بی شمس

ادبی

Mission: Impossible!

یک:

می سازی ام ؛ چونان وطن عشق تو باشم!

با حرف حرف حافظ و سعدی ؛ که عشق نیست!!!

 

دو:

دروغ تو از سیزده گذشت؛ عشق من ...

ای وای درچهاردهم؛ لیلی و فرار ....

 

سه:

هند دو چشم تو مرا کشت از دوقلب ...

ای آه من؛ در سرزمین کور؛ کجا عشق ؛ کجا نور؟

 

 

 

 

چهار:

و آن بیوه ی سیاه

 و آن چشم های گود خسته اش ...

                                            روی دیوار؛ دیوار .... آفریقا!

         و بند بند تنش ؛ خسته!

پروانه کو؟

            سوسک کو؟

                         مورچه کو؟.......!

بوسیدمش !

           آن شباهت دهشتناکش ؛ مرگ را!

: نیست!

 شهر شلوغ!

وهرچه حشره است....

درغم دستان و پاهای پر از موی تو ...

فدا!

 

پنج:

خرج شدم روی پیراهن عروسی تو ...

                                              از دوچشم!

سال ها پیش ...

                       چه خانه ام عروسکی

                           چه خانه ام کاخ فرح!

هیچ نماندم که ببینم

              درون خوشبختی تو ...

                                         نام من یاد آور کدام بدبختی بود!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) درحسرت!

به سوختن به ساختن به عشق ولی عصز(عج)  ....

 

 

 

 

 

هفت:

یک/

می آید و لبخند می زند و می رود بیرون ... سه ثانیه نشده بر می گردد و می پرسد...:

ای وای ببخشید نشناختمتون؛ شما خانم سیاره هستید؟

می گویم:کدوم سیاره خانم؟ نه!

ادامه می دهد: همونی که خواهر کامران جون بود دیگه ...

می گویم: خیر؛ خانم ... بنده برادر ندارم!

به زور اخم می کند و ادامه می دهد: وا!خودم تو کنسرت شهرام دیدمتون...

خونسرد می گویم: لابد؛ شاید ...

سریع ادامه می دهد: میترسید لو برید؟ آخرین فیلمتون ام دارم!

با بی تفاوتی ادامه می دهم: کجا لوبرم؟ باشهرام جون؟!

باحرص و تندی و صدای بلند فریاد می زند: تو رو خدا چه اعتماد به نفسی داری! تو کنسرت دماغی

داشتی اندازه خرطوم ؛ شکمتم داشت می ترکید!

بلند می شوم و به سمت اش می روم ... به آرامی می گویم:عزیزم!اینجا مطب روانپزشکیه؛ بغل

دستی ام مطب چشم پزشکی؛با صلاحدید خودت؛ اول اینجا ویزیت می شی یا اونجا؟

آرام روی صندلی می نشیند و می گوید: واااای چه جای تر و تمیزی!درکل اولین مشکلم وسواسه؛

می دونید که ...

 

دو/

پشت چراغ قرمز دارم نقشه می کشم که رفتم خانه موضوع را چطور جمع کنم ...

خوب داستان را باید درست تعریف کرد...

داشتم ابش را عوض می کردم... مرد!

نه؛ صبح بیدار شدم همه رفته بودید ؛ نمیدانم!

از همه بهتر؛ من نبودم ؛ مرده!

وای چه احمقم؛ ماهی که پانداشت ؛ حالا که توی تنگ نیست؛ خدایا چرا انداختمش کنار گربه شمسی خانم؟

خوب پس؛ از آکواریوم محل یکی می خرم؛ جبرانی!

نه دوتا ؛ ایندفعه بچه دار بشوند که هرکدام مرد؛ نگویند مرد و رفت!

اصلا چرا تا به حال کسی زنگ نزده بپرسد که کو؟ ماهی کو؟

نه؛ پول کافی ندارم!

جهنم بابا؛ یه ماهی بود دیگه... مردم فامیلشونم مرده انقد حساس نیستن...

چراغ سبز می شود؛ گاز می دهم و می روم!

 

 

سه/

همکلاسی سابقم که از من خواستگاری کرده بود ؛ شبیه تن تن بود!

بدبختانه آنقدر پسر بد شانسی بود که نگو!بعد از اینکه من پاسخ منفی دادم و پمپ بنزینش در

آمریکارا رها کردو درایران دکترا گرفت ...

وارد سیاست شد و همین طور پله پله بالا رفت ...

اما از انجائیکه بد شانسی شکل های متفاوتی دارد ؛ درانتخابات شکست خورد ؛ بعد روی پله اول

ساختمانی که بیشتر شبیه کاخ بود لیز خورد و توی بیمارستان بیهوش شد و همین الان که دارم می

نویسم ؛ 2 میلیارد از پولهایش را باید بدهند به یک خواستگار دیگر من که دکتر بود و ازدواج صورت

نگرفت!تا گردنش را عمل کنند ؛ حالا خدا می داند گردن گردن بشود؛ تن تن تن تن بشود؛ یا نه!

خوب شد که من معلم شدم و همسرم هم یک (بیب)

آب باریکه داشتن بهتر است!

مخصوصا ان خواستگار دومی که کلا به خون تشنه است وای وای وای وای وای !

تا به حال 300 عملی که کرده؛ فقط دو نمونه آماری سالم در آمده بیرون؛آن هم محض اعتبار علمی دانشگاه مصدوره مدرک!

 

چهار /

ای ناز نین!

اصلا لازم نیست در آینه مرا ببینی ؛ خودم می دانم ...

ارادتمند ؛ لیلی تو ...

 

هشت:

بایدن!

بی تربیت نشوکه دست به ارواح هم ندهی !

دراهل ادب ماندن تو؛ دست مهم است!

 

نه:

مامان بنز:

ای وای چقدر هواگرمه؛ پاشم دیگه کولررو بزنم!

ننه خاور:

بابابنزی!تو چقدر گرمته آخه؛ بذار وسط اردی بهشت بشه!

بابا بیوک:

راست میگه! منم گرممه.... پاشو روشن کن!

بوگاتی:

آخه یه نگاهی به لباساتون بکنید ؛ پشم اردبیل پوشیدید ؛ چه خبرتونه؟

بابا پژو:

اینا بابا جان؛ آرتوروز دارن؛ بدنشون باید گرم بمونه!

پراید:

می خوان کولر روشن کنن؛ هوا به این خنکی ...

ننه خاور:

فشارتون افتاده پائین؛ سردی تون شده؛ یه کم شیرینی بخورید ...

ناگهان زنگ در به صدا در می آید و خانم مددی وارد می شود:

سلام؛ براتون حلوا آوردم؛ بالاخره پنج شنبه ست و ....

پراید:

چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

خانم مددی:

آخه دیگه بستگی داره تو کل زندگی ؛ چی رو اتفاق بدونی ...

ننه خاور:

از نظر من عروس!عروس بد بی فرهنگ که الحمدالله نه تو داری و نه من!

بابا بیوک:

هووو!اون رو خانم ها داشته باشن؛ بقیه اتفاقات روزمره ست ... اصلا هیچه!

بابا پژو:

خدا نصیب نکنه؛ زبون بد!تنها حسن بنزی ... زبون خوبش بوده!

مامان بنز:

خدا بیامرزه!چه بوئی ام داره؛ انشالله از این به بعد ... جهت شما و همگان ...شادی اموات فاتحه ...

بقیه:

الهم صل علی محمد و آل محمد (ص)

 

ده:

رهبرم(سید علی)

به دعوت شما که نبوده است عشق ما....!

صد دعوت بی عشق و ... یک دعوت علی(ع)!

 

 

یازده:

یک/

صد تلاش می کنیم که نخندیم!از بس هوای طرف مقابل را داریم که ناراحت نشود ؛ خوب بشود!

اگر خنده یک وضعیت بیولوژیک است که از درون مغز ما اتفاق می افتد و تعبیرش روی صورت ما شکل

می گیرد؛ پس ما چکاره ایم و چکار کنیم ؛ خنده دارباشد و  ما نخندیم!

دو/

در تلاش روزانه امان؛ برای دل نشکستن ؛ خندیدن یا نخندیدن یکی از وسایلی ست که شعور یا بی شعوری مان را پنهان می کنیم!

بعضی وقتها درحالت سفت پنهان کردن یا نکردن بیشعوری مان( بیب) از ما خارج می شود که کلا

مسئله شعورمان به حاشیه می رود!

سه/

آنجائی که درشعورمان شک می کنند ! و می خواهیم بگوئیم خیر اتفاقا داریم! اتفاقات عجیبی می

افتد ؛ بلا نسبت (سن و سالغ تحصیلات؛ خانواده و اینها ) آنقدر کمرنگ می شود که نگو!

دریک مورد صدسال مان است ولی شروع می کنیم به جوانی و آهنگ های قبا انقلابی می خوانیم!!!

 

چهار/

خیلی جاها مسئله اقتصادی مهم است؛ این را دیده ام که می گویم !و خیالتان راحت که اصولا در

رفتن به متمدن ترین مکان ها و کشورها هم داشتن شعور جزو لیاقت ها ؛ پرسش ها؛ یا سئوالاتی مرتبط با گذشته یا آینده محسوب نمی شود ....

پس خیالتان کاملا راحت که کیف پر پول اهمیت فراوانی دارد و اصولا تمدن های بزرگ برای گردش

مالی قبلا شعور خودشان را به کار برده اند و اکنون تنها پول بیشعورها بلا نسبت شما می تواند در تشخیص مدنیت شما درمعارفه با آن تمدن پاسخگو باشد!!!

(جل الخالق ؛ چی گفتم! بازم بهتر از این بود که برید جادو جنبل کنید ویزا بگیرید)!

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... یه ویس درفضا پخش شد!

ترجمه کامل یک ترانه ی ایرانی بود به زبان فضا!.... ترانه اصلش مال دوران هخامنشی بود ...

من تا شنیدم خندیدم ... فرمانده با خشونت گفت: زهر مار!شاید رفتیم آخر زمان بعد دوباره سفر

کردیم اولش؛ حالا الان اینجا دوران کوروش کبیر باشه ؛ درسته من زبان فضائی باهاش حرف نزنم!!!

گذشته از این که من نمیدونستم ایران درزمان های گذشته چه ترانه هائی داشته؛ اینم یادم نبود که

داخل فامیل هستند بانوانی که تحصیلاتشون زبانهای باستانی بوده !!!

اگر تصور فرمودید بهجت خانم جون بینشون نیست ... اشتباه فرمودید!

 

سیزده:

مجری:

از استاد" دال" استاد بزرگوار علوم سیاسی دانشگاه ( بیب) دعوت می کنیم تا درهمایش امشب درمورد سیستم های اجاماعی فید بک خورده ؛ سخنرانی بفرمایند ....

(حضار کف می زننند)

استاد" دال" با اعتماد به نفس پله های سالن رررا بالا می روند و سخنرانی را شروع می نمایند!

سخنرانی از دقیقه ی 20 می گذرد ...که ناگهان استاد" دال" میان جمعیت استاد(پ.و.خ) را می بیند که بلند می شود و خیلی خونسرد به طرفش می آید؛ استاد" دال" زبانش بند می آید ؛ بدنش سرد می شود و فشارش می افتد پائین ؛ و هم چین که استاد(پ.و.خ) می رسد کنارش به لکنت زبان می افتد و غش می کند !

...................

گزارش اورژانس تهران:وغ زدن چشم ها؛ کاهش سطح فشار خون؛ نبض بیمار ناشی از هیجان شدید ...

مادر استاد" دال":

پسرم؛ دختر عمه آهو رو دیدی؟ باور کن دیگه پشمالو نیست ؛ باور کن ....

استاد" دال":( به آرامی)

مامان  می دونم ؛ استاد(پ.و.خ) بود!

