... و از درد درون قلب من بیشتر بود ...
آن شب دردی گرفتم ماندگار ... انگار هرروز قرار بود که بیاید و توبر نگردی ... تو نباشی...
دیدم روزها گذشت ... در نفرتی که دیگران سالهاست منتظرش هستند ؛ هرگز آنقدر که یک شب
درتنهایی وجود خودم تو را زائیدم ...حس عشق نداشتم ...
باور نمی کنی ... ولی بالاخره باور می کنی ... باور می کنی ...
" مامان لیلا"
هشت:
بایدن!
خدانگهدار کسی ست که باور دارد ...
" نور" از " نور" بزاید؛ جهان تاریک نیست!
" ترومپ! فهمیدی؟"!
نه:
ننه خاور:
این مینی ماینر ؛ عجب دختری بوده ما نمی دونستیم ؛ حیف شد پراید ...
بوگاتی:
ننه جون؛ هنوز کر نشدما؛ دارم می شنفم ؛ هنوزم دیر نشده ؛ پراید رو باید از سپر شناخت؛ درحد صفره لامصب!
مامان بنز:
این حرفا چیه؟مگه من مردم؟ زن زیبا یعنی زن ایتالیائی... من اگه می خواستم زن نابغه بگیرم قبلا ام؛ زن انگلیسی سراغ داشتم!
پراید با خمیازه:
بابا ولم کنید! سه شب این مینی ماینر اومد اینجا ننه جون؛ تو پدرمارو از بس پز دادی درآوردی!اصلا نشنیده بودم درمورد ابروگوندش خانم و پاریس خانم این حرفارو بزنی!
مامان بنز:
ننه جونته دیگه!
بابابیوک:
بچه ی خواهرمن؛ انصافا خوشگل؛ باسواد؛ فهمیده؛ پولساز؛ کویتی؛ منظورم دست و دلباز؛ یکبار اومدم پز بدم؟!
ننه خاور:
مثلا کدوم؟ اونی که تو ژاپن تو زندان بود؟ اونی که رفته بود آمریکا بهش می گفتین جک لندن از بس دنبال طلا بود؟ یا اونی که خیال می کرد محمد رضا گلزاره؟
بابا بیوک:
خیر؛ راست و مستقیم ؛ فورد!!!
پراید:
بابابزرگ اون که پسر بود ؛ سیبیلش حالم رو بهم می زد!اصلا من نمی تونستم باهاش ازدواج کنم!
ننه خاور:
حواسش نیست؛ سه ساله مرده!
بابابیوک:
چی؟ فورد مرد؟ همین دیروز باتاراخانم داشتیم نامه اش رو می خوندیم؛ ایمیل زده بود ...
بوگاتی:
پراید من حرفی ندارم؛ واقعا می گم! یه جانشین واسه ی من پیدا کن...یه تحفه ام برای خودت!
پراید:
چی میگی ؟ یادتونه یدفعه گول خوردم؟ الان خواب؛ قهوه خونه؛ و سکوت برای من ازهمه چی مهمتره!
مامان بنز:
خواب و سکوت که هیچی ... یدفعه بگو قهوه خونه!
باباپژو:
پاشید برادرزاده ی بابابیوک داره می آد!
ننه خاور:
کدوم یکی؟
باباپژو:
بدبخت شدیم ننه خاور؛ آئودی خانم دختر شایسته سال 90 میلادی!
ننه خاور:
اون پیر دختر رو کی دعوت کرده ایران آخه؟
بابابیوک:
خودم!اومده ایران توریست بشه!
مامان بنز:
خاک تو سرت پزو!همیشه مسائل خانوادگی باتو تموم میشه!
بوگاتی:
مامان جان مثل من جنبه داشته باش!
مامان بنز:
بروبابا!
ده:
رهبرم...
عاشق اگرشدیم ؛ عشق علی (ع) چه بود ...
عشق علی(ع) و آل علی(ع) انگیزه بود و نور...
یازده:
یک/
هفته پیش فیلم خوبی دیدم درفضای مجازی فیلیمو که متفاوت بود ...
فیلم 120 دقیقه ای " گلدن تایم" با تهیه کنندگی آقای حسن فتحی ...
فیلم به تعداد ماه های سال به ترتیب از فروردین تا اسفند 12 اپیزود 10 دقیقه ای بود که خودمن سه روز دیدمش و هرروز 4 قسمت !
جالب تر اینکه تعداد بازیگران و لوکیشن های فیلم زیاد بود و بازیگران و کارگردان های بسیار خوب
درنقش هایی باور نکردنی حضورداشتند؛ جناب آقای کیومرث پور احمد؛ خانمها زاله صامتی . ریمارامین فر ....
عجیب ترین بخش مربوط می شد به داستانی که خانم ریما رامین فر بازی کرده بودند ؛ اگر دیدید حتما تعجب خواهید کرد ...
البته بگویم فیلم شیرین نیست و داستانهایی که دارد زوایه دیگری از تعریف معمول یک داستان است
که می بینیم!
دو/
بین کافه های پرزرق و برقی که می روم( اعتراف کنم جاهای مجلل را دوست دارم)!
چند بار است که گذارم می افتد به کافه کتاب تاریخ معاصر؛ (مدیریت آقای دهباشی) ؛ جائی دنج با
فروشگاهی از کتابهای تاریخ برای دوستداران (خیابان وصال )
کتاب خودنوشت خاطرات مارگارت تاچر جزو کتابهائی بود که این بار خریدم (فریدون دولتشاهی؛
انتشارات اطلاعات؛ 1397)...
دلم نیامد معرفی نکنم ( برای دوستداران تاریخ معاصر و علاقه مندان به دمنوش و نوشیدنی های
سنتی)
سه/
می دانم که حس خوبی به شعر نو و سپید و اینها ندارید!
معلم ادبیاتی را می شناسم که درکلاس مرتبا می گوید:شعر نو غلط است!و هرچه بوده شاعران
قدیمی تمام و کمال گفته اندو رفته پی کارش...
گاه فکر می کنم دربرابرچنین افرادی ؛ من سوار پرایدم و شما( مثلا گروه مقابل) از طبیعی ترین نوع
سواری (اسب)لذت می برید ...
این مقایسه که اصلا صحیح نیست...
ولی؛ واقعیت این است که وازه های خیلی خیلی پر طمطراق و مجلل برای نسل جدید سخت است؛
حتی دارنده های مدرک دکترای انسانی امروزی سختشان است که دعوتشان کنیم ابیاتی از حافظ را
برای ما بخوانند ؛ همین نوشته های ساده ی امروزی ( البته اگر موفق شویم مخاطب را جذب کنیم )
پله ی اول است؛ چطور می توان پله ی اول دوم سوم را نداشت و ناگهان بربلندای پله ی دهم با
افتخارو درست گام برداشت و بالا رفت...
بی انصاف نباشیم!
دوازده:
نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... چشمتون روز بدنبینه همه دل درد گرفتیم ؛ حالا ماداریم درد می
کشیم؛ فرمانده داره می خنده؛ بابا عزیزمن چرا؟ فرمانده چرا؟
یهو ایشون گفت:خوب عزیزان فضانورد از دیروز که دارید نخودچی کشمش ؛ گردو باسلوق می خورید و
شب یلدا و چله می گیرید ... اینجا کجاست؟
بعد هم گفت:اگر لباستون کثیف بشه... باید برگردید زمین...
باباجل الخالق؛ یه شب یلدا بود دیگه بهجت خانم جون... چوقلی چرا؟
سیزده:
استاد"دال"دارد به چشم های قهوه ای و خمار " فخری" نگاه می کند ...
این اسمی ست که مادرش به زور روی گربه گذاشته؛ خواهر شوهر گرامی و عمه استاد" دال"!
خانه گرم است؛ همین خانه ی تهران استاد" دال" ولی بیرون دارد باران می بارد ...
استاد" دال" فکر می کند...شاید برخی از حیوانات از داشتن زبان محرومند که هیچ نمی گویند ..."
فخری" حتی میو هم نمی کند!بر می دارد زنگ می زند به خانه ی مادرش ؛ استاد" پ.و.خ" روی
پیامگیر صحبت می کند :شما با منزل " پ.و.خ" تماس گرفته اید ...بوق!
نه کسی درمنزل مادرش نیست!می خواهد بپرسد که مشکل واقعی گربه طفلک چیست؛ که انقدر
ساکت است؛ بغلش می کند ؛ نوازشش می کند؛ و می گوید:عمه جان؛ منما؛ بیا بریم دکتر...
گربه ساکت و بی احساس فقط نفس می کشد!!!
تصمیم می گیرد ببردش بیمارستان حیوانات خانگی ؛ پشت دانشکده دامپزشکی تهران ...
انتظارش را ندارد؛ چقدر شلوغ است؛ بالاخره نوبت می رسد ووارد مطب می شود ...
خانم دامپزشک:
خوب؟
استاد"دال":
این حیوون اصلا حالش خوب نیست... پنجول نمی کشه؛ راه نمیره؛ میو نمی کنه؛ اصلا انگار مرده؛
ولی نمرده!
خانم دامپزشک:
چن وقته ؟
استاد"دال":
تقریبا یک هفته است!ازوقتی که من اومدم ایران و باهم آشناشدیم
خانم دامپزشک باخنده:
لابد از شما خوشش نیومده؛ بیا بغلم جیگررر؛ ببینمت آخی ...نازی!گفتید اسمش چی بود؟
استاد"دال" با کمی خنده:
فخری!
خانم دامپزشک:
چی؟ خوب اسمش روبذارید عمه السلطنه؛ آبجی بابا؛ این دیگه چه اسمیه؟الان اسم خودشمارو
بذارن توپچی السلطنه خوشتون میآد؟
استاد"دال":
خانم این چه حرفیه؟ به من بگید چشه؟ لاله؟
خانم دامپزشک:
نخیر؛ چپیده توخونه از اسمش خوشش نمی آد؛ احتمالا تو خونه ی مادرتون با اسم عمه تون و بار
احساسی اسم بزرگ شده؛ شعور داره نمی خواد...
مگه نه پیشی جون... اسم نانا خوبه؟
ناگهان گربه می پرد بغل استاد" دال" و میو میکند!
استاد" دال" با تعجب:
چه جالب؛ واکنش نشون داد!
خانم دامپزشک:
برید پائین؛ از این بغل بیسکوئیت گربه ؛ چه میدونم عروسک گربه ای اینا براش بخرید؛ بعدشم اسمش رو عوض کنیدو بااحساس صداش کنید...
نانا؟!
استاد" دال":
این کره ای نیست؟
گربه می پرد روی صندلی و بعد ...
استاد"دال":
خوب باشه نانا؛ دیگه مریض روحیه دیگه؛ حیووونکی "نانا"!
خانم دامپزشک می خنددو می گوید:
حوری خانم!نفربعد...
یک:
از آینه ترسیده ای ... انگار پیر پیر !
آن راستگوی جوان درخشان ... صورتت نبود؟!
دو:
میروم ...
از دیوار!
از کوه!
از خیابان!
همراه نور...
" به وقت شب"
درامواج دریا!
رقصان...
" منم ؛ ماه"
بو میکشم؛ پائیز را
وقت باریدن
همین جاذبه هاست که
باز میکشاندم اطراف " زمین " !!!
" منم؛ ماه"
سه:درخفتگی ...
چون مردن خویش ...
میدوم!
می فهمم!
و فکر می کنم!
وقت رفتنت هر شب
درخوابم صدایی هست که می گوید:
آرا مش!" توخوابی"!
چهار:
نازچشم ناز تو؛ از بس کشیدم باز شد ...
ناز چشم نازنینان ؛ راست می گویند ... نکش!
پنج:
میان جورابهای رنگارنگ
از عید تا عید
چقدر عاشقیم ....