ناگهان مادر استاد" دال":

مگه من فلانی ام که کشته باشمش؛ نه بابا؛ سکته کرد مرد!

استاد" دال":

واااای؛ چه صحنه ی بدی بود؛ واااای!

مادر استاد" دال":

قضا بلا بوده؛ لابد اجل بوده !رفته ....آه.... پاشو پاشو برات بلیط گرفتم برگرد!هوای تهروون بهت

نمیسازه ... پرواز ساعت 4 لندن خودمون...

استاد" دال " با بی حالی:

مامان ؛ هنوز کامل اجل رو رد نکردماااا!

مادر استاد"دال":

چرا!شورت مور تات روبا لباست اینارو ریختم تو چمدون ممدون همین بغله؛ الان ساعت هشته؛ ساعت

12 شب که سرم مرومات تموم شد؛ حالت جا اومد؛ اجل مجلت رو رد کردی ؛ آب پرتغال مورتغالت و

شامت رو تو بیمارستان خوردی ...سرویس vip  می اد می برتت فرودگاه؛سرتو میذاری می خوابی ساعت نه نه و نیم ده انشالله به امید خدا ؛ لندنی ...

استاد" دال" با ضعف:

استاد(پ.و.خ) چی؟

مادر استاد" دال":

پیداش کردی... سلام منم برسون ...پرستارش بودمم یه حقی داشتم؛ عین مردای خارجی مرد ...

بگو ننه ام شوهر کرد!

اسنتد" دال":

باشه ... برو خداحافظ...

پرستار بخش:

خانم؛ ایشون همون طور که دستور فرمودید الان تا ساعت 12 می خوابن؛ صحیح سلامت میرسن فردا شهر خودشون ... امری ندارین؟

مادر استاد" دال" گریه مریه اش را می کند ... و از داخل کیفش کارت پولش را در می آورد ...

خدا اساتید محترمی را که شوهرش بوده اند ... بیامرزد!

 

 

و با شرکت شپش تربیت شده ( کورتون آلا یانا کوریس)

باور بفرمائید امروز سر یه همچین جمله ای من خیلی خندیدم ... حالا خدا همه رو ببخشه و بیامرزه مارو هم همین طور !wink

....................

ممنونم از خداوند متعال که انسانهایی باشرافت و مومن رو سر راه من قرار داده چون کمک دیگران به انسان کمک خداوند به اوست ... قدردان خداو قدر دان اطرافیان مهربان هستم .heart

................................

فردا روز جمعه و احترام به فلسطین است ... همراهیم ...heart

۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

فندک چیز عجیبی ست؛ در آب گرم کن؛ درفضا پیما؛ و دردستان تو ... من مشکوکم!

یک/

روی دست های من نخوای دیگر؛ قلب من

تا خواب مانده ای؛ دستهای من تپنده است!

 

دو/

می نویسمت " روی کیک"

                " روی چوب"

                             " روی کیف های مجلسی"

" روی پیراهن سفید خواب"

        " روی برگ های پر از گیاه"

                                            " روی دست های سپید؛ چو ماه"

                                               " روی شن"

"روی فرش"

" روی ذهن خالیم از نگاه"

                                " روی میز"

                              " روی ظرف های سپید سپید"

" روی قلب"

" روی ماه"

" روی صورت سیاه تخته ها"

                            " روی برگ برگ گل"

                           " روی پل"

                           " روی دستمال های سپید چوگل"

" روی بیلبوردهای شهر"

" روی دیوارهای رنگ رنگ رنگ"

                                  نخوان!

خودت را نخوان ؛ نخوان!

                        آنقدر دوراز خودت نوشته ام ؛ نخوان!

مهربان...شبیه فرشته های آسمان

            شبیه تمام زیبائی جهان

خودت را نخوان!

                   نخوان نخوان!

 

 

 

 

سه/

پولدارها که عشق را می خرند

                                توی خط زلیخا!

یوسف!

              من آن یکی ام

                               مثل خودت...

                عاقبت کنار هم!

 

چهار/

آن بردباری ام که دیوانگیت را ندیده است...

تا عاقبت کار؛ همان یار و همان یار و همان یار!

 

پنج/

اگر تو مرده ای ؛ مرا خبر نکرده اند

                                           چه خوب!

مثل فرشته ها؛

                   پاک ؛ توی شهر

بین روزنامه ها

                    مهمترین خبر؛ توقهرمان ؛ تو بازیگر تمام عیار ...

                                                                              تو زیباترین نفر...

چه انتخاب کرده ام ...

حتی به شرط مرگ...

                             ماندگار!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) اگر به اشک شسته ام

افتخار ...

که عشق من حسین(ع) درشهادت خویش هم زیبا خفته است

 

 

 

هفت:

یک/

عرضی دارم درارتباط با واژه " خر"!

دراین همه رابطه ی زیبایمان اولین بار که کلمه ی " خرمن" را شنیدم؛ یکه خوردم!

همین طور که چشمهایم هنوز گرد بود توضیح دادی که: درلغت نامه به زبان فارسی" خر " یعنی بزرگ؛

شیطنت آمیز چشمهایت را ریز کردی و کمی مچاله شدی که یعنی: تو بزرگ منی...

ای داد از این مغز زنانه من؛ یعنی چقدر بزرگ ؛ به اندازه ی دنیای تو؟

آه باورتان می شود که واژه ی " خر" برایتان شاعرانه باشد؟

" ای عشق خر" مثلایعنی( عشق بزرگ)!!!

 

دو/

درهمین علوم سیاسی که مثلا خر نشانه ی فلان حزب و فیل نشانه ی فلان حزب و خرس نشانه ی

  فلان کشور و شیر نشانه ی فلان کشور ... یاخدا!یعنی چه؟ این چه مسائلی ست؟ همین طور

ساده حزب بیب و بیب ؛ همنقدر ساده!

حالا برسد خر ( همان بزرگ بارکش) یا فیل( همان بزرگ بارکش) ...

صد هیهات اگر من بی ادب باشم؛ این حرفها به من نمی چسبد که نمی چسبد و درخاطرم هم نمی ماند ...

 

سه/

از " خرشدن" چه می دانید؟ ان طور که می شود یک انسان را خام و از خود بی خود کرد ...یعنی خر...

آخرین باری که یک " خر" را دیدم ؛ دیدم نه؛ واقعا ممکن است عده ای مرز " خریت " را بشکنند ؛

بطور مثال کدام آدم عاقلی از برج الخلیفه دوبی می رود بالا یا با هلی کوپتر روی نوک اش پیدا می

شود و بعد تبلیغ می کند ..." من"!

آنقدرهم جدی ام که نگو!بگو زن ؛ خانم این همه شهرت و ثروت به چه درد تو می خورد ؛ از آن بالا

بیفتی چه می شود؛ هل پوک هم از تو بیشتر می فهمد!

 

چهار/

درحیرتم!با این بزرگی و متانت و زیبائی که درچشم های" خر " است!

چرا سفینه های فضائی میمون را موش را به فضا فرستاده . نمی کنند دست و پای یک " خر" را 

ببندند و بفرستند فضا؛ شاید 2 دقیقه حضور یک " خر" درفضا ذهنیت کلی بشررا نسبت به " خر" تغییر

دهد!

 

پنچ/

ای نازنین!

                    " خرتم"!

دراینجا مخصوصا از واژگان ترکیبی( خرم کردی) ؛ (خرشدم) و( خر می خواستی یا نمی خواهی)

صرف نظر می کنم!!!

                    مثلا ما دردنیای ادبیات هستیم ها؛ نه بی ادبی !

(لیلی جونتون)!

 

 

هشت: 

بایدن!

من دربرابر خداوند بزرگ و مهربان زانو می زنم ...

که ای خدا؛ ان یو اسی که قسمتم نشد؛ پس چی شد؟

( قسمت کی شد)؟

 

نه:

مامان بنز:

وای چقدر خوش گذشت؛ دیگه پژو هم سنگ تموم گذاشت واسم؛ هرجائی که دلم می خواست ؛ من رو برد!

بوگاتی:

خوش به حالتون ؛ کاش وقت برگشتنمی آمدید دوبی؛ همه که اونجا بودیم!

مامان بنز:

من و باباپژو؟ نه عزیزم هرکس  یه حدی داره!

ننه خاور:

بنزی جان!برات سوغاتی آوردم...حراج بود از اون دامن های عربی که دوس داری ...

مامان بنز:

منم برای همه تون کادوئی گرفتم!

پراید:

مامان چی گرفتی؟ لابد رفتی از انگلیس گز آوردی!از تو بعید نیست...

مامان بنز:

نه پسرم!یه چیز عالی ؛ تی شرت های کنسرت خانم ادل؛ ایلیش ؛ مایلی سایروس ... اینا!

پراید:

مامان اینهمه کنسرت واسه چی رفتی؟ بعد این ها که دست دوم محسوب میشه!

مامان بنز:

دادن به خودمون ؛ ولی من که نمی پوشم!

بوگاتی:

من کلا پنیر آوردم چون رفتم ایتالیا به خانواده هم سری زدم...

بابابیوک:

خانوم؟خاورجان؟ اون پیرهن کادوی من" ادل خانم " رو بده با بچه ها برم تنیس!

باباپژو:

 پدرجان؛ بنزی شوخی کرد برای شما یه پیرهن مردونه مارک گرفتم؛ عالی...

بابابیوک:

من ازاونی که فکر می کنی پژو ؛ جوونترم!پاریس خانم به من گفت!

مامان بنز:

این شما و این هم چمدوون سوغاتی...

لامبورگینی و پورشه:

ما ازشما توقعی نداشتیم ولی عجب چیزائی ...

 

 

ده:

رهبرم ....(سید علی)

درفکر عشق هم سوختن اتفاق می افتد

حسادت همه عالم درون فکر من است ....

 

 

 

یازده:

یک/

فال عطسه شما امروز چهارشنبه می گویدکه: پول فراوانی به دستتان خواهد رسید؛ دشمن کثافتتان به طرز معجزه آسائی از بین خواهد رفت وازهمه جالبتر تراکتور موفقیا شما شروع به کار کرده و چنان خواهید تازید که نگو!

(یکی نیست بگوید عزیز من؛ آلرژی داری و هوای بهاری هم حالش خوب نیست)!

دو/

یک هفته قبل از اینکه امیکرون بگیرم از خواب بیدارشدم ؛ اولین روزی بود که در این چند سال اخیر بعد از بیدار شدن عطسه نمی کردم ؛ اول خوشحال شدم و بشکن زدم ولی بعد کم کم ترسیدم!

سردرد گرفتم و تا برسم به دستشوئی احساس ام بد تر شد ؛ بدترین اودکلن خانواده را زیر دماغم گرفتم و دوتا پیس زدم!نه؛ من عطسه نمی کردم ؛ وحشت ناک بود ؛ یعنی من مرده بودم؟

سه/

امروز رکورد عطسه من جا به جا شد ؛ 30 عطسه پیاپی پشت هم ؛ ممنونم از خدا متشکرم!

درراه مدرسه به رانندگانی که زحمت بردن مرا می کشند توضیح می دهم که؛ بیمار نیستم و آن هاهم با جنبه بالائی که دارند می گویند که مهم نیست ؛ چون من دوتا ماسک می زنم و عینک هم دارم و تازه اینکه چیزی نیست!

چهار/

جل الخالق!داخل منزل اگر عطسه کنم و عطسه به سایر واکنش های بدن متصل شود ؛ با آن سرعت چند صد کیلومتری ؛ چه انتظاری دارید ؛ نه روده مقاومت می کند ؛ نه بینی ؛ نه چشم ... 