به بوی " پدر"!
که میان دستهای کوچکمان بشوئیم ؛ حجم هدیه هامان را
چقدر می روی
و هیچ کفشی با پای تو مهربان نیست ...
لعنت...
بیشتر کفش ها؛ رئیس اند!
که وقتی آزاد می شوی ...
انگار درخانه ؛ دنیا را به تو بخشیده باشند
" پدر"!
شش:
مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) خریدارم
به هرچه اشک از جگر برای رقیه (س) زینب(س) و شهیدان است ...
هفت:
یک/
من مشهور شدم!
دریک شب برفی و غم انگیز ؛ وقتی از خانه برای ساعتی فرار کردم و به سمت بازار شهر دویدم!
آن قدر خوش تیپ بودم که نمی دانستم!
روی نیمکت وقتی شالگردنم را دورگردنم بسته بودم و اشکهایم داشت می ریخت روی پالتو گران
قیمتم ؛ دو دختر جوان بی خبر از من تصویر گرفته و ارسال کرده بودند روی اینستا ...
" این مرد جوان زیبای غمگین کیست"؟
خدای من!فردایش که باخبرشدم ؛ باور نمیکردم ...
برادر خودم زیر عکس نوشته بود: احمقی که لابد از ازدواج خود فرار کرده!
پسر عمه گمشده مادرم پیدا شد که نوشته بود: بد نیست!بگذار آنقدر بگرید تا عشق دیگران را ندزدد!
فقط 35000 نفر در دعوای بین هم؛ اینکه من خوش تیپ باشم یا خیر ساعت گران قیمت 250 میلیون
تومنی مرا مطرح کرده بودند ...
نیامد!
بین این همه ؛ نیامد...
فردا بعد از کار که برگشتم خانه؛ دیدم زانوهایش را بغل کرده ؛ گویی مرده باشد ...
صدایی ضعیف از دهانش بیرون آمد : تو این مملکتی که غریبم! من رو شکنجه میدی ؛ یه دقیقه دعوامون شد خوب ... ببین...
دستهایش را فشردم ...
فکر می کنم ؛ عشق همین باشد!!!
دو/
نمی دانم چه کسی اولین بار مطرح کرد که مرد گریه نمی کند ؛ مرد بدبخت نمی شود؛ مرد نمی
میرد؛ مرد است و سیبیل؛ مرد دزد نمی شودو...
هزار جمله که یک شبه اختراع شد تو گویی مرد چی باشد نه کی!
اولین بار که غصه خوردم و اشک هایم ریخت روی سیبیل ورتابیده ی کلفتم؛ رفتم آرایشگاه حسن و
هرچه سیبیل بودرا ریختم روی زمین ...
دوستانم آن طرف گریه کردند ...تو گویی مردی همین بود ...
از فردایش دیدم چه بهتر!هزار بار گریه کنم آخرش چه می خواهند بگویند ...
دیدم دوستانم آمدند و گفتند فلانی خیلی مردی!تو نگو ؛ مردی همان قلبم بود که داشتم ...شکم
بچه هایم که سیر می شد و زیر هرچه درد بود راحت می زاییدم!...
دانستم؛ مرد باید مراقب باشد که بدبخت نشود!که بدبختی مرد ادعایی ست که نمی تواند سال تا
سال بهر جهت از آن بگذرد ...
نداشته هایی که نمی تواند داشته باشد و الکی پافشاری هم می کند ...
مردهم احساس دارد ؛ ربات که نیست ...
دیگر می روم در آرایشگاه حسن ؛ آن قدر خوشگل می کنم که نگو ...
مردی است و سیاستمداری !به نظرم این جمله برای مرد بهتر باشد!...
سه/
بی تربیت لگد زد و آمد تو ...
دهانم را بایک دستمال بسته بودم ؛ گفتم: ببخشید؛ دندانم درد می کند!
گشت و حلقه ی ازدواجم را پیدا کرد و گفت: همین؟!
برداشت و رفت ...
نمی دانم داستانهای کلیشه ای و بدفرم را می پسندید یا خیر ولی ... فردایش من درقرعه کشی
بانک برنده شدم؛ عین خیالمم نیامد که درخانه ی خودش را چطور بزند و بیاید تو... بی تربیت است یا
خیر!
رفتم یک خانه ی جدید ...
بدتر اینکه حلقه ی ازدواجم را دوباره خریدم و به زندگی ادمه دادم ...
باورکنید سختی در زندگی ؛ گاهی همین قدر مسخره است که ... می بینید !
چهار/
ای نازنین!
مرا ببخش ...
وقتی گریه می کنم و تورا متعلق به خودم می دانم ... پیراهنت را می کشم و قسمت می دهم و می گویم : نرو!
من آنقدر درتو قاطیم و حلم که باورم نمی شود که زندگی دوتا نقش است که بعدا می شود چند تا ...
باورم نمی شود که وقتی به تو می چسبم نباید ؛ چون هرچه را که به آن بچسبند درحال فرار و رهائی است ...
عزیزم!
ای نازنین؛ ببخش...
وقتی گریه می کنم و تورا متعلق به خودم می دانم ...
و این کار تهوع آور و شرمسار کننده را فقط و فقط در مورد تو می کنم؛ تو مگر که هستی ...
تو ... که زیادهم مهربان و خوب نیستی ...
باور کن ؛ می ترسم از جمله ی " شوهر کو؟ " ...( لابد)!
ولی قبل همه ی اینها اصلا به کاری که دارم می کنم فکر نمی کنم؛ فکر نمی کنم دیگران چه می
گویند وبرایم رتبه ی اجتماعی و دیگر مزخرفات زندگی مهم نیست ...
ای نازنین!
چطور دوستت دارم؟!
از طرف: آلیلا؛ لیلی (دوستت دارم خیلی )
هشت:
بایدن!
خدا شاهداعمال ماست روی زمین ...
دنیا نباشد اگر ما ... بدخواه هم باشیم !
" ترمپ؟"!
نه:
مامان بنز با صدای بلند گریه می کند:
آخه چرا پژو؟ اونکه تمام زندگی من بود... چرا؟دنیای من پژو بود!پژو عاقبت بی من سفر کردی ... الهی برنگردی!!!
پراید با کمی عصبانیت:
مامان فکر کن ؛ آخه اونی که به تو تلفن کرد و گفت...بابامرده کی بود؟ تو تمام مدت این سالها ؛خودشم توفیلم عمو مهرجوئی آتیش زد نمرد... آخه چطور؟
ننه خاور:
دارم اعصابم رو کنترل می کنم ها!هنوزم فکر می کنید خودروئید؟پس من اگر خودروام چرا خواهرم هیلتون باشه؟ ... من خاور!
بابابیوک:
پاشو ؛ قندم افتاده از اون اتاق یه گرابیه بیار بخورم!بعدشم می رم به تاراخانم زنگ بزنم یه خبر از دنیا بگیرم!
ننه خاور:
الهی زیر قند بمیری چاخان!پسرم مرده پاشم گرابیه بیارم تو با تاراجونت اعصابت رو بسازی؟انشالله بری وردست پسرت!
بوگاتی:
مامان جان کمی فکر کن ؛ ببین کی بوده زنگ زده بهت گفته ؛ خدای نکرده باباپژو فوت کرده ؛ ما پیگیری کنیم ...
مامان بنز:
لابد خانم مددی !من تواین دنیا تا صدای این زن رو بشنوم ؛ دروغم بگه باورمی کنم!
بابابیوک درحال گاز زدن به گرابیه:
عزیزمن!مگه موبایلت زنگ نزد؟ مگه اون سیستم دریافت شماره ات که قبل از ما هزار ساله وصل به بالاست دریافت نکرد ... نگاه کن ببین...
لامبورگینی و پورشه:
بابابزرگ نگاه کردیم؛ تلفن ناشناسه!
ناگهان درمنزل باز می شود و باباپژو با خانمی غریبه و زیبا وارد منزل می شود ؛ همه از دیدنش شوکه اند؛دربودن یا نبودن؛ مرگ یا زندگی ...
خانم جوان شروع به حرف زدن می کند:
سلام خانواده خودروها؛ خودام رو معرفی می کنم؛ مینی ماینرم از انگلیس...دختر خاله ی آقای پژو!
ننه خاور سریع:
ببخشید من ننه اشم؛ به خاطر ندارم که شما دختر خواهر من بوده باشد!
مینی ماینر:
واااااااای خاله چرا؟ منم دختر" هوو" خواهر بزرگتون که فوت شد بعد بابام من رو برد و شما گم ام کردید ؛ یادتونه باکو؟
ننه خاور بابغض:
وااااای دخترم چه بزرگ شدی!ازاولم دلم می خواست تو عروسم باشی!چطور شد مارو پیدا کردی؟...
بوگاتیآرام درگوش پراید:
اینکه خانواده شما شانس داره هی فامیل خارجی از اروپا بهش اضافه میشه بماند؛ ولی اونی که تلفن زد گفت پژو مرده کی بود؟
پراید آهسته در گوش بوگاتی:
لابد یه انگلیسی بوده دیگه!طوری زود گفته که بابام خودش ام نفهمیده چطور؟
مامان بنزبعد شوک:
اوووف؛ خدارو شکر من الان دارم احساس می کنم یک مرد زنده بابانوی دیگری به منزل بیاد بهتر ازاینه که مرده باشه و دیگه هرگز به خونه نیاد!
مینی ماینر:
اوه بنزی؛ من تمام سریالای شمارو می بینم دراروپا مشهورید؛ ولی ایران انگار زیاد نه!دوستت دارم بنزی!
بابابیوک:
تعارف رو کم کنید بیائید چائی بخوریم!قندمون افتاده ...
ننه خاور:
هی بیوک از قند نمیری؛ حوصله ندارما!می کشمت!
ده: رهبرم...(سید علی)
از مرگ مردنم که چه سودم ؛ حیرت است ...
هرگز دراختیار دل من عشق بوده است؟
یازده:
یک/
در سریال بازرس" کو" از کره جنوبی می بینیم که دستیار کارآگاه " کو" سانتا؛ جوانی بی زبان است
که برای گفتگو بادیگران از موبایل استفاده می کندو گاه آنقدر سریع پاسخ دوستان و بازرس " کو" را
می دهد که باور نمی کنیم زبان ندارد(البته ساختگی و نقش است)
دنیای عجیبی ست؛ از دیروز که شاعر می فرماید: هم قصه نانموده دانی ....هم نامه نانوشته خوانی
واقعا برای خداوند و علم عجیبش ؛ چقدر زمان لازم است تابداند؟ آن خدا ذهن خوان واقعی نیست؟
حالا شاعر مورد نظر چه خوب این علم را توصیف کرده که مورد توجه بسیاری ست ...هنوز نگفته و
هنوز ننوشته!
دو/
خیلی بادقت به دنیا نگاه نمی کنیم ؛ مگر مورد عجیبی دقت مارا جلب کند ؛ همین هفته گذشته
فیلمی از ابرهای بزرگ فراسوی اقیانوس اطلس و پرواز عجیب بشقاب پرنده ها( یوفو) ها که همیشه
هم نشانمان می دهند و هم می گویند خودشان هستند و یا ساختگی بوده ؛ متاسفانه این بار برای
خودمن هم جالب بود ...نظم شان درحرکت و پرواز بی نظیربود!
سه/
درجزنهم قرآن کریم درسوره اعراف آیه 105 می خوانیم که حضرت موسی (ع) نزد فرعون می رود ...
زیبائی داستان دراعتماد به نفس و ایمان بیش از حد حضرت موسی(ع) است به خداوند ...
زمانی که بی هیچ وسیله ای درنهایت سادگی ؛ دستش رااز گریبان بیرون می کشد ؛ ناگهان برای
بینندگان سپید و تابان می شود ... داستان ادامه دارد ولی تاهمین جابس ... چقدر دربرابر
انسانهایی این چنین توان و اعتماد به نفس و قدرت ایمان داریم ...که خداوند از هیچ برایمان نور و سپیدی بسازد!
چهار/
عده ای درخانواده ای بودند که مرتب مرگ یکی از اعضای خانواده را از خداوند می خواستند؛ و سال هابود که دعا دردعا غلبه ی فوت برایشان بود!
جدای از رفتارهای زشت و ناشایست آن فرد؛ همیشه وقتی به نوعی می شنید که درطلب مرگ اوهستند؛ لبخند می زد و گذر می کرد ...
سال ها بعد یکی از اعضای خانواده درحالی که گریه می کرد پشیمان بود ...
دلیل این بود که همه طلب کنندگان مرگ ؛ علی الخصوص فردی که به نظر می رسید ظلم بزرگی
درحق اوشده از دنیا رفتندو شخص مورد نفرین زنده ماند!
هرچند خودش هم راضی به این قضیه نبود ...
این همه نفرین سرنوشتهارا طور دیگری رقم زد ...
دهانمان را که بلند گوی ذهن ماست به نیت پاک باز کنیم و فراموش نکنیم درتولد هیچ بشری دخالت نداشته ایم که درمرگ وی ...
خداوند مطمئنا درنفرین خشم بدی خواهد داشت ...
پنج/
مایوسانه است که دلت باهمه صاف باشد و خوب باشی یا لاقل سعی کنی خوب باشی ولی دیگران نخواهند ...
بخواهند که هیچ جائی نباشی!رودررویت بایستندو بگویند تو از استاندارد های ما بالاتری ؛ به امید خدا
تو بمیری چون ماحال بهتر شدن را نداریم !
متاسفم؛ مردیم هم نشد!نشد که ما ازاستانداردهایمان بیفتیم و نشد که جنابان عالیان هم یک تکان
از تکانتان بخورید!
صد دریغ از کارروزگار!
دوازده:
نشسته بودیم تو فضا یهودیدیم ... بهجت خانم جون با خانواده جهت صرف ناهار اومدن بوفه ی ما!
گفتیم : بابا بهجت خانم جون ؛ سفره ی ما به مذاق شما ساز گار نیست گفتند: اشکالی نداره!
همین طور اینجا سلفی میندازیم 5 دقیقه ی دیگه برمیگردیم زمین؛ کباب تابه ای خودمون رو می خوریم!
خلاصه سلفی شون رو انداختن رفتن ؛ یهو فرمانده فریاد زد: وااااای!تلفن بهجت خانم جون جامونده؛ یکی ببردش زمین!
من گفتم: شیفتم نیست برگردم زمین؛ هیچی آرش جون زحمت کشید علاوه برتلفن شال گردن
بادمجونیش رو هم که از سری پیش جا گذاشته بود برد زمین!
جل الخالق از آرش!
سیزده:
استاد" دال" آنقدر عصبانی است که نگو!
نقاش مشهور و ناشناس لندن بنکسی شب گذشته روی دیوار خانه اش ؛ یک دختر را که بادکنک
اش دارد فرار می کند کشیده و سه هزار پوند پول رنگ خانه اش را به باد داده!
از طرفی هرچه خبرنگار و آدم و همسایه بوده کشانده درخانه ...
چرا استاد" دال"؟ چرا خانه ی استاد" دال"؟!
خبرنگار:
استاد" دال" وقتی بنکسی روی دیوار خانه ی شما نقاشی کشید شما ایران بودید؟
استاد"دال":
خیر؛ همین جا بودم!
خبرنگار:
آیا مایلید شهردار ؛ هزینه نقاشی منزل شمارا به عهده بگیرد؟
استاد" دال":
خیر؛ فرهنگ ما پر از نقاشی؛ رنگ؛ گل و بلبل است؛ بعد بیائیم یک نقاشی ساده را که باعث حیرت مردم می شود ....
عصر همان روز دانشجوی استاد" دال" از ایران:
استاد ما شنیدیم چی شده؛ غصه نخورید اصلا. تلافی کردیم!
استاد" دال" درحالی که دارد خمیازه می کشد:
چی رو عزیزم؟!
دانشجوی تلافی کار:
استاد سه هزار پوند جنابعالی رو دیگه!
استاد " دال" با خونسردی:
چیکارکردین دوباره؟!
دانشجوی تلافی کار:
استاد؛ استاد زبان انگلیسی مون بود آقای استاد" گ.ی.ت " ؟
استاد" دال":
خوب؟!
دانشجوی تلافی کار:
استاد یه پژو داشت ازاون سفید یخچالی های مامان ؛ شبونه رفتیم روش یه نقاشی کشیدیم !
استاد" دال " با خمیازه:
خوب؟!
دانشجوی تلافی کار:
استاد یه " توئیتی و سیلوستر " روش کشیدیم که بازرد قناری ما حالا حالاها حال کنه!
استاد" دال":
به جیب من که اضافه نمیشه!بگو بهانه کردینش دل خودتونو شاد کنید...
استاد" دال" تلفن را قطع می کند ؛ می رود حیاط و از نقاشی چند تا عکس می گیرد؛ بدش نمی آید
؛ بالخره کارهنری است دیگر؛ فکر کن لیلی جان بوده و از شدت غم و اندوه بادکنک اش را به باد داده ...
دیدگاه عشقی همه چیز را حل می کند!!!
چهارده:
ممنونم از دوستانی که حال انگشت پای من را می پرسند؛ عزیزان پماد "درماهیل" برای زخم های دیابتی بسیار عالیست ؛ اما دوبار بیشتر نباید درروز مصرف شود
پانزده:
مسلما خسته می شوم! و مسلما همین پست را چند روز است که می نویسم! مسلما مرا می بخشید چون می دانید مانند سابق آنقدر جوان نیستم که یکهو صد خط را یک شبه تایپ کنم ...
یک:
از من چنان دور بوده ای ...
انگار ماه از دریا
که شب ها ...افتان و خیزان
درتلاش باشم
برای گرفتن بوسه ای!
دو:
مرا نخواهی بخشید!هرگز!
که هزار " کس" را بخشیدم به " هیچ"!
ولی " تو" را ...
به میلیون ها" کس" نبخشیدم!
سه:
مثل " ماهی " مرگ را قورت می دهم
با درک طبیعی از هرچه آموخته ام
" زباله اتمی؛ پلاستیک فشرده و..."
تو
" انگل"
تعریف نشده ای ...
بین نفس هایم
و
خنده هایم
و
حسرت هایم!
چهار:
مدام می رقصم به اسم " پروانه" میان شمع های فروزان ...
تعریف تو ؛ از رقص من ؛ شب تولد خودست است ؛ هرشب که " تنهائی"!
پنج:
مادرم را کنار پنجره گم کردم...
سال ها در انتظار من
که شاد باز گردم
و
ببوسمش
و
دستهایش را بفشارم
و بگویم :
شد؛ هر آنچه تو می خواستی ؛ شد ...
شش:
مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع) وقت بوسیدن ...
درحسرتم از عالمی که به عشق می بوسی...
هفت:
یک/
درکتاب دزیره؛ رمان مشهور از دوران ناپلئون بناپارت به صحنه آرائی زیبایی می رسیم؛ افسر جوان
ناپلئون گم شده(!) و خبری از او نیست؛ دزیره غمگین به سمت پاریس می اید تا خبری از ناپلئون
بگیرد؛ دریغ که ناپلئون قرار و قولهایش را فراموش کرده و دارد بابانوئی به نام ژوزفین ازدواج می کند؛
دزیره دردناک ترین لحظه زندگیش را تجربه می کند؛ وارد ضیافتی می شود که می توانست ضیافت
خودش باشد؛ حیف از گلدوزی ها ووسایلی که تهیه کرده بود برای زندگی ؛ حیف از امید به زندگی(!)
با کفش های گلی می رود به سمت رودخانه سن(آنشب باران هم باریده بود)که خودش را پرتاب کند
داخل رودخانه؛ چون کسانی مثل او باغیرت و شهامت قبلا این کاررا کرده بودند ...
(داستان راهمین جا نگه می دارم).
مثلا اگر من بتوانم بروم بالای سازه های پل یا آن پائین کنار رودخانه ؛ دامن بپوشم بهتر است یا شلوار؟
سنم 70 است و اکثرا توقع ندارند من هم شکست خورده باشم(توقع عشق واقعی دراین سن)!
اگر قرار باشد یک لحظه بترسم ؛ و قندم بیفتد ؛ بهتر نیست یک تکه شکلات تلخ همراهم باشد؟ به
احتمال اگر پیدایم کنند ؛ علت مرگ مهم نیست؟
لباس برند ؛ می دانم بهتر است لباس خوبی بپوشم...درجامعه هنری بالاخره آبرو ...
انگشترهایم رانیندازم بهتر است؛ شایدبرش دارند و بعدا به نزدیکانم ندهند؛ موارد متعدد که خوانده ام
اصلا مدل دزیره به من میآیدولی بدبختانه شخصی اورا نجات می دهد؛ یعنی من شانس دارم؟
اگر دارم ؛ این که آن مرد پیر راجع به من چه فکر می کند مهم نیست؟ خوب شاید یکی در حد سن
نوه ام این کاررا انجام داد؛ یکوقت نخندد؟
بهتر است امروز هم از انجام این کار منصرف شوم!
آخرماه است و حقوق می دهند ؛ البته هواهم سرد است و آب رود سن خیلی سردتر !
کاش زودتر به فکر افتاده بودم یعنی حدود تابستان....
یادم افتاد!باید بروم خانه ی مادرم و برایش میوه بخرم...اگر نروم دلواپس می شود و فکر می کند من
دختر خوبی نیستم!عمه رزا شروع می کند پشت سرمن حرف زدن طوری که باور همه می شود ...
حالا وقت هست؛ یادم است که مادرم هم می گفت ؛ همسن من بوده مدام میخواسته خودش را
غرق کند ؛ به نظزم طبیعی ست برای بانوان جوان و مشکلی نیست!
دو/
در اندک زمانی متوجه شدم که این دنیا ؛ آن دنیا نیست!
برادرم سبیل اش را زده بودو خواهرم داخل آشپزخانه منزل داشت آشپزی می کرد ؛ از همه بدتر
اینکه مادرم خواب بود و پدرم داشت روزنامه هارا قیچی می کرد!
خیلی ارام در آن دنیا؛ یک گوشه نشستم؛ برادرم که سیبیل اش را زده بود گفت: جان! ناهار قورمه
سبزی داریم!خواهرم از داخل آشپزخانه بیرون آمد و گفت: عزیزان! عشق های من!کنار شما بودن
لذت دنیاست!مادرم یک لحظه از خواب بیدار شد و گفت: چقدر سروصدا می کنید؟ می خواهم بخوابم
...و پدرم باصدای ارام و آهسته گفت: لذت قیچی روزنامه!!!
از اتاق نیامدم بیرون!ببین چه دنیای کثیفی شده که پدرم روزنامه را قیچی می کند!مادرم می گیرد و
می خوابد!و خواهرم بی خیال تربیت فرزندانش شده ؛ آن یکی هم سیبیل اش را که از عضوی مثل پا
برایش عزیز تر بوده زده؛ پس آن یکی برادرم کو؟ آه دیدمش!با یک چکش افتاده به جان موبایل های ما
و دارد خردشان می کند!
وضعیت آن دنیا افتضاح بود!آمدم برقصم نشد! آمدم بروم نشد؛ امدم بیدارشوم نشد! آمدم فریاد بزنم
نشد!آمدم چیزی بنویسم نشد!آمدم بیایم نشد؛تا اینکه ...
زنگ ایفون را زدند ...