انگار همه شان راحتند؛ جز خودمن!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم..... روی یکی از ماهواره ها یک برند تجاری تبلیغ میشه از تعجب مات

و مبهوت بودیم که ؛ یکی از برندهای لباس اینجا چکار می کنه! " گوچی"

عزیزان ما فضانوردان لباس مخصوص می پوشیم وقتی هم می رسیم زمین لباس آزاد می پوشیم بعد شما چه پنداشته اید؟

مگر چقدر پول داریم؟ اندازه یک مهندس ساده روی زمین پول میگیریم ...

درهمین رابطه صحبتی داشتیم با فامیل مشهورمان بهجت خانم جان که ایشان فرمودند:

عروسی دختر خانم یکی از فرماندهان فضا باشد و شما بدلباسی کنید ...

جل الخالق؛ چشم!!!

 

 

سیزده:

استاد" دال" ترک موتور نشسته و محکم راننده را چسبیده است؛ اتو بان جای وحشتناکی ست؛ راننده لباس مناسبی برتن دارد ؛ کت و شلوار برند پوشیده و کلاه ایمنی روی سرش است!

استاد" دال":

آقای محترم ؛ جان مادرمحترمتون یواش!من ساعت ده قرار دارم الان ساعت نه و نیمه ؛ 5 دقیقه ی دیگه میرسیم دانشکده؛ بخدا عجله ندارم!

راننده محترم موتور:

هه؛ فکر کردید چی؟ برادرمن... می خوام شمارو زودتر برسونم؛ خودم کار واجب تر از شما دارم حوالی میدون منیریه؛ اوووووه اون سرشهر!

استاد" دال":

میمیریم و هیچکدوم به قرارمون نمی رسیم!

راننده محترم موتور:

چه جون دوستی!نه بابا؛ مرگ مغزی نمیشی نترس!نهایت بخوریم زمین دست و پامون اوخ میشه!!!

استاد" دال":

من دستشوئی دارم!

راننده محترم موتور:

چقدر حرف میزنی...

نزدیکی دانشکده اتفاق مهمی می افتد؛ یک راننده پراید محترم با موتوری لج می کند!استاد" دال" فریاد می زند " منو پیاده کن اقلا"!ولی راننده محترم موتور نمی کند و ناگهان.....

پراید باقدرت بالا از سپر می زند به موتوری و ...

استاد" دال" و راننده محترم موتور درجریان باد ؛ سه متر بالا و سه متر دورتر می اقتند روی زمین ...

استاد" دال" بیهوش می شود؛ درهمین حین اورژانس و پلیس وارد عمل شده و به کمک می شتابند .......

استاد" دال" کنار تخت راننده ی محترم موتور چشمهایش را باز می کند...

استاد" دال":

وااااااای وااااااای ؛ بیشعور منو کشتی...... بااون سرعت بالا تو اتو بانمیرفتی منیریه؟......خاک.....

تخت بغل:

چی میگی سوسول؟تو چیزیت نیست که ؛ الان ننه ات میآد ببرتت ؛ زنگ زدن بیاد دنبالت؛ البته یه شلوارم لازم داشتی!

استاد" دال":

مرد؟ اون مرد کثافت ضد افرهنگ ایرانی مرد؟

تخت بغل:

نخیر نمرد؛ چرا بمیره؟ یک کم دستش فکر کنم ضربه خورده...

در اتاق باز می شود و پرستار محترمی داخل می شود و سمت تخت بغل می رود...

پرستار محترم:

جناب بهداد!مارو کشتن !دربیمارستان رو دارن می شکنن بیان تو؛ قبل اینکه بیان یه سلفی با من میندازین؟

راننده محترم موتور یاتخت بغل:

بیا بندازیم؛ دونیا وفا نداره!

استاد" دال" ناگهان:

چی تو بهدادی؟ انقدر زیر پا.... ای خدددداااااااا!

راننده محترم موتورتخت بغل یا بهداد:

فکر کردی چی؟ منم مثل تو؛.....فکر کردی کوجائی؟ تو ایران همه ی هنرپیشه ها موتوردارن!

استاد" دال":

بذار از جام پاشم ازت شکایت می کنم!

راننده محترم موتورتخت بغل یا بهداد:

برو بکن!میآئی ایران یه ماشین برای خودت نمی خری اینجوری میشه؛ می ترسی غربیلک فرمون رو بگیری دستت! سو سول جون....

بدون مقدمه دو افسر پلیس وارد می شوند و ادای احترام می کنند

یکی از دو افسر پلیس:

جناب بهداد؛ قاتل مشهور راننده محترم پراید دستگیرشد!(درجریان عملیات تعقیب و گریز)خداقوت!

استاد" دال":

واااااا؟

راننده محترم موتور تخت بغل یا بهداد:

چی فکر کردی؟ بخواب منتظر ننه ات باش!

نیم ساعت بعد ؛ مادر استاد دال و خودش به سمت خانه می روند...

استاد" دال" از خودش می پرسد ؛ واقعا جریان چی بوده؟ رئیس دانشکده می گوید قسمت نبوده که به دانشکده برود ؛ مادرش می گوید: خاکبرسرش !راننده محترم موتور تخت بغل یا بهداد واقعا کی بوده؟ راننده محترم پراید چی؟ واز همه مهمتر خدارو شکر واقعا....

 

چهارده:

ممنون از کلیه خوانندگان؛ دانشجویان و دانش آموزان محترم؛ این روزهای بهاری خوش باشید 

 

۲۳ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

1234!با شرکت شاهرخ خان...

یک:

از رفتن بی خبر...

                هنوز پندار تو؛ ماندن من است!

بمان!

   دراین قید ذهنی مثبتت...

   چون در بی خبری ؛ هزار خبر خوش خفته....

 

دو:

عشق...

بین جسدهای بی کلام ؛ سخنی ست از خدای

درجهنم سوزنده ی عذاب ... می پرسند:

چرا نداشتی؟

که ابلهانه ترین پاسخ ...

اشک و التماس!!!

 

سه:

نه بوسیده ای مرا و نه می بوسمت تورا؛ انتقام هست...نه؟

نگهدار شور عشق که نگهداری منم؛ درحد لب؛ انتقام نیست!

 

 

چهار:

از بهار خواهد گذشت شعور تابستانی من

دریاهم داغ می شود

از دریاهم خواهد گذشت؛ شعور تابستانی من

چنانکه از شب!

در آغوش باد ؛ رها خواهم کرد شعور خویش را

وعاقبت

درکلبه ی چوبی مادرم

اشک خواهم ریخت ...

 

پنج:

بیرون من؛ تو ای شادی ؛ شادی ؛ شادی!

اما درون من؛ بازنگرد شادی ؛ که غم توراخواهدخورد!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع) با عشق علی(ع)

چون دیده ام ؟ بهشت...

از عشق یاعلی(ع) و از عشق یا علی(ع) و از عشق یاعلی(ع)...

 

 

هفت:

یک/

همین طور که دارم به مفهوم فرار فکر می کنم ؛ یاد"  پله  "بزرگ می افتم در فیلم فرار بزرگ!

مگر می شد از دست گشتاپو فرار کرد؛ هرگز!

اما بالاخره شد !

از آن بالاتر به زندان آلکاتراز هم که دیوید کاپرفیلد شعبده باز معروف قسم خورد چند ثانیه ای از آن بگریزد هم همین طور (البته به صورت نمایشی(!)

خوب درمدرسه باز است!ویک پرده ی کلفت بدریخت دارد!

من و آن دوتای دیگر میخواهیم از درباز بدون نگهبان بزنیم به چاک؛ مادرمن دیشب از سوئیس آمده ایران و آن دوتای دیگر هم دارند می روند با نامزدهایشان ناهار بخورند!

روانشناس مشهور شهرتهران هم دارد درسالن اجتماعات ؛ درمورد فریب نخوردن؛ سخنرانی می کند!

بالاخره تصمیم می گیرم .

سه ماه است مادرم را ندیده ام ؛ تا بجنبم مادرم شکلاتها را سوغاتی کرده و داده که بروند ...

خیلی خونسرد و عادی از درباز می روم بیرون ...ان دوتاهم همین طور ...هیچ کس خبردارنمی شود ...هیچ کس نمی فهمد؛ هنوز موبایل نیامده؛ زنگ آخر مدرسه است؛ هنوز مدیر خشن مان خبردارنیست؛ از حضور و غیاب هم ...

سی و یک سال پیش!!!

 

دو/

همیشه به فرار از آلکاتراز فکر می کنم!

که البته بازیگر مورد علاقه ی من کلینت ایستوود هم در آن نقش افرینی کرده؛ هیچ چیز غیر ممکن نیست؛ از جائی که در آن اندیشه و تفکر و دل تنگی هست؛ چگونه بگریزیم...

من یکی بیشتر به فرار از سیبری هم فکر می کنم؛ اما کمتر ؛ چون از سرما خوشم می آید و فرار از سیبری برای من ... دردرجه دوم اهمیت قرار دارد!

یکی از داستان های مورد علاقه من( چنانچه می دانید) داستان بینوایان است!که البته نشان می دهد فراری بزرگ ؛ ژان وال ژان درحین فرار؛ زندگی خود ؛ کوزت و دیگران و حتی خودژاور را که سالها درتعقیب او بوده را ؛ تحت تاثیر قرار می دهد...

جایتان خالی اگر وقت فرار از مدرسه همراه من نبودید!!!

 

سه/

عده ای که از زندگی فرار می کنند یا ازدست زندگی ؛ یا عده ای که خیلی طبیعی از دنیا می روند ولی به نظر می رسد که از دست خیلی ها فرار کرده اند ...

فرصت هم اندیشی خودشان را با عده ای که هم کلاس؛ هم طبقه اجتماعی یابی لیاقت هستند را از افراد گفته شده می گیرند!!!

تاسف؛ از فوت بعضی ها همین است که ای دل غافل؛ فلان دکتر؛ فلان مهندس؛ فلان آدم؛ باشعور ؛ خیلی راحت اطرباف ما بود ولی قبل از اینکه بهره ای از کلام و سطح ایشان ببریم از دست ما رفت...

بیائید فرصت فراررا از شخصیت های بزرگ اطرافمان بگیریم!!!

 

چهار/

ای نازنین...

درفراری بزرگ درایام سعید عید؛ بیهوش درکما و درآغوش مرگبار بیمارستان ...

چنان مقابل من و دررفتنم ایستادی که نگو ...

به غلط کردنم افتادمکه زندگی تا مرگ را ستایش کنم ؛ به زانو درمقابل خداوند ایستادم که نفس خویش را درراهی بگذارم که فرار را برقرار ترجیح نیست ...

درماندنم و ماندنت هزار شکر ...

ودررفتن هرکه رفت اندوه؛ که دستان من و دیگران قدرت نداشت و ضعیف بود ...

پروردگارادرسال جدید و آغاز قرن پانزدهم شمسی مرا از نیروهای خدوم جلوگیری از فرار قرار بده ...

سالهاست که اطرافیانم درفرار برقرار جزو اساتید بوده و دیگران هم برای من ژاور!

به ذهنم قدرت درک فرار را ارزانی کن و فرار را ازنقشه های من و اطرافیان من پاک بگردان ...

الهی آمین یا رب العالمین ....

 

 

هشت:

بایدن!

من دردرون خویش اگر سولاریسم!

برای تو پدرجان... همان فامیل دور ...

(به به چی گفتم)!

 

نه:

پراید:

چرا من مادرو پدرم رو دست کم گرفتم؟

بوگاتی:

یدفعه توی عمرم خواستم مادر شوهرمو بسوزونم...چی شد ...

لامبورگینی و پورشه:

یعنی واقعا مامان بنز و باباپژو رفتن اینگلیس؟

بوگاتی:

بیا عکساشونرو تو پیج مستر بین ببین؛ اونوقت من پاشدم رفتم دوبی...خاکتوسرم!