پست چی ؛ بسته های دارویم را آورده بود؛ دررا باز کردم؛ دویدم تا دم در؛ تحویل گرفتم و سریع
برگشتم؛ در اندک زمانی متوجه شدم ؛نه ! این دنیا ان دنیا نیست!
سه/
ای نازنین!
ممنونم که بامن زیر یک سقف زندگی میکنی و مرا می فهمی ...
وقتی آنقدر معلمم که صبح بیدارمی شوم و تا شب خوراکم حرف زدن است!
ممنونم که آشوب درون مرا از اشکها و لبخندها می فهمی ؛ ولی وقتی می رسد به مزایای شغلی
خدا شاهد است که دل مرا نمی شکنی ؛ از دختر فلانی که بابایش پولدار بود تا خانم فلانی و درآمد نجومی اش نمی گویی...
ای نازنین!
ممنونم که بخشی بامن پدری؛ بخشی بامن خواهری؛ بخشی بامن همسری و بخشی بامن همراه ...
از من می پرسند دارمت؟ شغلت چیست؟
حیف دروغگوئی خیلی بد است!ولی پاسخ این سوالها گاه تلخ نیست؟
ای نازنین!
ممنونم که بال هایم باز و قلبم زنده است؛ هرچند بیماری مغز سخت است ...
آنقدر صدای این دنیا درش می پیچد که تو ...
همیشه صبوری ...
ممنونم نازنین!
" لیلا خانم"!
ده:
رهبرم ..
از شما عشق اگر رسید به عاشقان ولایت ...
میراثی بود ... ماندگار از حضرت علی(ع)...و آل او...
یازده:
یک/
به زودی دوستانم را به یک مهمانی دعوت می کنم و از ستاره خود رو نمائی می کنم !xx7lm71118
و از ایشان می خواهماگر گذارشان به فضا افتاد یکسر به ستاره من بیایند ؛ این نام علمی براثر تلاش مستمر من درهنر؛ علم؛ عشق و اینها اتفاق افتاده(!)و هر بخشی از زندگی من است ؛ من متعلق به مردمم! و این ستاره با " تلکسوپ!" شخصی به شما نشان داده خواهدشد!
دو/
قدیمیا می گفتن ؛ طرف تو هفت آسمون یه ستاره نداره!انقدر غصه می خوردم که نگو... فکر می کردم همه یکی دارن ؛ پس اونی که نداره کیه؛ بعدا یعنی چند وقت پیش فهمیدم یه بنده خدائی یه سیاره یا ستاره پیدا کرده به نام خودش!مخزن الماس؛ پلاتین ؛ طلا تا30000 بعد؛ یعنی چطوری؟ از باباش براش مونده؟ چطور فهمیده اونجا این چیزا هست؟ ... اصلا چطور ... هیچی از مورد اول بیشتر غصه ام شد 30000 سال بعد؟
فرعون کی بودی تو؟!!!
سه/
یعنی هرکی هر چی از من داشت آورد پس داد ؛ گفنم چرا آخه؟گفتن می شناسیمت!
یکی یه چی از من برده بود پس نمی داد تا فهمید من یه ستاره تو آسمون دارم ؛ آورد پس داد!
بعد گفن: برا ما دعا کن؛ دلت پاکه!خدائیش می گم ؛ دم اش گرم!
چهار/
باورتون میشه کسی باشه که اسمش ؛ فامیلش ؛ قیافه اش با شما مو نمی زنه؟
یکی رفته بود باشگاه تو خارج فوتبال ببینه؛ یه خانمی رو دیده بود شبیه ما؛ زنگ زده بود حاج آقا؛
خانمتون اینجاست!خلاصه چادری گذاشتیم و صحبتی کردیم ؛ بعد خانمه رو نشون داد؛ جل الخالق!
خدا چی آفریده بود!
بالخره انسانه دیگه ؛ اشتباه می کنه؛ البت ما نبودیم؛ از لحاظ هیکل چرا تقریبا عین هم بودیم!
بهرحال تجربه جالبی بود؛ مخصوصا برای طرفی که دچار شائبه شده بود ...
پنج/
دراین مقام مجازی؛ بجز پیاله مجوی دراین سراچه ی بازیچه غیر عشق مباز
یعنی خدائیش آدم بفهمه؛ آدم باسوادا؛ آدم با کلاسا؛ آدم پولدارا؛ زمان خودشون کامپیوتر داشتن؛
مقام مجازی داشتن!با مقام مجازی شون حال میکردن.....عشق می ورزیدن به به ... چه حالی میشه ...
حالا فکر می کنی شعررو کی سروده؟
جناب اقای حافظ شیرازی
دمش گرم اون ازاون جام جمش دم دست کیخسرو اینا ... اسباب بازی بچه پولدارای قدیم بوده
اینم از خودشون ... مقام مجازی ... باور تون میشه؟
برای من نامه نوشته:
لیلی خانم ! فلان و فلان و فلان (حواست به صفحه ات باشه)!
مقام مجازی : حافظ شیرازی ...
حالا باور نکنید؛ مگه شما ساده اید؟
دوازده:
نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم...فرمانده با عجله اومد تو گفت: کی زائو ندن بلده؟!
آب دهانم رو قورت دادم و باتعجب گفتم: رئیس دکتر زنان و زایمان لازمه؟...با عصبانیت گفت: آره خوب!
داشتیم بهم نگاه میکردیم که 3 ثانیه بعد یادم افتاد بهجت خانم جان همه فن حریف اند ... بلافاصله
بازمین تماس و ایشون مرحله به مرحله به فرمانده کمک کردند ...
باورتون نمیشه که بچه درفضا گام به دنیا گذاشته باشه!( یعنی این جمله درسته؟)بهرحال بچه پسر
بود و فرمانده پیشنهاد داد که اسمش رو بگذاریم (یوری) !البته مادرش کمی ناراضی به نظر می
رسید که فکر کنم پاشون به زمین برسه ...نام تغییر کنه( با توجه به اسامی ایرانی سیارات و ستاره
ها و اینا)...
جل الخالق ... ماتوفضا چیا که نمی بینیم !
سیزده:
استاد" دال" دریک غروب غم انگیز پائیزی درلندن روی نیمکتی نشسته و دارد برگهای افتاده نیفتاده را نگاه می کند.
استاد" پ.و.خ" بیمار شده و مادرش سرگرم مریض داریست و نمیرسد یک تلفن هم بزند ...حالاکو تا هفته بعد که بیاید ایران ...
درهمین هنگام دختر جوانی به سمتش می آید ؛ بارانی؛ چکمه؛ کلاه تاروی دماغش ؛ به نظر فتنه میرسد!....
دختر:
ببخشید استاد"دال " شمائید؟
استاد" دال":
بله؛ ولی کی گفته منم؛ همین ازراه رسیدید ...(استاد" دال" شمائید)
دختر:
حالا شاید انقدر ساده ای بگم؛ فال گیر پارک ...باور می کنی؟نه!
استاد" دال" حالت چندش به خودش می گیرد و سریع می گوید:
چی می خوای؟پول؟ ندارم!راهت رو بگیرو برو!
دختر:
منم؛ "دال" عین خودت!دختر عموتم!تو اصلا دیگه باورت میشه مازنده باشیم؟کاری باهات داشتم ...گفتند ؛ اینجائی!
استاد"دال":
مثلا کی؟
دختر:
مامانت!
استاد"دال":
بابا مادرمن مرده!چی می خواین از من؟من یه عمو داشتم مرده؛ زنش ام مرده؛ دخترشم لابد مفقود شده!
دختر:
جهنم!چرا داد میزنی؟ چه بدجنسی هستی؟ رد کن بیاد!
استاد" دال":
بدبخت؛ من بزنمت باید بری پلیس!
دختر:
تلفنت رو می گم؛ شماره رو بنویس بعد حال داشتی زنگ بزن!همون عموجون بد بختت به وکیل مون گفته کتاب های قدیمی خطی جد اندر جد مون رو بدیم به تو؛ و گرنه بااین اخلاق خوشت...
استاد"دال" می شکفد و خوشحال می شود:
چی؟ کدوم کتابها؟ رستم از منظر " استاددال"؟ کتاب خطی " سیمرغ " دراندیشه " استاددال"؟
دختر:
پسرعمو چته؟ بیا بگیر جونمونو راحت کن؛ نه میتونیم نه امکاناتش رو داریم که نگهشون داریم !اصلا بیا این کارت من و شماره
استاد" دال":
اوووه؛ استاد"دی" خانم شمائی؟ که کارتون مرمت اهرام ثلاثه ست؟
دختر:
آره شیطون!اگه توبچگی به دل پسر همسایه مون همچین لگد نزده بودی که ... به غلط کردن بیفته... الان نمیومدم ببینمت!همیشه میآی اینجا؟
استاد" دال":
نه!
دختر:
شنیدم یه " لیلی" درون داری؟
استاد"دال":
آره مثل دخترا که همشون یه " مجید" درون دارن!
دختر:
خداحافظ !زنگ بزن هماهنگ کنیم؛ کتابارو تحویل بگیر ؛ جون مارو راحت کن!100 کیلو کتاب از بابامون مونده ؛ این چه ارثییه آخه؟
استاد" دال":
باورکن لیاقت می خواد!
دختر:
آره جون لیلی جون!
...
استاد" دال"به غروب خیره می شود ؛ آرزوی همیشگی اش این بوده که کتاب های قدیمی عمویش را لیس بزند!
البته باید اول مطمئن بشود که تمیز هستند ؛ از این دختر فتنه هرچه بگوئی بر می اید!
چهارده:
استادم (پریچهر خانم شاهسوند بغدادی ) را خیلی دوست داشتم؛ از گلفروشی محل همیشه یک رزبرایش می خریدایشان هم تا مرا می دید ؛ بغلم می گرفت ؛ برایشان جاودان سلامتی از خدا خواهانم ...
سال دو کارم یکی از بچه ها سرکلاس جغرافی همین طور بود هرروز صبح با شاخه گل رز درکلاس می ایستاد؛ منهم در آغوشش می گرفتم ...
عشق به معلم زیباست ...آنقدرکه گفتنی نیست ...
پانزده:
ایا برایتان چنین اتفاقی یا مشابهش افتاده؟
روز سه شنبه پایه کاناپه تخت خواب شو افتاد روی شصت پای راستم ؛ گفتم جهنم خودش می افتد روز پنج شنبه پای بچه ها بشدت خورد بهش طوری که گفتم الهی مردم!بعد مثل فیلم درخشش خون همه جا پاشید زنگ زدیم آمدند منزل جراحی ...
روز سه شنبه رفتم جائی البته فقط جایش ورم کرد ...روز جمعه پای چپم خورد به پای راستم احساس مرگ پیدا کردم . بالاخره همین دیروز یکی دیگر پایه صندلی را گذاشت روی شصت من و من درحالی که فریاد می زدم و گریه می کردم ؛ دویدم سمت حمام ...
با توجه به دیابت....فشار ... اعصاب خراب ...و دیگر موارد چند درصد احتمال زخم دیابت می دهید ؟
البته قرص هایشان را می خورررم و به زندگی امیدوارم
یک:
" رز"!
برگهایش را سوزاند...
برای هر عشق نافرجام سوخته بود
ولی عشقی که گلبرگ هایش را می بوسید ...
مثل خودش
یکطرفه!
فرانسوی و پیر بود!
دو:
چشمهایم درتعقیب تو ...
گلوله بود!
وقتی نشست ...
مغزت بود نه قلبت!
سه:
لباس پوشیدم
برای یک روز بارانی ...
درحالی که
خورشید در اسمان می درخشید!
ایمان داشتم به بازوان تو ...
و تعویض هوای قلبم
به تپش
وچترم همرنگ چشمهای تو بود ...
ابرآمد
وعشق باران شد و بارید
همان شد!
زیر چتر پناه گرفتیم و چند لقمه نان گرم خوردیم ...
ولرزیدیم از ایمان به عشق...
چهار:
ابزار کشتار تو؛ خدای عشق " یوسفم" نگاه بود!
تا برگفتی از من بیچاره ؛ درخانه ی بدبختی خودم ...دیدم مرگ مرگ!
پنج:
نیامدم
وپاهایم سالم بود
و عاشق بودم!
وپول هم داشتم
و قرارمان را " من" تعیین کرده بودم!
نیامدم
چون فوتبال نشان می داد
و نشستم کنار شوفاژ
و فریاد زدم
وچیپس و چیزهای دیگر خوردم!
وباختیم !
و باختم!
به سادگی هر نیامدن دیگر ...
بهانه آوردم
لوله هاترکیده بود
و سقف داشت فرو می ریخت
و آیا تو راضی می شدی که " من" زیر آوار بمانم؟
و" تو"
رفتی!
آن قدرهاهم " ساده " نبودی که بمانی!
شش:
مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) به حق علی(ع)...
سپاس از دعوتت؛ به پای بوس و زیارت و نوحه و روضه ...
هفت:
یک/
نمی دانم پایم برسد به نیو یورک؛ چه خواهدشد؟ مسلما نگران داروهایم باشم؛ همان اول باید بروم و برای داروهایم فکری بکنم...
یعنی آنقدر پول دارم که بین آسمان خراش ها؛ زندگی نکنم؟!و بروم دریک خانه ی ویلایی تا قلبم نگیرد!
حالا شاید یک پنت هاوس توانستم دست و پا کنم!
اول کار بالاخره مشکل " فرهنگ" خواهم داشت!از پوشش تا لهجه؛ نمی توانم که خودم را برای چند سال قایم کنم!از روی اسمم همه مرا می شناسند!
باید آبرو داری کنم ؛ همین فردا قرار می شود یا من بروم پیش خواهر برادرهایم یا آن ها بیایند ...
خدایا این چه اخلاق گندیست که من دارم؛ یک وقت کم نیاورم؟!
انگار اینور دنیا بدتر است!
گنده بازی درنیاورم بهتر است!مگر من که هستم؟!باید خودداری کنم تا آبرویم حفظ شود؛ خدایا کمک!
دو/
ترسیدم گوشهایش را ببرد!وقتی آمد دم درو گفت: ندارد!؛ دوتا از تابلوهایش را گرفتم و گفتم: مشکلی نیست!
دوماه بعد ترسیدم برش دارند و ببرندش و اعصابش را در همین دکترها خرابتر کنند؛ صدایم درنیامد!
دیدم آمد دم در و گفت: ندارد!
یکی از تابلوهایش را گرفتم و گفتم : مشکلی نیست...
برادرم آمد و قسمتی از مال پدری را آورد و گفت: مستاجر کرایه را می دهد؟ گفتم:آره! می بینی که زندگیم می گذرد!
بعد بخشی از مال پدری را برداشت و گفت:خوب خدارا شکر!تو بین ما وضعت از همه بهتر است؛
بالاخره ثابت کرایه میگیری!بگذار سهم " خواهر کوچکتر" را بیشتر کنم؛آب دهانم را قورت دادم و گفتم:اشکالی ندارد!
وقتی رفت گریه کردم!
چشمهایم ضعیف تر شده بودو دیگر نمی توانستم برای موسسه ترجمه بیشتری بگیرم...
رفتم بالا درزدم...درزدم...درزدم!درراباز نکرد!
باکلید زاپاس رفتم تو؛دیدم لاغر و نحیف افتاده روی کاناپه؛ زنگ زدم اورژانس و رفتیم بیمارستان...
همان شب از دنیا رفت.
جهت کار ترخیص همان پول پدری ام صرف شد... برگشتم زنگ زدم پاریس به خواهرش ؛ مدام می گفت : به آثارش دست نزنم!و قسمم می داد!
می دانستم می آید و دریک حراج قدیمی زیر زمینی ؛ همه را می فروشد ...ان هایی را که جای کرایه بخشیده بود ؛ نگفنم!
آمد...فروخت...رفت!
قبلش دفترچه های یاد داشتش را به من داد و گفت:جای کرایه های آخر؛ ببر ؛ چاپ کن!
دلم نیامد!
نصفش داستان های خودم بود...
بوی عطرم؛ بوی غذاهایی که پخته بودم و ... عشق!
سه/
ای نازنین!
کتاب هایم را کوبیدی توی صورتم و گفتی: من کو؟
آه راستی تو کو؟
تو که بین همه سوادهایت ...من کو؟
همین را بلدم که مثل آن هایی که گفتن بلد نیستند ؛ بنویسم!
جای تو می شد هر اسمی گذاشت ولی تو ...
توئی که می روی و بایک دسته گل می آیی؛ تو ئی که می روی و بالبند می آئی؛ تو ئی که می روی و بایک نان تازه می آئی ...
جای تو... می شود هر اسمی را گذاشت؟
رفتم...
که اتفاقا تو برداری و جای اسم من نام هرکه را می خواهی بگذاری...
نه؛ ...نگذاشتی ...
ای نازنین!
کتاب هایم را کوبیدی توی صورتم و گفتی : من کو؟
حسودی!
وحسادت مردانه...
همین جمله است: من کو؟
"از طرف لیلی جون"!
هشت:
بایدن!
کجاست عشق و محبت؟ کجاست خانه ی من؟
غلط نبود که من ... یو اس شما رها بکنم؟!
" ترومپ!یاد ایام..."
نه:
پراید:
این شهرت من به خوبی و مردونگی ؛ میترسم کاردستم بده؛ مامی یکم برام اسفند دود میکنی؟
ننه خاور:
من ماهانه300 هزار تومن توی لیست خریدای منزل اسفند دودی می بینم؛ کاش ننه تونو می ذاشتید سرچهاراه موقع رد شدنتون این کاررو می کردید؛ در آمدم داشت!
مامان بنز:
ننه جون این شمائید که خواهرتون پاریس هیلتون و خواهرشوهرتون ابرو گوندوش خانمه؟ این شمائید که عروستون که من باشم سالی یه بار میرم آلمان تو کبری 11 مردم غش می کنم ...نصف مردم کره زمین می بینه؟ این شمائید بانوه تون رفتید ایتالیا خواستگاری؟
ننه خاور:
چه خبره همه ی رفتگان رو اینجا ردیف کردی؟... از جیب داریم می خوریم؛ از جیب ؛ می فهمی؟حواست هست؟
پراید:
ننه جون ؛ من اصلا خرج اضافی دارم؟شلوار برام نمی خرید می گید دوتا میشه؛ پیرهن برام نمی خرید می گید مرد خوش تیپ مال بازار مردمه؛ موهام رو از پشت سرم می بندید می گید مرد هرچی زشت تر بهتر ...
بوگاتی:
چه خبر؟ عوضش دستت درد نکنه؛ بابت هرکاری که خونه نمیآری داخل قهوه خونه تموم میشه میره!
باباپزو:
ببین سر300 هزار تومن ماهی اسفند دود کردن آبروی من رو چطور می برید؟خوب اون روهم دود نکنید؛ طبق اعتقادات قدیم باسنتون رو بخارونید ؛ مشکل چشم مردم حل میشه!
بابابیوک:
اه؛ از دست شما من و تاراجون رو لایو اینستا گرام انقدر خندیدیم که نگو؛ بشینید همین مالی رو که جمع کردید صدسال بخورید ...
ننه خاور:
این لحن چیه؟ با کی خانوم؟ مگه تو نگفتی تاراخانوم ازدواج کرد؟
بابابیوک:
خوب کرد! مگه من نکردم!؟
ناگهان لامبورگینی و پورشه باهم:
یعنی ماداریم بدبخت میشیم؟!!!
ده:
رهبرم...
شکل عشق درقلب ما عوض نمی شود ...
ایستادنش مرگ نیست؛ شهادت است اگر قابل علی(ع) باشیم ...
یازده:
یک/:
سال هاقبل؛ وارد یک مهمانی شدیم که صاحبخانه اش خیلی خوشحال بود و می گفت که بازن نشسته شده است ؛ من ساده همه اش می گفتم: یعنی چی؟ آخر خودش گفت که دربازنشستگی دوافتخار هست ؛ اول افتخار پایان سال ها کار سازمانی و دوم افتخار کنار بانوی منزل بودن ...
" خوبه خودش هم میدونست که صبح رفته اداره تا شب کجا بوده!و بعدشم یعد سی سال میدونست که قراره کجا و کنار کی بشینه؛ جل الخالق!"
دو/:
بعد بیماری سخت؛ پزشک گفت بازنشستگی پیش از موعد را گذاشته اند برای همین مواقع؛ مگر شما ندارید؟
رفتیم گفتند: عزیزجان!بعد 25 سال کار با مدارک متقن پزشکی انشالله!
یعنی واقعا باور می کنید بعد چند سال دیگر من باید باچه مدرکی بروم؟ همین است که این روزها بازنشسته نشدی؟ یک جمله خیلی معنی دارست که ...زیبا نیست!
سه/:
دریکی از کشورهای پیشرفته رسم براین است که درشغل ما؛ 35 سال کارمداوم دوشیفت!عادیست...بعد اگر لازم شد طرف را بازنشسته می کنند؛ وقتی شنیدم صدبار خدای را شکر کردم که نرفتم آنجا مهاجرت و تدریس؛ جگرم در می آمد!بچه هایشان هم طوری اند که وقت صلوات صدتا بیشتر نذر کنیم!
" سکته نکرده بیاییم بیرون"!
چهار/:
درکل از ما می پرسند حقوقتان چه شد؟ و مادهان می بندیم ... چون انجام کارخیرگفتن ندارد ...
معلم کسی ست که با بچه های مردم شریک است... درعلم؛ درعشق و درنان!
خیال نکنید آن زمان شاه بود و الان ما اخلاق نداریم وعوض شدیم ...خیر!نه همانیم اتفاقا بهتر تر هم شدیم؛ دلسوزترهم شدیم ...
انشالله خدا حفظمان کند و حفظشان کند ...
دوازده:
نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... نورهای رنگی بسیار زیبایی از سمت زمین به اسمان دیده شد؛ به فرمانده گفتیم:رییس چه خبر؟ فرمانده درحالی که دندونهایش روروی هم فشار می داد می گفت:شما و من مسئول پدیده های فضایی هستیم بعد الان بایدبه فکر پدیده های زمینی هم باشیم!
یکی از همکاران قدیمی با شیطنت گفت: فرمانده هنوز یکسال نشده ما توفضاییم ؛ از زمین اومدیم دیگه؛ حالا گزارشش رو بنویسیم!
ناگهان پیامکی از جانب بهجت خانم جانرسید که:درخشش!هدیه ی نابغه ای از ما به آسمان...
عزیزان کلا عرض می کنم اگر ترقه؛ و این چیزها دارید که می خواهید مارو درفضا غافلگیر کنید؛ زحمت نکشید!هردقیقه یک میلیون بار شهاب سنگ درخشان داریم که داریم می پوکونیم؛ نخورند زمین!
با تشکر و امتنان!
جل الخالق!چه کارها!رنگین کمون رو آوردن فضا!
سیزده:
استاد" دال" خودکارش را می کوبد روی میز و خطاب به دانشجویان می گوید:
یعنی چی؟پروژه باید با دقت تهیه بشه؛ پشت پاکت میوه؛ پشت جعبه شیرینی؛ پشت جعبه پیتزا؛ ورداشتین مقاله نوشتین؛ بعد انگار من از دهات اومده باشم؛ آخرش ذکر کردین..." نهضت حفاظت از محیط زیست"!
دانشجوی اول:
استاد از خانومتون استفاده کنید ؛ خانوم ها وسواس ندارن!