لامبورگینی و پورشه:

مامان بی خیال!مام از صب تاشب با پسرهای هرتیک روشن بازی می کردیم!

پراید:

خفه!پانشید عکسارو بذارید تو پیج اتون!... مردم فکر میکنن ماتو این مملکت چکاره ایم!

بوگاتی:

بیااین پیج ننه خاور... عکسای ما با هریتیک روشن(من و پسرانم)!

عکسای خودشون با پاریس هیلتون خانم و ابروگوندش خانم(من و خواهرانم)!

عکسای بابا بیوک و تاراخانم و فوتبالیست های قدیم (من و تیم موردعلاقه ام)!

پراید:

یاخدا!اگه مدرسه هارو وانکردن!اگه مالیات هارو چن برابرنکردن!اگه من رو ارزون نکردن!اگه ...

لامبورگینی و پورشه :

یعنی ما بدبخت شدیم ...!!!

 

 

ده:

رهبرم(سید علی)

چون ماه کامل است ... شب عشق ما به هم ...

فردایمان به روزه گرفتن شود چه ماه ...

 

 

یازده:

یک/

داشتم توی اتوبان غش غش می خندیدم که ناگهان رابین هود جلوی من ظاهر شد!که ای افعی بیشعور کنار شاهنشاه نمی دونم چی چی؛ زودباش هرچی داری روکن!چی داشتم دوتا نخود گوشواره ولی داشتم فکر می کردم که اخه این همه شخصیت رابین هود!...چرا غش غش

درانیمیشن هالیودی؛ غش غش مستر هیس است)

دو/

اگر افعی هارا بکشید ؛ ذهنشان قابلیتی دارد که تصویر شمارا ضبط و نگهداری می کند ؛ مادرما می ترسید که ما مارهارا بکشیم!

همیشه می گفت جفت مار اول به چشم هایش نگاه می کند!و تصویر قاتل را ضبط و درنهایت انتقام بدی خواهد گرفت!

سه/

چه کسی از قابلیت های ذهن انسان خبر دارد؟ژان رنو بهعد از هزار گلوله بیدار می شود(درروایتی استتهام) بعد ازرنگ چشم قاتل ؛ قاتل خودش را بعد از بهبود پیدا و بعد می کشد... جل الخالق

شما نترسید!

درعمل تغییر رنگ چشم پیشقدم و چشم سبزتان را به میشی تغییر دهید!!!

 

 

دوازده:

توی فضا نشسته بودیم ...یهودیدیم یک عده انسان بدون ماسک ریختن فضا؛ هرچی فرمانده گفت؛ ماسکاتون رو بزنید ...نزدن!

دستگاه ویروس یاب هم نشون می داد که هیچ ویروسی نیست!

خلاصه دیدیم جل الخالق بهجت خانم جان هم زنگ پشت زنگ ...

فرمانده هم گفت؛ صداش رو برای ملت پخش کنیم ...

متن سخنان بهجت خانم جان دررابطه باویروس و ماسک:الهی همون جا تو فضا بمیرید!پاتون زمین نرسه؛ ذلیل شده ها تا دیروز پول نداشتید یه دونه ماکارونی تو تهران بخورید؛ یه کاره پاشدید رفتید فضا؛ پولتون کجا بود؟

بیائید تهران طرف خونه ی ما دیده بشید؛ میزنم قلم پاتون رو می شکنم؛ برید همون شهرستان خودتون...

فکر می کنید بعدش چی شد ... (3) ثانیه سکوت شد و بعد دوباره گویا ترانه یک خواننده خارجی به نام ساسی(!) پخش و ملت رقصیدن ...

هیچی دیگه ماهم درفضا بدبخت شدیم رفت!

 

سیزده:

استاد" دال" برای مادرشون کلی سوغاتی از لندن تهیه و مادرشون درحال پختن قورمه سبزی هستند.

تعطیلات عید فرصتی بوده تا استاد" دال" مادرشون رو ببینند...

استاد" دال":

مامان تورو خدا !من اینارو با بدبختی خریدم آوردم تو یه دقیقه از آشپزخونه نمیای بیرون اقلا اینارو نگا کنی...

مادر استاد" دال":

دارم می آم دیگه؛ زنگ زدم دوستام بیان تورو ببینن؛ داشتم ژله درست می کردم !

استاد"دال" باترس:

کدوماشون؟ نکنه فتانه خانم پشمالو رو می گی؟

مادر استاد"دال":

بابا تو چقدر به پشم و پیل حساسی؟ گذشت اون زمان ...همه ببین همه میرن لیزر می کنن؛ پشماشون میریزه؛ هیچکی دیگه پشم نداره!خوبه درمدرنترین کشور جهان زندگی می کنی!

استاد" دال":

نه جدا کدوماشون؟

مادر استاد" دال":

شاعرا!

استاد" دال":

فهیمه خانم اینارو میگی ؟

مادر استاد" دال":

آره بابا...

.........

ساعت 2 بعد از ظهر است. استاد" دال" و دوستان مادرش که کنجکاو دارند نگاهش می کنند ؛ درحال خوردن چای ؛ به هم خیره اند!

فهیمه خانم:

عزیزم!مادرتون میگن شما علوم سیاسی تدریس می کنید ...

استاد" دال" :

بله!

فهیمه خانم ناگهان:

درتیره ترین اندیشه ی کمونیست تو!

                                        ای مرد!

                                               پول؛ زن؛ خدا؛ کو؟ کو؟ کو؟

مادر استاد" دال":

به به!

نازنین خانم:

پشم است اندیشه های تو...

                            درساحت مقدس من...

                                             پول کو؟ کو؟ کو؟

نگین خانم:

من درسیاسی ترین فکر تو ...

                                 ای مرد پشم ستیز من!

                         نوریدم؛ نوریدم؛ نوریدم!

(منظور نور پاشیدم)!

ناگهان استاد" دال":

خانمای محترم!ببخشید الان از سفارت زنگ زدن ؛ من جهت کاری اداری باید برم!

فهیمه خانم:

مگه الان جمعه نیست؟

استاد" دال"

همین دیگه؛ شنبه یکشنبه؛ تعطیلی اوناست؛ جمعه بازان!خیلی خیلی لذت بردم؛ مادرم میدونه هرچی توش پشم باشه من دوست دارم!

مادر استاد" دال" با تکبر و غرور:

آآآره این بچه از بچگی پشم و پیل دوست داشت؛ ولی خودش زیاداین شکلی نیست؛( اشاره به

عکس مرحوم ؛ خدابیامرزاستاد(پ.و.خ)!

استاد" دال" سمت در می رود ؛ کفش هایش را بغل کرده تا درراه پله ها بپوشد....

 

 

 

۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۵۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

از صبر و بردباری شما متشکریم!

یک:

گریز پای ؛ تا مرز عشق از خود ...

                                            فرار؛ فرار؛ فرار ...

درون من ؛ مرا نمی خواهد تورا چرا ...

                                    قرار؛ قرار؛ قرار!

دو:

روزهای بهاری سرد

روی برف های تیز که باور نیست بمانند ...

پیروز مندانه!

                که رسیده ای به روستا؛ به سال بعد ؛ به قرن جدید!

از درون اشک می ریزی اما

میان شکوفه ها

گذشت باید کرد!

چون کلاغ !!!

 

سه:

سال نو از میان دستمزدم ... می دزدم!

به اندازه ی یک کفش ؛ برای خودم!

دربحرانی تلخ که هدیه ها برای دیگران اند...

همسر

مادر

پدر

فرزند

خواهر برادرو....

ودرمهمانی شب عید

کفشهایم ؛ سخن خواهند گفت...:

راحت باشید!

من باپیرهنی نمیز و کفشی نو ...سال بعد درخدمت شما؛ هستم!!!

 

 

چهار:

بوسه رادر آینه من دیده ام از صورتت

ماه؛ ماه ؛ ماه از تو گرفت ...

ازبس که دردیدارتو ... احساس هست!

 

پنج:

بهار می شود رفت و درانتهای ایران ...

یک گوشه خوابید

و

توی خواب ...

دست های نامرئی بخت را لمس کرد ...

امید

از چشمه کوهی می جوشد

و توی خواب ...

دست های نامرئی بخت تورا می نوشاند ...

بهارمی شود درانتهای ایران ؛ یک گوشه خوابید

وسررا

روی بالشت دستهای نامرئی بخت گذاشت ...

توی خواب ...

فرداشب ...

تا سال بعد ...خواب خواب خواب !

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) امشب من ...

غرق در نور و عشق می بینم ...

عشق زینب(ع) رقیه(س) سجاد (ع) است ...

کشانده باز مرا سوی تو؛ حسین(ع) حسین(ع)...

 

 

هفت:

یک/

از پله های سن بالا می روم ؛ حس غرور عجیبی مرا فراگرفته؛ میان نویسنده های بزرگ جهان و

کشورم ؛ توانسته ام بااغراق درچند دروغ شاخدار؛ آنچه که اصلا وجود خارجی نداشته است؛ بالاترین

جایزه ی ادبی جهان را ببرم!

پول؛ خوشبختی؛و آینده ی بسیار خوبی درانتظار من است ...

روی سن درحالی که صدای کف زدن هاتمام شده؛ من باید چند ثانیه؛ دقیقه؛ بالاخره سخنرانی کوتاهی کنم!

از آنجائی که دروغ بخشی از سیاست کاری من است ؛ می گویم:

دنیا حتما پر است از کسانی چون من که متاسفانه شانس بالاآمدن از چنین پله هائی را نداشته اند!

من؛ باذهن خودم دوستم؛ و نوشتن بخشی از من است؛ انتظار نداشتم شما داستان های مرا باور کنید و حتی بخرید!

اما ... درکل ممنونم!

دوباره صدای کف زدن ها بالا می گیرد و من پائین می آیم و درهمین حال است که خبر نگار جوانی

که بسیار خوش تیپ است از من می پرسد:استاد همین حالا چه حالی دارید؟

ومن که بسیار خوشحالم در پاسخ می گویم:

البته مثل یک سیب زمینی خوشحالم؛ ممکن بود الان داخل شکم یک موش صحرائی باشم ولی درون

شکم نا پلئون بناپارت حس غرور عجیبی دارم!

خبر نگار جوان خوش تیپ می گوید:بسیار سپاسگزارم ولی درکل؛ چه ربطی داشت!

من عبور می کنم!

 

دو/

یک کم پیرتر و حرفه ای تر برای چند جای مهم دنیا دارم مطلب می نویسم و حسابی پولدارم!

نه اهل جشنم و پارتیو نه اهل رفت و آمد ...یک قصر موروثی دارم و بچه هایم با پولدارهای جهان

ازدواج و همسرم فوت کرده...

در جشن ها و جشنواره ها کمی گریم مرا شبیه خوشگل ترین نویسنده ها می کند ؛ یکی از رازهای

خوشبختی من این است که بلدم ازهمه فرار کنم ؛ کلا دست بالایم و اینها ...

الان دریک کنفرانس ادبی قرار است سخنرانی کنم؛ یک خبرنگار سمت من میآید ؛ انگار چهره اش برای

من آشناست ...

می گوید:استاد؛ آیا نوشتن برای مردم رضایتتان را جلب می کند؟ همین الان چه حالی دارید؟

ومن که بسیار خوشحالم می گویم:البته من مثل یک سیب زمینی خوشحالم؛ ممکن بود الان درشکم

یک موش صحرائی باشم ولی درون شکم ناپلئون بناپارت حس غرور عجیبی دارم!

خبر نگار اخم می کند و می گوید:

استاد25 سال پیش دراولین موفقیت بین المللی تان همین جمله را پرسیدم و شماهمین را پاسخ

دادید؛ عجیب نیست ؟من الان برای روزنامه و سایت خبری چگونه پاسخ شمارا بنویسم ؟

دستم را می گذارم روی شانه اش و می گویم:

پسرم!مطمئن باش که سئوال های تکراری با پاسخ تکراری همراه است؛ بماند جلسه بعد... البته

مشکلی نیست همین هاراهم باصداقت درسایت خود بنویسید!

 

سه/

دارم بادوستم که از یک کشور عجیب آنور آب آمده بحث می کنم ؛ می گوید :

ما کتابهای شمارا دردانشگاه باعشق تدریس می کنیم ؛ چرا که نوشته های پر تخیل شما برای ما

عجیب است؛ ما در آن کشور حق نوشتن چنین کتابهائی را نداریم ؛ چون ممکن است که باسایر

مسائل در آن جا تداخل نماید ...

با خنده می گویم: جان من؟ مثلا من درکتابهایم به کاخ الیزه حمله می کنم ؛ دیوسفید هستم و به

پاهایم منگوله های قرمز بسته ام ؛ درکشور خودم راحتم ولی درکشورهای آنور آب که اصلا نمی

شناسم مثلا باعث دردسر چه کسی می توانم باشم؟

دوستم می گوید:نپرسید!درسطوح عالی می گوییم ؛ شما که هستید!ولی درسطوح پائین نمی

توانیم!!!

با خنده می گویم: تقصیر ناشران کتاب است لابد!...وچای ام را سر می کشم!

 

چهار/

همین چندروز پیش مردم!

دخترم درحالی که بلند بلند گریه می کرد می گفت:بابا بیا ببین چه دسته گلهائی برایت فرستادند!

الان جات توبهشته؟

بله من دربهشت بودم!و داشتم باچند نفر که در کشورهای آنور آب به خاطر نشر؛ خواندن یا بحث

درمورد کتاب های من مرده بودند؛ صحبت می کردم ...

یکیشان پرسید:استاد؛ الان چه حسی دارید؟

گفتم: خوشحالم!بهرحال می توانستم سیب زمینی ای باشم که الان داخل شکم یک موش صحرائی

له شده؛ ولی سیب زمینی ای هستم که داخل شکم ناپلئون بناپارت پودر شدم!

او پاسخ داد:این جواب شما تکراری نیست؟

گفتم:

چرا... چراهست و خندیدم!!!

 

(لیلی جونتون)!

 

 

هشت:

بایدن!

من که دردیدن آن یواس تو چشم به راهم ...

پس کو پاس ماهم؛ پس کو پاس ماهم...( پاس تلخیص شده پاسپورت می باشد)!

 

نه:

مامان بنز:

وای چرا سال تموم نمیشه؟ پیر شدیم رفت!

باباپژو:

این همه سال اومدو رفت ؛ چرا انقدر به این سال حساسی؟!

مامان بنز:

درحس پلنگی خودم؛ سال جدید رو دوس دارم!خیلی پلنگ دوستم!

ننه خاور با پیراهنی پلنگی از دروارد می شود:

بچه ها ببینیدبهم میآد؟ فردا می خوام برم دوبی مهمونی خواهرم پاریس جون؛ گفتیم ابرو جونم بیاد؛ عروس قشنگه نه؟!

باباپژو:

چی از تون کم می شد؛ ماهم می اومدیم؟

بوگاتی:

مام داریم می ریم آپارتمان خودمون؛ من و پراید و بچه ها!

مامان بنز:

خداوکیلی یعنی بعد 120 سال من و پزو باهم تو خونه تنهائیم؟!!!

بابا بیوک:

من تهران می مونم؛ چی هست تو اون دوبی؟ من فرهنگی ام!

ننه خاور:

بیخود!شماهم می آی ؛ اتفاقا تاراخانمم دعوت کردیم جهت آشنائی بیشتر!

بابا بیوک:

من که نمیآم ؛ موارد مشاجره درست میشه؛ با دوستام می خوام برم هرروز پارک لاله ؛ شطرنج...

پراید:

آره؟ نه بابا بابابزرگ ؛ شنیدم پلنگ امسال عید زیاده ها؛ نیایئیم ببینیم پلنگا می خواستن جیگر تون رو بخورن!

ننه خاور:

جهنم بخورن!بمون تهران ...

پراید:

اه؟ پس دعواتون چی شد؟

ننه خاور:

چمدوناشم بسته؛ موارد مشاجره رو چرا نگا می کنی... می آد...

پراید:

اوف!بابابزرگ قهر اینا کردی بیا پیش خودمون!

مامان بنز:

الهی شکر!موارد مشاجره کشیده شده دوبی؛ من موندم و پژو که اصلا هم اهل این حرفا نیست ...

سکوت عمیقی درخانه حکمفرما می شود!

 

 

 

 

 

 

۲۷ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

مثلث پنروز!

با عرض سلام و تشکر از خوانندگان گرامی

با توجه به اینکه از پست قبلی ؛ شماره یک تا شش(شعرها) ارسال و خوانده شده و بدلیل بیماری اینجانب زمانی گذشته؛ دراین پست ادامه از شماره هفت تاسیزده خدمت شما ارائه می شود ...

از دوستانی که درهر شرایط این فضای مجازی را رها نکردند و با من بودند؛ ممنونم از خداوند می خواهم هیچ بیماری مخصوصا کرونا و او میکرون نگیرند و سلامت باشند(واکسن یادتون نره)

 

هفت:

یک/

_ : نه مامان؛ من نمیرم  خنداننده شو 3!

_: چرا نمی ری؟یه جا پیداشده ما فامیل و پارتی داشته باشیم!خودتم که نویسنده ای؛ کسی نیست که به شعرها و نوشته های تو؛ آی تا می تونسته نخندیده باشه!

_:مامان ؛ عصبانی ای؟

_: نه؛ مگه درحد دکترا خودت رو نکشتی؟

_: خوب آخه چرا؛ هنوز دوس دارم بنویسم؛ ولی تو مخالف باشی دیگه نمی نویسم!

_: می ری خنداننده شو یا نه؟

_: نه!

_: برای چی؟ دلیل؟

_: مامان اونجا خیلی دیگه دیده می شم!ملت باید قضاوتم کنن!چیکار کنن بیچاره ها...

_: خوب قضاوتت کنن!تو از قضاوت ملت می ترسی؟

_:نه!

_: خوب مشکل چیه؟

_: مامان من می ترسم یه عده ی خاصی من رو ببینن!

_: مثلا کی بوده تورو ندیده؟!

_ : هریتیک روشن؛ کیانوریوز؛ تام کروز؛ جان کیوساک؛ بهروز وثوقی؛ شهاب حسینی؛ کیکاووس یاکیده؛ مریل استریپ؛ کاترینا کایف؛ و...

_: خوب ببینن!

_: خوب یعنی چی؟ من از ترس کرونا 3 ساله نرفتم آرایشگاه!

_: واسه چی اینا اهمیت دارن؟ صد دفعه مردی بدبخت؛ مردی خودت خبردار نشدی!

_: مامان چرا خودت نمی ری؟

_: باورت شد که من گفتم برو تلویزون ؛ خنداننده شو!

_: اصلا ولش کن؛ کارت هنرت رو گرفتی؟

_: هنوز چاپش نکردن!

_: آهان؛ همین طور استعدادت رو تو وبلاگا بریز تو چاه!

_: اوهو اوهو ( گریه) من کتابام رو چاپ کردم؛ مجوز گرفتم!فرانسه انگلیسی؛ او هو اوهو!

_: اقلا می رفتی مردم شانس رای بهت می دادن!

_: هان؟ نه!

_: مامان بزرگ؛ مامانم نمی تونه؛ پانیک میشه!

_: مگه مامانت معلم؛ نمی دونم دبیر چی نیست؟

_: چرا هست!ولی طفلک چن ساله مشکل داره خوب!

_: حیف؛ حیف؛ اون زحماتی که من کشیدم!

_: آره مامان بزرگ خنده داره ولی ...

_: همین دیگه؛ نمی تونیم از پارتی هامون استفاده کنیم ! همین جاست!

_: آره!خیلی حیف شد دفعه ی پیش 50 میلیون بهشون دادن!

_: چی؟ پولم بهشون دادن؟

_: منظورم اینه که... مامانم خیلی مجانی کار میکنه!بی خیالش شو...

_: دیگه چیکار کنم!این یکی از همه اون یکی ها ...

_: مامان!

_: مامان بزرگ!

_: چائی دم شد؟ اقلا تو این مملکت سه تائی یه چائی بخوریم؟

_: اره مامان!

 

 

دو/

دکتر بالبخند:

وااای خانم مددی! این چه وضع گلواه؟

خانم مددی:

هان؟ دیشب دکترشهرام گفت با اب نمک قرقره کن؛ تو نگو روی زخم نمک پاشیدم؛ تا صبح داشتم می سوختم!

دکتر بالبخند:

گلوت بوده ها!لابد زیاد نمک ریختی تو لیوان!

خانم مددی:

چه می دونم؟ نه بابا!نمکه عجیب بود ... همین نمک گلها بود !

دکتر بالبخند:

چیزی نیست؛ آمپولاتو که زدی... بعد قرصاتم که میخوری...به امید خدا خوب می شی؛ گلوت باز میشه؛ سوپ لعابدار بخور!

خانم مددی:

آهان!

همسر خانم مددی:

قرصای اعصابشم همین جا تمدید کنید!

دکتر بالبخند:

باشه؛ آفرین خانم مددی؛ آفرین ...(!)

 

 

 

 

سه/

( دوهفته بعد یکی از دوستان با ترس و لرز تلفن می کند؛ خانم مددی دارد کارتون تن تن می بیند؛ سرش هنوز درد می کند و کمی بینی اش گرفته...)

دوست خانم مددی:

مددی خوب شدی؟

خانم مددی:

آره خدارو شکر!یادته همون روز داشتم قورمه سبزی می پختم ؛ زنگ زدی گفتم گلوم جزغاله شد؟

دوست خانم مددی:

همه گرفتن دیگه ...

خانم مددی:

دیگه تقصیر خودمه؛ بین 300 نفر که بری فیلم خائن کشی رو ببینی همین میشه!البته قبلش فیلمای دیگه روهم دیدیم؛ نمی دونم سرکدومش شد؟ شایدم سرکنسرت بمرانی شد!

دوست خانم مددی:

خوب بالاخره بعد 3 سال که نمی تونستی نری بیرون!یا خودت رو زندانی کنی!رفتی اشکال نداره؛ مثل من باشی خوبه؟

خانم مددی:

نه!من هیچ جا نرفتم!دیگه دعوت بود دیگه؛ خدائیش...

دوست خانم مددی:

خوش به حالت که رفتی !

خانم مددی با گلوی هنوز سوزان:

آرررره!خیلی خوب شد!بالاخره دلیل داشت می دونی که من هیچ کاری رو بدون دلیل نمی کنم!

.............(سکوت و بعد...)

 

 

 

چهار:

ای نازنین!متاسفم که از هم گرفتیم!

تمام نکات ایمنی رعایت شد؛ خدایا با سه تاماسک و سه تا واکسن خارجی؛ چطوری؟

من شرمنده ام!

البته مسئله چندان مهمی نبود عین بچگی هایمان بود؛ همان موقع ها که برف می آمد و همه مریض بودیم و من مخصوصا که لوزه داشتم( خاطر دکتر وایزمن بخیر)

فقط احساسم این بود که فشارم کمی رفته بالا؛ یا مثلا قند خونم پاچه هایش را دریده؛ یا مثلا گلویم دارد از چشمم می زند بیرون!

خیلی رمانتیک و قشنگ بعد سال ها همه مان با هم استراحت گزیدیم!!!

سال ها بود که نکرده بودیم ( استراحت)

انشالله مریضی رخت بر بندد و برود ... انشالله آمنین

 

سیده لیلا مددی

 

 

هشت:

بایدن!