دانشجوی دوم:
استاد؛ استاد" پ.و.خ" رو هرچی می نوشتیم نمره می دادن...
دانشجوی سوم:
استاد؛ همینه که هست!ما تصمیممون رو گرفتیم که درنهضت جهانی تغییرات اقلیمی شرکت کنیم وراه رو برای دیگران هموار کنیم!
دانشجوی چهارم:
استادحق دارید!ببخشید!اغفال شدیم؛ فردا تایپ شده رو ارسال می کنیم ایمیل تون...
دانشجوی پنجم:
چی میگی برای خودت؛ ما مگه پول اینترنت داریم؛ ایمیل بزنیم!
دانشجوی ششم:
چرا نداریم؟ یه وقت استاد دال؛ آبرومون درسایر کشورها نره؟
دانشجوی هفتم:
بره؛ از همه چی محرومیم؛ استاد آوردن برامون حالمون از اینکه از اونجا می آد بهم می خوره...
دانشجوی هشتم:
چی میگی برای خودت؟ مگه بابای خودت همون جا؛ استاد" کیش" نیست؟
دانشجوی نهم:
تقصیر استاده که حرف نمیزنه!پدرمون دراومد!
استاد" دال" با خونسردی:
عزیزان؛ من مقالات شمارو خوندم؛ بسیار عالی ؛ امشب سی و بیست گزارش مقالات خودتون رو می بینید ؛ از همه مهمتر سه نفر از شما درجشنواره حمایت از زمین جایزه دریافت خواهید کرد ؛ طلا؛ نقره؛ برنز؛ دانشجووان لیلی؛ نقره؛ برنز!
دانشجوی دهم:
شوخی شوخی جدی شد؟ استادجدا؟!
دانشجوی یازدهم:
عوامل بیگانه می خوان مارو بخرن؟دساله می خوان من و بابام رو بخرن!
دانشجوی دوازدهم:
سلام؛ لیلی هستم؛ ممنون!
دانشجوی دوم:
لیلی خانم مادفعه ی اوله شمارو می بینیم؛ چرا اصلا تا حالا ندیدیمتون؟!
استاد ناظر کلاس" ق.ی.ژ:
از بس کورید؟از روزی که استاد " دال" رو با منت آوردیم این دانشکده ؛ ایشون رو از زندگی انداختید؛ چیه این مزخرفات آخه؟!
دانشجوی هفتم:
استاد واقعنی؟!گزارش گرفتن؟ واقعا خوب نوشتیم؟!
استاد" ق.ی.ژ":
بله!واقعا؛ چون دقت زیادی داشتید که استاد خودتون رو له بفرمائید!!!
دانشجو لیلی( با گریه) :
من نمی خواستم!
استاد" دال":
این چه حرفیه استاد؛ استعداد دانشجووان من پایان ناپذیره؛ خلاقیتشون حرف نداره؛ واقعا متفاوتند؛ واقعا عالی هستند؛ ممنون از تون؛ بزودی میبینمتون!
استاد" دال" آفلاین می شود و سکوت همه جارا فرا می گیرد...
دوساعت بعد گزارشی تلویزیونی از دست خطهای دانشجویان و مقاله هایشان پخش می شود؛مدال هایشان نشان داده می شود؛ و گفته می شود که این ابتکار اعتراضی به استفاده از برگه های سفید و قطع درختان بوده است...
" جل الخالق"
یک:
روی باغ
نارنجی نشسته ...
و می توان درک کرد
حال تسلیم ترین جاندار زمین ،درخت!
که از تعیین تکلیف
درهیچ فصلی ... نمی ترسد!
دو:
عاشقی،که حتی بعد مرگ من بخندی...
از هرچه گرفتی ،متنفر بودم!
جسمم،خانه ام، و هرچه مطلقا
می توانست دردنیای حسرت ساز،خوشحالم کند!
هرچه میروم ، دور ازتو...
درمرگ...
شادترم
که معنی " نداشتن" اکنون از هرچه " داشتنم" خوشمزه تر است
در "آزادی"!
سه:
روی کلوچه می بارید
قطره قطره
از خوردن باران
از طعم چای ... گرم گرم
دریا
همان دریای قدیمی بود
گذاشتم بیاید وروی پاهای من بخوابد
دریاخسته ،من هم خسته
روز پاییزی ، یک هزار و چهارصد
چهار:
بوسیدن " حافظ" که دگر نیست، چه سود!
هرچند زنانه
سوزاندن هر " شاخه نباتی" لذت بخش است ...
پنج:
شال گردنم را گم کردم!
هزار ترانه رویش بود
که وقت میل زدن و بافتنش خوانده بودم
هزار امید، که بیندازم دور گردنم و مثل دستهای تو،خاصیت داشته باشد
هزار بوسه رویش بود از وقت خداحافظی
وهزار قطره برف ،که رویش آب شده بود
گم شد و آن که پیدایش کند ،خوش به حالش
چه خوب ،اگر گربه باشد!
وقتی بخوابد و ترانه ها
دستها
بوسه ها و قطره های برف
درون چشم هایش ،معنی شوند!
شش:
مزار شش گوشه ات را یا حسین( ع) درسرما
چون بیایمت ،بسوزم از عشقت ،گرمای گرم، یاحسین (ع)
هفت:
یک/
زمان شاه یک اتاق بیشتر نداشتیم.
ولی نمی دانم چطور بود که ماچهارتا بچه به اضافه مامان و بابا که ( البته دوتا بزرگترها بعدا درهمان کوچه اتاق گرفتند) ... شاد بودیم!
جهت تولد یک شب پدرمان کل فامیل را دعوت کرد چنانچه هنوز عکس هایش هست که ببینیم که روی کول هم سوار بودیم!
ولی با اینکه خوشبخت بودیم! تصور بدبختی دربعضی از ما بود ...
بعدها وقتی اوضاعمان بسیار عالی شد متاسفانه تصور بدبختی از بین نرفت و شاید دیگر هم نرود ...
بدون درنظر گرفتن شرایط زمانی و دیگر شرایط..." عشق و خوشبختی در درون ماست"
همین دیشب پخش یک فیلم از مراسم هالوین درفلان منزل و فلان جا مرا برد به اینکه ...چه تفکری
باعث می شود که خوشبختی را نادیده و با تصور بدبختی درخودمان عوض کنیم ...
اگر جشن خوشبختی می آورد ..برویم درهمین تهران مهمانی بخریم! دعوت به مجلس زنانه تفریحی
کلا 150 هزار تومان به صرف ناهار شیرینی ؛ رقص و میوه ...علی حده بستگی به رقم و مکان و
استطاعت مالی شما ... یک میلیون و پانصدهزار تومان 1500000 ؛ می باشد(رقم بیشتر فایده ندارد ).
گذشته از آن ساندویچ فلافل بخرید و یک گوشه ی دنج از روی گوگل پیدا کنید ( بیابانی چیزی) و
دایره زنگی ببرید و برقصید ... هالوین باشد و نباشد هم می ترسید هم می لرزید هم می رقصید و
هم صفا می کنید ....!
دو/
خدا بیامرزد رفتگان شمارا درسال قحطی (فامیل)یکی از اقوام که اکنون بین ما نیست و روحش شاد؛
عادت داشت جهت شوخی و مزاح یکی از وسایل ما خردسالان را ازما گرفته تا ما التماس کنیم و از
ایشان بگیریم!
چه اصراری می کردیم ؛ اقتضای سن و سالمان بود شاید ...
تصور تحقیر خردسالانه ؛ اشکمان را در می آورد و بعد بیشتر اسباب بازیمان را می چسبیدیم ...
خدارحمتمان کند!
گاهی تصور می کنیم نکند مرده باشیم!
دیگر عزیزترین ها را که از دستمان می گیرند ؛ نهایت کمی فکر می کنیم ؛ چند قدم راه می رویم ؛
بعد درحالی که هزار و یک اشک را در گلو قورت می دهیم و هزار و یک سخنرانی روانشناسانه را که
قبلا شنیده ایم درذهنمان مرور می کنیم و هزار و یک مورد دیگر از دست رفته (درکل شاید بشود سه ثانیه)
پا می شویم و می گوئیم : هندزفری مان کو؟ می گذاریم و جای غم را با ترانه های خاک برسری پر
می کنیم ( خیال بد نکنید ؛ مجاز مجاز)
البته تصور نکنید بنده بدخدا باشیم ....خیر اتفاقا خداوند مارا بهتر از شما می شناسد که جورهم
خوبیم!(از جهت ایمان شما عرض کردم)
سه/
ای نازنین!
ناباوری بددردی ست ...که هرچه بگویم کم است!
دلیلش شاید به نوعی این باشد که عده ای رفتارهای زشت خویش را که کاربری نادرستی در اجتماع
دارد تغییر نام می دهند و سال ها با تغییر نام رفتارشان باور دیگران را به اشتباه می اندازند !
دریک مورد مثال: گدایی؛ ( که البته از بنده به خدا رواست)سالهاست که به نام های دیگر ؛ نام
گذاری شده ووقتی به خود طرف اطلاق می شود ؛ شوک عظیمی به وی وارد می شود ...
خدای را شکر که " عشق " همان " عشق " است ؛ پدر همان پدراست و مادر همان مادر ...
که این موارد دقیق و درست و به جا نشانگر رفتارهایی ست ناشی از فداکاری و از خودگذشتگی
انسانی ؛ که عمری را صرف عده ای دیگر می کند ...
ای نازنین!
آن جا که دو انسان از هم می روند ...
وعشق دیگر بینشان نیست ؛ خیلی عجیب است که بیائیم و رفتارهای زشت ( که اتفاقا اسامی
پیچیده ای هم ندارند) را برای فریب دیگران تغییر کاربری بدهیم ...
بچسبیم بهم!که رفتاری بهتر ازاین بین ما وجود نخواهد داشت ...
درنهایت درکاری که به ما ربطی ندارد دخالت نمی کنیم ... که از همین انسانها با رفتار زشت ؛ چه
رفتارهای زیبا که ندیده ایم ...
لیلای عجیب و غریب
هشت:
بایدن!
چرا اوکه از من می پرسید حال...
نپرسید " لیلا " بدحالی چرا؟...
" ترومپ! جای تو خالی"
نه:
مامان بنز:
وااای خدا به دور؛ خوبه شوهرای ما اونجوری نیست!
ننه خاور:
مثلا چه جوری؟ کاباره ای؟
بوگاتی:
واننه جون!اون زمون قدیم بود ؛ الان مگه دوروبرما کاباره هست؟
مامان بنز:
نه بابا!منظورم مرد ولخرج؛ کتک زن؛ ماجراجو؛ خلاف...
بوگاتی:
پس پراید چیه؟
مامان بنز:
بابا من می خواستم شوهر گیتی خانم رو بگم؛ که فرار کرده ؛ رو نداشته بیاد خونه؛ رفته بوده نمی دونم کجا...هرچی پول داشته ورداشتن ...
اونوقت تو باپراید که هرشب می آد خونه سرش رو میذاره رو بالش تا صب؛ مرده رو یکی میکنی...
بوگاتی:
تاحالا100 هزار یورو از مال پدرم رو قرض گرفتم تا قسطای پراید رو بدم!
مامان بنز:
تف !ای دروغگو!
ننه خاور:
حالا بگو ببینم از اون هیچی باباجونتون چیزی ام مونده؟!
باباپژو:
خجالت بکشید! اه؛ اولا زن و شوهرید؛ دوما از صب که پامی شید چرند میگین تاشب!
بوگاتی:
به دل نمیگیرم!چون برندهامون اروپائیه!ولی آره واقعیت داره!
مامان بنز:
نری به کسی تعریف کنی ها!فردا اول میگن خودت بی عرضه ای!