از نظر اخلاقی: چه مردی؛ قدرتمندی؛ سیاست بازی...

از نظر جنتلمنی: چه دست و دل بازی؛ بخشنده ای؛ کلاسی...

 

 

نه:

مامان بنز:

من دیگه خرماام خریدم گفتم طفلک خانم مددی!

بابا پزو:

اوووووووه؛ خاله پاریسم اومد ایران!از بس این زن نظیر نداره!

بابا بیوک:

تارا جان خانم رو می گید؟

ننه خاور:

یه سمعک لازم داری!قدکاسه ...مثل گوشواره بندازی گوشت !خانم مددی رو باتاراخانم جان اشتباه نگیری!

پراید:

ننه جان گنده گی که شرط نیست؛ سمعک شده نامرئی؛ همه ام دارن تا سرکوچه رو هم می شنفن!

ننه خاور از جیب روی سینه اش:

بیا!صد میلیون ؛ یکی برای این بخر!

مامان بنز:

ننه خاور جان؛ هنوز نشنفه قیامته ؛بشنفه اول خودت ناراحت میشی!

ننه خاور:

خودمم می خرم!بیا اینم صد میلیون دیگه؛ ببینم این چیارو می شنفه!!!

بوگاتی:

عزیزان!ساکت باشید لطفا... مغزم ترکید؛ اومیکرون دارم...

پراید:

پاشو بریم دکتر؛ مثل خانم مددی میشین مثال میزننتون ها!

بوگاتی:

کاش مثل اون خانم دکتر بودیم!واقعا زن درستی ایه که مادرت ناراحت میشه!

مامان بنز:

شما ایتالیائی ها کلا به درستی و نا درستی آدم ها خیلی حساسید!چون مافیا دارید!... اما ما آلمانی ها کلا به سیستم علاقه مندیم ؛ سیستم هم ربطی به مافیا نداره!!!

ننه خاور:

ای الله اکبر؛ پاشید برید از جمهوری برای این سمعک بخرید!

پراید:

دارم میرم دیگه؛ عجبا... نمی ذاری موهام رو ژل بزنم؟

بابا پژو:

خودشم ببر؛ همه چی تو این دنیا سایز داره پسرم!

بابا بیوک:

این سایزی که اینا می گن؛ سایزه؟!

مامان بنز:

استغفر الله؛ اه؛ غلط کردیم خدایا!

باباپژو:

آهان؛ هروقت به این خانم مددی گیر می دی؛ همه چی میره رو اعصابمون!

پراید:

ول کنید تورو خدا!زن من او میکرون گرفته؛ برید اونور ...

ننه خاور:

یه دفعه بگو همه تون دارید!

بوگاتی:

خوب الان همه تون دارید!راحت شدید!؟

( متاسفانه بدلیل سایز سمعک خانم مددی ؛ دارد می شنود)!!!

 

 

 

ده:

رهبرم ...( سید علی)

قالبا عشق جزا دارد ؛ جزا (مردن)!

این جزارا خدا نصیب کند ... شهادت نصیب ماست...

 

 

 

یازده:

یک/

بقول حافظ:

چون پیر شدی حافظ؛ از میکده بیرون شو...

رندی و نظر بازی درعهد شباب ؛ اولی ...

پدرجان؛ مادرجان؛ دراین اوضاع پیشرفته جهانی که کلی طنز پرداز داریم!

شما دیگر چرا؟ آخر این کارها یعنی چه؟که دراین سن و سال به مغزتان می زند ...خوبیت ندارد!

جوگیر می شوید و یک کارهائی می کنید در فضای مجازی و نمی آئید بگوئید که دونفر تحصیل کرده در طرح(بیب) می ایند جلو تا جلوی بابابزرگ و مامان بزرگ های ملت را بگیرند!

مطابق معمول چهارتا جوان را مثال می زنند!نمی آیند ده دوازده هزار تا مثل شمارا مثال بزنند که ... یک کم خودتان را کنترل کنید!!!

دو/

دوست فرهیخته ما که سالیان درغربت جانش به لبش رسیده ؛ برداشته فیلم مادربزرگ حاج خانم را ارسال کرده که درمسیر مهمانی ودر بیوتی سالن فلان دختر جوانی شده طوریکه مثلا کسی نشناخته و فیلم را خودش پخش کرده ... اولا عزیزان من؛ والسر و المخفیات!

چرا از خودت فیلمبرداری کردی؟ آخر دیگر خواهر شوهر و مادر شوهر و جاری سرکارعالی بسوزند چه می شود ...

نکن ننه جان؛ مگر این استوریها استوری می شود؟

داریم از بیماری میمیریم!!!

ای جل الخالق!

سه/

گلاب به رویتان 13 سال است داریم درفضای مجازی می نویسیم ؛ هرکی از راه رسیده مارا قضاوت کرده؛ که خدای نکرده یک برگ مجازی تقدیر نامه از دست آقا یا خانم فلان نگیریم؛ از من می شنوی فلانی (ایکس خان) من و تو چکار به طرح ( بیب) داریم! که ملت با خرید (ببخشید چوس تومن) الان یک فروشگاه مجازی دارند 600 میلیون تومان!

چهار/

الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

شده بود از فضا بیایند آمدند و گفتند خانم اگر مینویسی؛ تحمل کن!ماهم تحمل کردیم!دم همه شان گرم!

ولی بیائید به انهائی که مست و ملنگ و دروغگویند بگوئید پول فضای مجازی اصلا کجا بود که پدر آمارش را دربیاورید و درخارج توی روز روشن میلیارد تومن پول هم بگیرید!

جان برخی از جوانان را ازحسرت سوزاندید!

هفته ی پیش که داشتم فشن مد یکیشان را می دیدم بقول زنجانی ها(جین گورداغی) اصطلاح قدیمی ؛ افتادم که استغفرالله؛ الله اکبر خاک بر سر فضای مجازی کنند!که فرصت تبلیغات هم دارند!(؟)

من معلم دارم توی فضای مجازی برای فرستادن یک قطعه فیلم می سوزم و فحش هم می خورم ... نوش جانم معلمم دیگر!

نگران نباشید اینها یادداشتهای یک عدد مرده است که دیگر ...خدا از وسط ...

 

 

راستش را بخواهید فکر نمی کردم بتوانم قسمتت دوازده و سیزده را بنویسم( ازشدت بی حالی و کسالت ) ولی می نویسم :

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... تو نگو جایزه ی دختر شایسته به مارسید؛ حالا من نخندونمتون سال ها پیش ازدواج کردم و عنوان این جایزه دراصل به انگلیسی بانوی شایسته ست ... درهرحال بعد از دریافت500 هزار پوند ؛ بهجت خانم جان و فامیل تماس گرفتند و گفتند که اگر من مایلم با قیمت روز بفروشم ... که درجهت همان اصل خانواده گفتم: بپرسم اگر خانواده مایل به رفتن به سایر کشورها هستند نفروشم!

بهرحال نمردیم زنده موندیم جایزه ی بانوی شایسته رو هم گرفتیم؛ ای جل الخالق ...خدایا شکرت ؛ همین بود که تو فضا خودمون رو سپرده بودیم به دست پرقدرتت؛ خدارو شکر!

 

سیزده:

استاد" دال" اشکهایش را پاک می کند ؛ آدم چشم های قهوه ای کثافتش را که می بیند جگرش می سوزد!

دانشجوی اول:

استاد می دادید ما می کردیم!

استاد" دال":

از دست شما چندشم میشه!دوتا پیاز پر قدرت بودن؛ جیگرم رو هم سوزوندن!

دانشجوی دوم:

استاد آخه خجالت آوره؛ ما بشینیم شمادرست کنید...

استاد" دال":

من به دست حساسیت دارم!شما دوتا اصلا توی دستشوئی؛ دستاتونم می شورید؟

هردو باهم:

آره استاد!این حرفا چیه؟!ما دانشجوی دکترائیم ها!دبستانی که نیستیم...

ناگهان مادر استاد" دال" زنگ می زند ...

استاد" دال" گوشی را بر می دارد و شروع می کند:

...: مامان جان چطوری؟

...: چی شده؟ داری آب غوره می گیری؟ دوباره یه لیلی دیگه رو تو قلبت فنا دادی؟

...: نه! مهمون دارم ؛ دارم پیاز رنده می کنم...

...: اه؟ یه چوب کبریت لای دندونات می ذاشتی خوب...

...: تموم شد رفت دیگه مامان؛ مرحله مخلوط گوشت با پیازه ...

...: می دونی ... استاد(پ.و.خ) مرد!

...: چی؟ همین طور بدون مقدمه؟ ناسلامتی ناپدریم بودها!

...: خوب شوهر منم بود!سکته کرد!اگه تونستی بیا!نتونستیم میگم نتونستی... همین!

...: همین دیگه؟

...: همین دیگه کلا سر پیری معرکه گیری بود!راحت شدم از دستش ؛ تازه ملت حسویم می کردن!هرچند خواستگار جوونیام استاد(پ.و.ل) دیشب تو ختم داشت به من چشمک می زد!خاک تو اون سرش ...آره دیگه تا مسئله قورمه سبزی و زن فرهنگی وقدیم و خونه ی بیخ بالای شهره؛ انگاری من خواستگار دارم!

...:خدارو شکر مامان ؛ که هیچ وقت تنها نیستی من دل نگرونت باشم!

...: آره پسرم؛ نگران من نباش؛ برو به کبابت برس!

...: خداحافظ...

دانشجوی اول بعد از قطع مکالمه:

مامانتون استاد؛ چند سالشونه؟ اصلا بهشون نمی آدپسر همسن شما داشته باشن!

دانشجوی دوم:خدائیش من فکر می کنم بیشتر شما شکسته شدین ؛...

استاد" دال":بفرمائید حیاط جهت کباب؛ خدارو شکر از بابت استاد(پ.و.خ) خیلی ناراحت بودم!

دانشجوی اول: خدا دلهای پاک رو خیلی دوست داره!

دانشجوی دوم: اره؛ استاداز دل شکسته غافل نشید!

استاد" دال": من الان از تو؛ از داخل عزادارم!تشریفتون رو ببرید حیاط جهت کباب ؛ از عرض تسلیتتون هم متشکرم!

هردو باهم:

خدابیامرزه!چشم؛ پلو هم گذاشتید؟ یا نونیه؟

استاد" دال": تشریف ببرید حیاط من نون سنگک هارو بیارم!

...............

واز دل استاد " دال" که استاد(پ.و.خ) را به پدری پذیرفته بود ؛ چه کسی خبردارد؟

 

 

۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۰۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

To go to a better place!

یک:

دیدار وقت مرگ!... درون تخت خواب

نیا!

صدسال من؛ اهل جنگ و نبرد ...

کامکار!

کبوترم ...

        سپید بخت؛ میان آسمان ... ببینمت!

 

دو:

کاش بدانی قلمم را با عشق تو فروخته ام!

به میوه فروش محل ... خرید!

جای کدو؛ پیاز و کلم!... برای سوپ!

چون به معجزه نوشتن من؛ اعتقاد داشت ....

برای زیباترین دختر محل!!!

 

سه:

بین هرچه عشق هست؛ من...سر در گمم!

اما چه خوب...

فراموش می کنم؛ وقت دیدن تو؛ وجود خودم را!

 

چهار:

مرا که خریده ای پسرم یوسف؛ به قیمت دوچشم ...

من کور می شوم؛ که خدایم قضاوتم نکندبه پدر بودن!

 

پنج:

 نمی بخشمت !

آن قدر مفهوم آزادی برای من دور بوده است!

که ؛ اسارت!!!

وقتی بال هایم را باز می کنی ...

فرمان تو برای پریدن ...