ناگهان پراید:
من داداشی همه بچه معرفتای تهرونم!خرجم کردم! لیستم دارم! گفتم می دم ؛ مردشم هستم!
بابابیوک:
پس چرا داداشی ما دوتا نیستی؟ بپر هوس جیگر کردم!
ننه خاور:
تو غلط کردی؛ با اون همه چربی خون؛ مگه من بوگاتی ام؟
لامبورگینی و پورشه درگوش هم:
نکنه ما بدبخت بشیم!
ده:
رهبرم...
از مردن عشق تا ابد هیچ خبر نیست ...
آن عشق که نامش به علی(ع) ختم شود؛ نامیراست ...
یازده:
یک/
فرار طعم خوبی دارد!
یک روز که فرار کردید و همه گفتنددیروز کجا بودید؟ تازه می فهمید چقدر لذت بخش است!
انواع فرارها فیلم شده اند... فرار از شائو شنگ؛ فرار بزرگ؛ فرار مرغی و غیره!
بهترین نوع فرار آن است که ... از شما کلا بی خبر باشند علی الخوص اینکه شما جوان؛ شیک پوش
و پول خرج کن بوده باشید...
من گاهی از خویش فرار می کنم ... از جسم بی وفایی که روزی از من خواهد گریخت... شما چطور؟
دو/
هیچگاه به جسد بیجان خود از بالا نگاه کرده اید؟
آیا شده از جسم بی جان خود بدتان بیاید و بخواهید کالبدتان را برای همیشه و خیلی ساده ترک کنید؟
آیا شده قلب و ذهن اطرافیانتان را بخوانید و آنقدر متنفر شوید که تصمیم بگیرید به جهانی که برای شما ناشناخته است سفرکنید و دیگر بینشان برنگردید؟
آیا شده صدایی؛ ندایی از غیب شمارا درگیر کند که برگرد و زندگی جدیدی داشته باش ؟
مطمئنم شانس خوبی نیست و تجربه اش را دوست نخواهید داشت ؛ مگر شما که هستید هالک؛ سوپر من؛ آیرومن و ...
ولی ایمان دارم مسیر ما به سمتی ست که باورش نمی کنیم؛ چه خوب که گاهی از خود بپرسیم آن سوی جسم ما چه خبر است؟
باور کنید برای خیلی ها سوالات بالا واقعی ست؛ خداوند به برخی شانس یا سعادت می دهد که
یکبار بین رفتن و ماندن را انتخاب و اطرافیانشان را بهتر بشناسند ... زندگی خودشان و خیلی های
دیگر را تغییر بدهند ...وزیاد هم عاشق جسم مادیشان نباشند!
سه/
ما دیگر آنقدر برنده نیستیم که همین طور زیبا و آرایش کرده مقابل خداوند بایستیم و بعد درحالی که
به آسمان زل می زنیم درمورد کردن یا نکردن خیلی چیزها بحث کنیم .
کل جهان هستی حوصله بر با اجرام آسمانی و کهکشانی کلا نیم دقیقه هم قابل مکث نیست!چه
برسد به زمان دروغ گفتن یا راست گویی ما ...
اصلا به ثانیه نکشیده خیالتان جمع همه چی ریخته بیرون ...پس جل الخالق!
آدم باشیم ؛ اتفاقا همین آدم بودن است که سخت است!
دوازده:
نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... جرج لوکاس آمدند و خیلی هم دوست داشتند مارا ببینند؛ من که آن روز خیلی بی حوصله بودم خودم را بالیزر سفینه مشغول کردم؛ اتفاقا ایشان سمت من آمدند و پرسیدند که من از کدام شخصیت جنگ ستارگان بیشتر خوشم می آید؟گفتم: خود شما!ایشان با لبخند پرسیدند چطور؟ چرا؟ ...من گفتم: متاسفمکه بعد چهل پنجاه سال که از اولین فیلم شما می گذرد تازه تشریف آورده اید فضا ... آیا بین فضای شما و فضای واقعی واقعا تفاوت نیست؟
ایشان درحالیکه به بهجت خانم جان سلام می رساندند من را ترک کردند و گذاشتند که بروند ...
جل الخالق!
سیزده:
استاد" دال" تقدیر نامه گرفته است و جایزه بهترین استاد کشور انگلستان راهم دریافت کرده است
مادرش کلی سالاد الویه و نان باگت و نوشابه رژیمی و لیوان کاغذی را گذاشته است روی میز و
استاد" پ.و.خ " هم کراوات زده و جای بالای خانه نشسته ؛ بوی قهوه می آید و قهوه ساز جدید
استاد" دال" هرلحظه دارد از دوستانش پذیرا می باشد . از آن بالاتر استاد" دال" مرتبا دارد به لیلی
جدیدش فکر می کند ...
اوضاع مرتب است که...
استاد" ن.و.ش" :
استاد" دال" اگر اجازه بفرمایید دراین جمع صمیمی من باتار قدیمی خودم ترانه ای از استاد" ق" را
بخوانم ؛ پدر بزرگوار شما خدا بیامرز هم صدای خوبی داشت و این ترانه را می پسندید ...
استاد " دال" که دلش هم کمی می خواهد نوای قدیمی بشنود می گوید:
بفرمایید!
استاد" ن.و.ش" :
استادچراغهارا خاموش بفرمایید که فضا کاملا برای ترانه ی استاد" ق" آماده شود ...
استاد" دال" :
بفرمایید!
ترانه باصدای آسمانیاستاد" ن.و.ش" از زمین خاکی شروع و بعد تا آسمان خراشهای نیو یورک بالا و ناگهان به آسمان می رسد که ... استاد" بانو " فریاد می زنند:
وااااااای سرقت!از کیفم طلاهام رو کش رفتن!
چراغها روشن می شود؛ استاد " پ.و.خ" که داشته الویه را می بلعیده دچار خفگی کوچولو می شود
که مادر استاد" دال" تند تند می زند پشتش ؛ استاد" ف.ی.ش" داشته می رفته دستشویی که
غافلگیر می شود ؛ استاد" ک.ی.ش" داشته با پسرش با هندزفری صحبت می کرده که ناگهان غش
می کند؛ استاد" ق.ی.ژ" که داشته تکیه می داده به بالش صندلی جابه جا می افتد روی استاد"
ن.ا.ز" ...خلاصه استاد" بانو" گریه می کند و میگوید سرمایه یک عمرش بوده که کارکرده یالله زنگ
بزنید پلیس...
مهمانی کوچک استاد" دال" با حضور پلیس ؛ صورتجلسه می شودو خلاصه کوفت می شودو استاد "
بانو" که نگو می ترسیده با ترک منزل سرقت اتفاق بیفتد ؛ یادش می افتد که طلاهارا برای چک کردن
درتاکسی یک لحظه جابه جا کرده ...
درهمین لحظه همسایه پایینی استاد" دال" به زور واردآپارتمان ایشان می شود و می گوید:
استاد" دال" همین الان یک آقای مسنی گفتند که این خانم این پلاستیک مشکی کثیف رو جا
گذاشتن تو ماشین؛ انقدر کثیف که رغبت نکردن توش رو باز کنن ؛ نگاه کنید ببینید کیسه طلاهاست
یا زباله ای چیزی...
تا پلیس چشم غره می رودو استاد" بانو" فریادهای خوشحالی می کشد که هنوز دربین مردم
انسانیت نمرده است و اساتید دم دستشویی اول ودوم منزل استاد" دال" صف می بندند و درمورد
انسانیت و اینها صحبت می کنند؛ مادر استاد" دال" به او دلداری می دهد و می گوید:
چیزی نشده که مادر؛ انشالله مهمونی ام تولندن!اونجا که اینجوری نیست...همه جوونن!
استاد" دال" اصلا برایش اهمیت ندارد ؛ آنقدر تنهاست که این شب هم گذشت را زیر لب تکرار می
کند و می رود روی تخت خوابش کمی استراحت کند...
یک:
میان داستان گرم چای و تلخ اشک
شوری می چسبد!
مثل دانه های آفتابگردان،زیر دندان...
تکیه می دهم به پنجره
هم برف خاطره خوبی ست ...
هم سوزش...
دو:
میخ عشقت را بکن از چشم من ،نجار دیروزی!
ساختی " بت" از خودت اما ،خدایی شد ... " کفر " امروزی!
سه:
کنار خوشبختی گنجشک ها،همیشه یک نیمکت هست...
آن جا که یک انسان بنشیند
دانه بپاشد
و به تند تند دانه خوردنشان زل بزند
و نیم ساعت دیگر برگردد خانه!
چهار:
من ساده ام!
چون گلفروش های زرنگ چهارراه
هرروز عصر
فریبم می دهند
فریبم می دهند
تا از ۳۰۰ هزار تومن روز حقوق
۵۰ هزار تومن اش را گل بخرم
فقط
چون من ، یک عمر است از فقر می ترسم!
پنج:
روزی آمد که "زلیخا" از خدا خواهش کند:
ای خدایا! باز گردد روز پیراهن، "یوسفم" در خواب خوش!
شش:
مزار شش گوشه ات را یا حسین (ع) دیدم در خواب
فاطمه زهرا سلام الله، زینب(س) ،حضرت سجاد (ع ) هم...
هفت:
یک/
از کانون پرورش فکری ،یک کتاب خریده بودیم " قصه های نمکی" که تا الان برای خودمان هم درس عبرت است!
دخترک داستان نمکی،باید هرشب ۷ در خانه را می بست تا دیو نیاید خودش و مادرش را به اسارت ببرد...
مادرش هرشب می پرسید: هفت دررو بستی نمکی؟
نمکی هم می گفت: بله
تا اینکه بالاخره یک شب طفلی دخترک یکی از درهارا از سر فراموشی نبست... و دیو آمد مادرش راخورد و دید که دخترک مناسب است،بردش جهت اسارت...
آخرین جمله مادرش می دانید چه بود؟ ۶ شش دررو بستی نمکی ،یه دررو نبستی نمکی!
بگذریم که عاقبت نمکی دمار ازروزگار دیو درآورد و بدلیلی اسمش به نمدی تغییر و با پسر پادشاه ازدواج کرد، ولی دیگر درخانه هایی که هفت در داشتند به هیچ دلیلی زندگی نکرد!!!
دو/
قبلا رویمان نمی شد بگوئیم چکاره ایم ،خوب درکل کارمندی بیش نبودیمولی به علت کار خودمان که الان داریمش، الحمدالله ،خبره ایم و به همه می گوئیم!
هیچ کس نمی داند که درجه کاری ما " خبره حرفه " ای است ،حالا حقوق و اینهارا کاری نداریم بهرحال نگاهمان تیزتر شده و لحن کلام ما تغییر کرده، همه به ما احترام می گذارند وانگار سیبیلی چیزی از کنارشان ردشده باشد پشت مامی گویند:
طرف را می بینی ،اینجوری نبین ها، درکار خودش خبره حرفه ای است!
و می دانید افتخار به این واژه ها یعنی چی؟ آن جا که شما این اصطلاح را از دست کارشناسان کار گرفته ای!
من حاضرم مدارک لازم راجهت باور عزیزانم ارائه دهم،تا به باور برسیدو هی جلوی من با بعضی چیزهای غیر فرهنگی پز ندهید!
تازه از من فراتر " عالی حرفه ای " می باشد که فعلا اینجانب به آن مرحله نرسیده ام، انشالله عمر کفاف بدهد...
انشالله " عالی حرفه " ای های این مرزو بوم را خدا نگهدارد و باقی هم به آن ها برسند...
سه/
قرارمان این بودکه آخرش بروم و باهم برگردیم خانه،برنامه ریزی کردیم و من رسیدم ...
از دیدن زرق و برق و خوردن و خریدن سرگیجه گرفتم،از بالا نگاه کردم دیدم نشسته اند و دارند باهم گپ می زنند و یک چیزی می خورند ...رفتم موازی پشت سرشان و یک آب طالبی سفارش دادم ،گفتم حساب هم بکنم ...
خورده نخورده دیدم پاشدند ،صورتحساب گرفتند ،تمام شد ...
آرام نشستم ،نه از لباسهایم و نه از چهره مرا نشناختند ، لحظه ای که از کنارم رد می شدند خیلی آرام گفنم: بچه هاسلام، خوش گذشت ؟
انگار هیولائی دیده باشند، نفس شان رفت و با صدای بلند و تعجب گفتند: وااای شما مارو از کجا پیدا کردید؟
عزیزان اولا خودتان گفتید بیا تمام شد،بعد چقدر آخر من عوض شدم و نهایتا مردم جان واللا خودشان هوچی تشریف دارند کسی کارشان ندارد،
هیچی گفتم: میرم بیرون کارتون تموم شد بیائید
نیم ساعت بعد آمدند ، خلاصه اینجور جاها معلوم می شود جوانی هم گذشت و از این داستانها...بگذریم!
چهار/
ای نازنین!
اغلب داستان های دوران ما، گیسو طلا و سه خرس ،سیندرلا ،سفید برفی وغیره ...منجر به ازدواج می شدند ...
۱آن قدر قوی و دل انگیز بودند که متعهدانه ،علیرغم شرایط ماهم کنار هم بمانیم...
دراین دوران برهم خوردن داستان ها ،چگونه بیاموزیم فراموش کنیم؟
که نه خود بلد بودیم و نه دیگرانی که مارا آموختند ...
مثل چاقو برتنه درخت ....نه غم نه شادی نه از دست دادن که فراوان از اجتماع بر می آید ...فراموش شدنی نیست ...
بیاکه بنویسیم و بگوییم که ماهم یادمان نرفت ولی از کدام کینه و نفرت صحبت کردیم ،چنان که می کنند ،آن تبر که عاقبت تنه ی انسانیت را به زمین می کوبد، نفرت نیست؟
بلد باشیم در هیچ داستانی نبوده که نباشد ،ولی طعم شیرین هرچه نیکویی ست عاقبت باعث می شود همدیگررا ببخشیم.
وقتی مرا می بخشی، گویی دلم را از تمام دنیا میخری، ...برسد روزی که دردنیا کینه ،نباشد..
سیده لیلا مددی
هشت:
بایدن!
آمدیم اندر کنارت "آه" هم مشکل نشد؟
خواستیم تادور تحریمت بگردیم" آه" هم مشکل نشد؟
" ترومپ! باورکن فقط آه کشیدیم"!
نه:
ننه خاور:
عکسهای من با پاریس جون خواهرم تو هیلتون دوبی کجاست؟ کی میدونه؟
مامان بنز:
اینارو می گین ننه جون؟ رو قفسه ی کتابخونه ی آشپز خونه ست...
ننه خاور:
ببینم؟ نه!اینارو با دوستام تو لندن وقتی دانشجو بودم انداختم !
بوگاتی:
اینارو میگین ننه جون؟ لا به لای عکسهای ما بود؟
ننه خاور:
ببینم؟ نه!اینارو وقتی " ابروش جون " اومده بود تبریز بابیوک گرفتیم ...
پراید باخنده:
اینارو می گین ننه جون؟ من گذاشتم تو داشبورد یه وقتایی می بینمشون...
ننه خاور:
ببینم؟ نه!ای خدا لعنتت کنه پراید...اینارو از کجا آوردی ؟اینجا من هنوز ازدواجم نکردم!خودت عقل نداری ببینی چقدر قیافه ی من تغییر کرده؟!
باباپژو:
اینارو می گین ننه ج.ن؟ من روی قلبمه؛ به همه می گم رفیق بی کلک مادر...
ننه خاور:
ببینم؛ نه!اینا که مال عروسی خودتونه!یعنی شما فضای عکس رو هم از زمانش نمی تونید تشخیص بدید؟!
بابابیوک:
بیا فکر کنم اینارو می گی...یه طرف موهات رو شرابی ؛ یه طرفش رو هم سبز کردی... فکر نمی کنم این بچه ها اصلا اینا رو دیده باشن؛ فشن زدی!!!
ننه خاور:
آهان؛ فکر کردم لامبورگینی و پورشه بردن مدرسه به دوستاشون من رو نشون بدن!
بوگاتی:
غلط کردن! هیچ من اجازه نمی دم عکس مادر بزرگم خانم الیزابت تیلور رو ببرن مدرسه!
لامبورگینی و پورشه:
ما عکسای بهتر می بریم ؛ دوستای فوتبال خودمون!دکتر پیروانی ؛ پیروانی پیروانی!
پراید:
آره فرزندان من؛ باز مهدی مهدوی کیا رو می گفتید ...
بوگاتی:
بهرحال عکس نباید به هیچ وجهی به دوستاتون نشون بدید؟ فهمیدید؟
لامبورگینی و پورشه با ترس:
بله!
یازده:
یک/
باورکردن مسائل غیر طبیعی دردوران کنونی بسیار سخت است؛ و از سمت دیگر راحت؛ چرا که هرچه می شود می گویند:
چینیها موفق شدند...و بقیه دستشان انگار به کمرشان است و فیلمش را می بینیم ؛ برداشته اند هزار مورد عکس را قاطی پاطی کرده اند و پوشه های دروغین ساخته اند که چه بشود؛ طرف کلا مصنوعیست!نکند شماهم از آنها باشید؟
دو/
تا پول از جیب خود آدم ندزدند؛ آدم چه میفهمد دزدی یعنی چی؟ حتی دلش می خواهد بداند چطور و استاد دزد که بوده؟ نشود که ... دست بالای دست بسیار است!
سه/
می گویند پول و ثروت باعث خوش خلقی می شود ؛ پس معلوم است ثروتمندان عصبانی را ندیده اند!
گاهی برای اندک میزان اموالشان می خواهند دنیارا به آتش بکشند که بفهماننددنیا بی حساب و کتاب نیست!
جل الخالق!چه بدانیم که رابین هود چطور زنده ماند از بس از ثروتمندان دزدید و به فقرا بخشید!
آیا کار خانم ماریان نبود؟بهرحال آنجا که عدالت نیست ؛ جهنم فقرا دائمی ست ولی جهنم ثروتمندان دو دقیقه اش هم زیاد است و حقشان نمی باشد!
چهار/
نهایتا و کلا دراین دنیا اگوی مصرف تا دیروز کشور و مردم " اسکاتلند" بودند که نگویم ؛ بهشان می گفتند: خسیس!
الان دیگر همه فهمیده اند اسمش خساست نیست؛ " بهینه مصرف کردن" است ...
اینهارا یاد بگیرید فردا بدردتان می خورد ...
پنج/
هفته پیش داشتم همین طور بی هدف تلویزیون را می گشتم که دیدم یک فیلم خوش آب و رنگ پخش می شود ؛ خدا شاهد است باور نکردم تا مرحوم خانم هما روستا و مرحوم آقای شکیبائی را دیدم...
نسخه اصلاح رنگ شده" پرنده کوچک خوشبختی"...
ای خدا مانتوهای یکدست معلم و دانش آموزان ؛ ترکیب رنگ های زیبای خاکستری درست است بگورم فیلی و زرد پررنگ ...گریه کردم و کانال را عوض کردم!
همین طور همین دیشب فیلم جاده های سرد ؛ دیگر وقتی پتوی روی کرسی شان را دیدم باور کردم ...
دستشان درد نکند بالاخره 40 سال بعد رنگ های واقعی .... خدا انشالله کمکتان کند ...
دکور و رنگ و صحنه و طراحی لباس در زمانی دیگر زنده شد!!!
دوازده:
نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... انفجار مهیبی رخ داد...
بعدش من تصور کردم " زود پز مامان بود که ترکید" بی جهت فشارم افتاد؛ قندم کنترلش از دست رفت؛ خوش بختانه در آخرین بررسی من درحالت کیفی مناسبی دیده شده بودم.
وقتی لحظه ای بعد چشمانم رو باز کردم؛ فرمانده رو دیدم که بالای سرم بود و می گفت:
عزیزم؛ ببین چقدر فامیل دوستت دارن؛ چقدر پیام از زمین داری؛به مامانت جواب میدی؟ به بهجت خانم جون جواب میدی؟به فخری جون جواب میدی؟ به شهین جون جواب میدی؟...
جل الخالق!
شمردنی پس چرا مردا بیشترن؟ پس چرا مردا حال من رو نمی پرسن آخه؟ ...آهان... یکیشون می تونن به مردای فامیل خبر بدن ...آره درسته!
پس همه من رو دوست دارن ؟ وااااای!
سیزده:
استاد" دال" درخانه ی فرمانیه حالش بهتر است؛ مدام از خودش می پرسد چرا مادرش زودتر ازدواج نکردو خودش چه دلیلی داشت یک عمر کنار مادرش بماند ... درهمین حال نزدیکی های ساعت 7و8 غروب اتفاق عجیبی افتاد...
زینگ صدای در آپارتمان
استاد" دال" از چشمی آپارتمان نگاه می کند و یک مرد جوان را می بیند ؛ قبل از باز کردن در آپارتمان می پرسد:
شما؟ می پرسم اگر واجب شد ؛ ماسک بزنم دررو بازکنم.
مرد جوان:
منم؛ همسایه پائینی؛ چی شده؟
استاد" دال" با خنده:
هیچ چی!چی می خواد بشه؟
مرد جوان:
این خونه تا دیروز خالی بود؛ شما کی هستید؟
استاد" دال":
من خودمم؛ اومدم تو خونه ام بشینم!
مرد جوان:
شما مگه استاد" دال" لندنی نیستید؟
استاد " دال" با کمی عصبانیت:
خیر؛ نذر کردم؟ برگشتم دیگه!
مرد جوان:
میشه دررو بازکنید و چهره تون رو به من نشون بدید؟
استاد" دال":
شما مدیر ساختمونید؟کی هستید آخه؟
مردجوان:
من کنجکاوم!بالاخره درجلسه آپارتمان همدیگررو می بینیم؛ میشه بازکنید ؛ دوست ندارم تو آپارتمان استاد" دال" و مادرشون مشکلی باشه؛ عموتون اینجارو به من سپرده...
استاد" دال" :
یه لحظه ؛ ماسکم رو بزنم ...
استاد" دال" دررا باز می کند ؛ مردجوان لبخند می زند ؛ چقدر شبیه یکی از هنرپیشه های قدیمی ست درفیلم های فارسی...
استاد" دال" ماسکش را برمی دارد و می گوید:
راحت شدید؟
مردجوان سریع تلفنش را در می آورد و می گوید:
لطفا سلفی بندازیم؛ می خوام فردا به همکارام نشون بدم؛ بگم شما استاد " دال" بزرگ... همسایه مونید!
استاد" دال":
باشه!
بعد از سلفی؛ استاد " دال" به مردجوان می گوید:
انقدر وسواسی هستی؟ حالا به خاطر مادرم یا عمو...
مرد جوان:
نه؛ باور کنید خونه ی همسایه بغل دستی مون رو دزد برد؛ ما یه لیوان شربتم براش نبردیم ؛ من و خانمم طرفدار علم هستیم نه ثروت!!!
استاد" دال" خداحافظی می کند و دررا می بنددو به جمله ای که مردجوان گفت؛ فکر می کند ...
پانزده:
عزیزان؛ هنرمندان بسیاری رو ازدست دادیم ویکی از عزیزان خانم درودی بودند که امروز به رحمت خدارفتند ؛ اینجا بارها از نقاشی های ایشون استفاده کردیم؛ خدارحمتشون کنه و به باقی ماندگان صبربده