مرا میان دنیای موجوداتی که نمی شناسم ...

رها می کند ...

این رهائی توست!

از من ؛ نه من از اسارت ...

نه من؛ نمی بخشمت!

...

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع) در اینه ها ....

هزار هزار مرتبه با عشق آمدم ... باور کن ...

 

 

هفته پیش دوراز جانتان امیکرون گرفتم و انگار خدا واجب کرده باشد این مطالب را در تب نوشتم ؛ خواستم این هفته ننویسمشان دیدم آنهائی که دارم؛ الان می نویسم بدتر است... پس نوشتمشان!

۲۹ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۴۶ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

کربلا در کربلا می ماند؛ اگر زینب(س) نبود

۲۸ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۲۰ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

درستایش ... نگهبان شب !

یک:

بالاخره یافتم!

همین جمله کلیدی ارشمیدس از توازن درفیزیک بود که امشب مرا کشاند پای وبلاگم که بنویسم : آن فیلم که دوست داشتم را بالاخره ساختند؛ یک نفر پیداشد که آستین بالابزند ومرا از غم نجات دهد که می روی سینما هیچی برای گریه کردن نیست؛ هیچ چی برای اینکه نگاه کنی و به عنوان رتبه متوسط رو به پائین جامعه دلت خوش باشد که یکی از آدم های فیلم را از قبل می شناسی؛ بله من نقش اول فیلم را می شناختم!

دو:

همان یکربع اول فیلم را که دیدم ؛ خوشم آمد عجیب می کشاندت به کنجکاوی ولی جالبی کار اینجا بود که شخصیت را می شناختم؛ پیرمردی که مهم نبود کیست و چکاره است؛ یک جوری سیاستمدارو خانواده دار؛ و جوانی زرنگ شهرستانی ؛ به هیچ کس بر نمی خورد اگر می مردند یا می کشتند!

سه:

داستان فیلم را که نباید بگویم ؛ از نظر من خیلی با احتیاط هم پیش نمی رفت؛ اما عشقی عجیب درونش بود؛ شعری که دوست داشتم؛ عشق در لحظه درونش اهمیت داشت؛ فحش نداشت؛ ناسزا نداشت؛ هرچند نیم نگاهی هم به موضوع اجتماعی دزدی داشت!

اما سرقت و دزدی را طوری زیبا دسته بندی کرد که خاطره انگیز باشد ؛ گفتم همین امشب بنویسم و منتظر نمانم که مثلا جشنواره تمام شود و بنویسم و بگویم فلانی چرا جایزه نبرد؛ جایزه دست مردم است که فکر می کنم آقای رضا میر کریمی ببرد!

توصیف زیبایی از مردان زنجان و کرمان...

 

 

چهار:

یاد زنجان افتادم؛ خیابان سعدی ؛ نانواهای زنجان که می شناسم و بدون وضو نان دست مردم نمی دهند؛ یاد کوچه مشکی و اقوام که خدا رحمتشان کند؛ یاد بازار زنجان؛ هیچکدامشان در فیلم نیست؛ ولی ...

ممنون جناب میر کریمی ؛ ممنون

یاد پدرم افتادم!

جناب میر کریمی منتظر سلیقه ها نباشید ؛ جایزه ها دست مردم اند ؛ برایتان آرزوی موفقیت دارم

پنج:

حدودا ده حرکت جناب کیائی یک حرکت من است ماشالله هنرپیشه ای فرز و تند هستند و برای نقش کلاهبردار مناسب ؛ دفعه بعد اما انقدر کلاهبردار خوبی نباشند ؛ که آخر سر ماقشر خودمان یادمان بیاید و اشک بریزیم wink

خداوند به همگان توفیق دهد

ضمنا اگر خواستید در3 ثانیه بفمید که فیلم خوب است ؛ کافیست ببینید جناب کیومرث پوراحمد دران بازی کرده؛ کوتاه مختصر و مفید!!!

۱۷ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۴۶ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

عاشقم برهمه عالم؛ که همه عالم از اوست!

یک:

از من انتظار غلط داشتی مگر؟....

" عشق" شاید غلط هست؛ ولی شرم ساز نیست!

 

دو:

مرگ میان شیشه های اشتباهی!

با الماس بریده شد....

ای روزنامه های قدیمی ...

من از پنجره که می پریدم ...

شیشه ها روی مرگ ؛ حساب نکرده بودند!

 

سه:

خوردی غم عشق؟

                طعم آلبالو نیست؟

خنک و یخزده و ترش

                انگار غم عشق یک توطئه نیست؟!

دست یک بیگانه؛ زن قد بلند ... درداخل فال

                 انگار غم عشق یک خاطره نیست؟!

بازی احساسی؛ یک جور سیاه؛ تیره و غمزده نیست؟!

خوردی غم عشق ...

           توی دریا؛ یک کشتی تنهایی طوفان زده نیست؟!

یا خواب عمیق...

گوئی بیدارشدن از حادثه نیست؟!

این غم عشق...

                    درقالب شعر؛ لیلی و حافظ و شاخه نبات

                     از سر شانس!سیستم ظلم و ستم !

                      فراق ؛ جدایی؛ زندان؛ فاجعه نیست؟!

خوردی غم عشق...

                  تکرار دوباره ؛ انگار چشیدن از زخم؛ درد؛ خونی که درون قلب خشک شده!

طعم فاتحه نیست؟!

 

 

 

پنج:

توی کوله پشتی ام ...

یک کلوچه ای گرم و داغ...

که از تنور

بیرون کشیده ام

می روم...

تا بام تهران...

همین نزدیکی...

تا زمان غروب آفتاب وروشن شدن میلیون ها چراغ

میان هوای سرد و باد و باران

بخورمت!

با چای غلیظ

و طعم خوب دارچین چشم هایت...

فریاد بزنم....

اما کسی از اینهمه میلیون های شهر ...

نشناسدت!نبیندت!نداندت!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) زیر نورحرم ...

باز نور؛ باز نورغ نورحرم؛ چه عشق می بینم ؛ نورا نور...

 

هفت:

یک/

بر می دارم روی یک تکه کاغذ ؛ نام تورا می نویسم بعد با خودم فکر می کنم فال جدیدی اختراع کنم ببینم مثلا تو مرا دوست داری ؟

اسم تمام همکلاسی های دیگرم راهم روی یک تکه کاغذ می نویسم؛ حتی اسم استادمان که باهم مشترک است را هم می نویسم ...

بعد از تا کردن همه ی تکه کاغذها؛ (که البته رویشان اسم پسرهاست) !می ریزمشان توی یک ظرف دردارشیشه ای ؛ فکر می کنم قبلا ظرف سس مایونز بوده که مادرم شسته ...

شروع می کنم تا سه دقیقه تکان دادن ؛ بعد درظرف را باولع باز می کنم و یک عدد از کاغذهارا بر می دارم!

اه؟این که نام آن پسر خوشگله ی ته کلاس است؟

حرصم در می اید و دوباره درظرف شیشه ای را می گذارم و تکان هارا جدی می گیرم ...

دوباره یک تکه کاغذ جدید را خارج می کنم بیرون؛ اه؟این که نام استادمان است که البته ازدواج نکرده ولی همچین مورد مناسبی هم نیست!

دیگر عبانی می شوم و دفعه ی آخر بدون تکان دادن شیشه؛ یک تکه کاغذ را برمی دارم؛ اه؟ این که نام آن پسر پولداره ی کلاس است ؛خدایا!...

خنده ام می گیرد؛ نه؛ انگار تو از ظرف مایونز خیال نداری بیائی بیرون!

صدای پدرم از پشت سرم می آید:دختر!این کارا زشته؛ من دختر به دانشجو نمی دم!برو دنبال درس ات!

 

دو:

تو روبروی من نشسته ای؛ خیلی به نظر آشنا می رسی؛ بالاخره باید نامه هائی را که آورده ای امضا کنم؛ حداقل نیم ساعت زمان می برد؛ لبخندی می زنم و می گویم:

بفرمائید چایتان را میل کنید تا من سریع کار امضارا تمام کنم...

چشم هایت اشکی استو ماسک ات دوتاست؛ سریع کار امضاهارا انجام می دهم و می گویم:

جناب؛ می تونید تشریف ببرید!

خیلی آرام باصدائی گرفته از پشا ماسک می گوئی:خانم؟ منم...

نامت هیچ تاثیری روی من نمیگذارد!با بیخیالی می گویم:آهان!کلاس دانشکده؛ چه خوب!خانواده محترمتون خوبن؟

پاسخ می دهی: بله؛ بعد سریع دردفتررا باز می کنم و می گویم:سلام برسونید؛ خوشحال شدم!

پای رفتن ات یکجوری ست که انگار باید هلت بدهم؛ ولی خودت ارام می روی ...خوب می روی دیگر!

رفتن ؛ رفتن است ...

 

سه:

آمدی خواستگاری ولی چه کسی باور می کند که مجلس خواستگاری ما به چه دلیل بهم خورده است!

بهر حال دلیل ؛ دلیل است ...دیگر!

خانه ای که دریکی ازبهترین محله های شهر خریده ای گاز شهری ندارد!وقتی پدرم می پرسد ...

خواهر کوچکترت می گویدکه: انشالله دخترخانم جنابعالی درجهیزیه ماکروفر بیاورد ؛ حل است!

پدرم نمی داند ماکروفر چیست!و عصبانی می شود!بعد سکوت برقرار می شود و جنابعالی با خواهر هایتان می روید....

می رویدمی روید می روید ...

من ازدواج می کنم و دریکی از محله های آبرودار و گازدار شهر تهران خانه می گیریم ...

محله ی خانه ی شماهم گازدار می شود ؛ مردم همه ماکروفر می خرند وبعد معلوم می شود که ماکروفر بیشتر برای گرم کردن غذاست ...

خواهر جنابعالی می رود کاناداو پدر اینجانب هم فوت می شود و جنابعالی .....

 

چهار:

مردی را می شناسم که فرار کرد!باور کنید پولداربود ؛ چک نداشت و بسیار مشهور بود...

تنها عیب اش این بود که درمحل کار؛  خودش را مجرد معرفی کرده بود درحالی که ...

تمام اطرافیانش این اجازه را داشتند که از طرف او به خواستگاری بروند ؛ باور کنید آرسن لوپن ازدواج بود ...

به خاطر شهرت با دست های خالی وارد زندگی مردم می شد و مادرش در رسانه ها تاکید می کرد که خسته شده؛ از بس برای خواستگاری پسرش هزینه کرده!

بعد ازاینکه بالاخره ازدواج کرد و سال تا سال گذشت ... ازدواج اولش روشد ...

خداوندا!

بالاخره مهاجرت کردو می دانید که مهاجرت یعنی چه ...

عشق امر مقدسی ست... ولی شکستن قلب خانواده های محترم؛ بخشوددنی نیست...

خوب می خواستم اینجا از فرار مغزها برایتان بگویم و موضوع را بشکافم ... که یک مورد همین ...

که واقعی ست و شوخی و مزاحی ندارم ...خدا می داند این مغز الان کجاست؟

کمی راهنمائی(طرف فوتبالیست نیست)!

 

پنج:

ای نازنین!ای نازنین!

خوش باشیم...

که بعد از سال ها مادر واقعی هاچ پیداشد و مطمئن باش ؛ من هم ...

دوستت دارم

وتا سال ها دعا گویت هستم؛ بقول یکی از همکارانم (ممنون همسرم که باگرفتن من؛ دو خانواده را از نگرانی رهانیدی)!

از تو سی عددد گل رز؛ درقلب من است؛ یادت هست؟!

لیلی جونت!

 

 

هشت:

بایدن!

آنقدر خواب دیده ای که در بیداری ...

فرصت نمی کنی که یکی را تعریف کنی ...

 

نه:

پراید:

واااااای!وقت آب پرتقالمه! بوگاتی ؟ تو نمی دونی چه بلائی سر من اومده؟

بوگاتی:

مگه دختری؟چیزیت هم نشده بود ! تو تاریکی فکر کرده بودن چی هستی!

مامان بنز:

خاک تو سرشون!اون تو آلمانه با اون قدو بالاشون؛ این تو ایرانه ... از این فسقلی نگذشتن!

باباپژو:

همین دیگه!به جای اینکه بره باشگاه بازو پهلووونی کنه؛ میره قهوه خونه ؛ شده 30 کیلو ؛ یارو فکر کرده چی برده!

بابا بیوک:

خوبه ننه باباشین!غریبه بودین چی می گفتین!

پراید:

من خودروام!تو تهران مسافرکشی می کنم!آینه ی من بشکنه با اینه تو پدرجان یکیه؛ من خودرو اقتصادی ام؛ فانتزی و سوسولی و فرانسوی و آلمانی و ایتالیائی و اینها ... ایرانیم!

بوگاتی:

آره؛ خیلی فرزی !خودت از خودت نزدی جلو؟پاشو راه برو دیگه...یه هفته اس تکون نخوردی!

پراید:

بگو اون دوتا؛ لامبورگینی و پورشه؛ حاصل زندگیمون بیان دستم رو بگیرن ...پاشم!

بوگاتی:

بردمشون مدرسه!

ننه خاور :

پاشو پراید؛ امروز مهمون داریم ؛ مجری توانا و مشهور ورزشی(بیب)!

پراید:

چی؟بهترین مجری ورزشیدنیارو می خوای بیاری اینجا؟ نکنه به خاطر پرسپولیس می آد دیدنم؟

ننه خاور:

آررررره!خاله پاریس و ابرو جون دعوتش کردن شام!گفتن میآن اینجا دنبالش!

بوگاتی:

اونم میآد!

پراید:

آآآه!پاشدم؛ الان میرم لباس تیم ملی رو می پوشم می آم.

بوگاتی:

بی خیال؛ نمی آد!

ننه خاور:

چرا میآد؛ می خوان یه چک 5 میلیون یوروئی کمک ککنن به فوتبال ؛ گفتن میدنش فقط دست آقای (بیب)

بوگاتی:

آآرررره؛ چه داستانا؛ اونم بدبختیه ها برای خودش...

مامان بنز:

پاشید بریم همین الان مسافرت!من حوصله ی دردسر ندارم؛ پاشید ببینم!ورداشتین خونه رو کردین فتنه سرا!

ننه خاور:

بگیرید همه تون عین بچه ی آدم بشینید سرجاتون!خبرنگاراهم دارن می آن!

همه باهم:

چیییی!

 

ده:

رهبرم ...(سید علی)

درخاک این وطن؛ عشق یک تصمیم نیست...

سرنوشتی ست که از عشق علی(ع) ... خواهانیم!

 

 

یازده:

یک/

نمی دانم با " توریست وحشت" اشنا هستید؟ این طور که من می دانم درتوریست وحشت شمارا بر نمی دارند ببرند مکان هاو موزه های تفریحی که مثلا کاخ هارا ببینید و لذت ببرید ؛ بلکه می برندتان جهنمی از وحشت تا با انواع و اقسام المان های وحشتدرخودتان روبرو شوید( مثلا قصر دراکولا)؛ ارواح؛ سیاهی و تاریکی ؛ غرق شدن احتمالی درخون تا مرگ...

شمائی که مثلا با تورجهت خرید می روید دوبی یا کنسرت های آنچنانی را درایتالیا می پسندید ؛ حتی واژه ی " توریست وحشت" هم چندشتان می شود؛ نه؟!

 

دو/

باوجودیکه سالهاست سینماهای جدید و بسیار عالی داریم ؛ ژانر وحشت کمتر درسینمای ایران دیده می شود و البته ما تماشاگران کم توقع!آنچنان نیستیم که خیال کنیم شاهرخ خان را درسینما ببینیم!

از طرف دیگر عاقل هستیم و قبلا قرص فشار؛ قند؛ و اعصابمان را یکجا میل کرده ودرحالیکه لبخندی غیر عادی روی لبمان هست می نشینیم و مثلا صدای مردن مردم را بادقت گوش می کنیم و درحال؛ حال کردن از صدای دالبی از سینما خارج می شویم ...

لامصب کارگردان!

 

سه/

باتشکر باید بگویم بالاخره قهرهم یک جائی نتیجه داد ؛ البته دانه دانه شمردن کارخوبی نیست ولی اگر طرفدار سینمای ایران باشیم مثلا فلانی قهر کرد جواد عزتی آمد بالا فلانی قهرکرد امیر آقائی فلانی قهر کرد بهرنگ علوی فلانی قهر کرد مینا وحید فلانی قهر کرد ...بانیپال شومون ؛ خلاصه از قشر زحمت کش میانی یا بدنه سینما یک قشر زحمت کش جدید به وجود آمد که باید بگویم شایسته است در آینده هنرپیشه های مردم درجشنواره های خارجی بیایند بگویند : دست مریزاد !!!

حالا دیگر اصلا شهاب حسینی هم مهم نیست؛ ثانیه هادرگردشند و درکلاس های سطح بالای هنرپیشگی پدربزرگ ها و مادر بزگ هائی ثبت نام کرده اند و فارغ التحصیل شده اند که امید آینده ی این رشته محسوب می شوند...بایکی از این پدربزگ ها اصلا نمی توان شوخی کرد؛ خدایا چه استعدادی!!!

 

چهار:

بوی تاریخ عجیب است درکاخ موزه هاو زندان های قدیمی درموزه های مصر درجاهائی عجیب تر مثلا در آمریکای لاتین(تمدن اینکاها)هند...خون؛ نقش مهمی دارد!

بعید است درمورد فرانسه و انقلابش تصویر مردی مانند ژان وال زان را فراموش کنیم که زندگیش حاصل درد و رنج ناشی از دزدیدن یک تکه نان است(بمدت 18 سال)...

از آن عجیب تر حتی انقلاب کبیر روسیه (قبل تر مشروطه) درتاریخ انقلابات جهان؛ انقلاب انگلستان و....

یا درمیان میدان انقلاب بین کتاب ها و دستفروش های شب جمعه ؛ عجیب بوئی ست که ملتی در ترکیب سرنوشت خویش با سرنوشت تاریخ ؛ دست پر قدرتی دارند.....

 

پنج/

نوارزرد را از شبکه دو ببینید ؛ حتما باید بروید سینما!یا مثل من عاشق سریال های کره ای شوید

خیر...

دراین سریال؛ پلیسی را می بینید که مدام درتلاش است ...

درسریال کرگدن مشخص شد که برخی بازیگران چه توانائی هائی دارند ...

بانیپال شومون یک بوکسور حرفه ای ست که ...دراین سریال نقش پلیس را آنچنان که ته دلمان می خواهیم ... بازی می کند...

 

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو ....آقای محترم!ورداشتی توریست آوردی فضا ؛ کلاه فضانوردی من رو دزدیده آورده تو حراج بفروشه!

زنگ زدم زمین؛ همون کلاه رو برام بفرستن؛ میلیون تومن!!!

چرا آخه؟!

دیگه بهجت خانم جون؛ فریده خانم جون؛ فرح خانوم جون با اون قلب پاک مهربونشونرفتن بانک برای من وام گرفتن؛ واسه ی همین کلاه فضائی!!!

جل الخالق! از یه طرف توریست رو باش؛ ار یه طرف منو... کی فکر میکنه کلاه فضائی روی زمین بدرد بخوره!!!

 

 

سیزده:

استاد" دال" توی سینما نشسته استو می خواهد آخرین فیلم جیمز باند را ببیند؛ همکلاسی سابقش بازرس " کیم" مشهور " توی راه استو فیلم دیگر دارد شروع می شود ...تبلیغات سامسونگ و چی و چی و چی پخش می شود ... سر همین ارتباط اول فیلم دل استاد" دال" برای مادرش تنگ می شود ؛ خیلی عجیب استتا حالا پیش نیامده ؛ بلاخره بازرس " کیم" می آید ...

دقیقه های اول فیلم ؛ بازرس " کیم":

می دونستی تو این فیلم جیمز باند بالاخره جون به عزرائیل می ده؟!

استاد" دال":

کیم؛ دلم برای مادرم تنگ شده؟ فکر می کنی چرا؟ نکنه یه وقت مرده باشه!

بازرس" کیم":

تو دهن استاد" پ.و.خ" لپه خیس نمیشه؛ تاحالا گفته بود!خوب شد مادرت تورو زائید؛ نه؟!

استاد" دال":

خوب زائید ولی ... من که هیچوقت کنارش نبودم ؛ عروسم نبردم براش...

بازرس" کیم":

اووووه نگا کن؛ یارو لامصب بمب رو کجا گذاشته!

صدای نفر پشتی:

آقایون ؛ ساکت!

نیم ساعت بعد ....

بازرس " کیم":

من انتظار داشتم همسر مخفی جیمز باند خوشگل تر باشه...

استاد" دال":

شبیه همسر سابق خودت نیست؟

بازرس " کیم":

مگه اون خوشگل بود؟ اونم مخفی کار بود ...

استاد" دال":

برو پاپ کورن بخر!

بازرس " کیم":

چه بوئی!می خوایی من برم بیرون یا خودت؟

استاد" دال":

خودم میرم؛ طول میکشه ؛ می خوام تلفن کنم ...

استاد" دال":

از سالن خارج می شود و اول به مادرش زنگ می زند ساعت درایران 4 عصر است!

استاد" دال":

سلام مامان خوبی؟

مادر استاد" دال":

سلام؛ چی شده؟ داری میآ ئی ایران؟!

استاد" دال":

نه؛ چطور؟

مامان استاد" دال":

خواستم بگم خوب خدا بیامرزه!عمه ات زن مقاومی بود ... بعد از پدرت ؛ بعد از پدرش بعد از شوهرش؛ بعد از جنگ های آمریکای لاتین؛ بعد از ترک فرزندانش ؛ بعد از بیماری و سرطان ؛ بعد از مرگ مغزش ...

استاد" دال":

میدونستم؛ ته قلبم می گفت یه چیزی می خوای به من بگی ؛ من الان باید برگردم سالن سینما کاری نداری؟

مامان دکتر " دال":

نه! یه زنگ بزن دختر عمه ات...

استاد" دال":

خوب دیگه چه فایده!

مامان استاد" دال":

آره ؛ واقعا بعد شوهرش ... شوهرم نکرد!

استاد" دال"؛ به پاپ کورن ها با طعم های مختلف خیره می شود؛ تلفن خود به خود قطع شده؛ می رود تا یکی را انتخاب و بخرد؛ لابد فیلم جیمز باند رسیده اون آخرها...که از بازرس " کیم" خبری نیست!

 

 

چهارده:

هفته پیش یکی از مواردی که بعد مدتها من رو خندوند؛ این بود که یکی از اعضای گروه بمرانی با اره یک قطعه ای رو اجرا کرد؛ یادم نمیره که خیلی صدای خنده دارو جالبی داشت و هنرنمائی ایشون رو نشون می داد...

بله دیگه!

 

 

 

۱۴ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۲۱ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

عاقبت گرگ زاده گرگ شود؛گرچه با آدمی بزرگ شود!

یک:

دست روی قلبم به حالت تعظیم؛ مرگ من...

عشق تو؛ خدای من؛ درون من؛ درحد مرگ بود!

 

دو:

می رفتم روزی که تو شبیه برگه ی a4!

خوابیده بودی تا بنویسندت!

چیزی نبود برای نوشتن؛ از قلم من...

جز" عشق خوابیده؛ خوب نیست"!

 

سه:

کفش ایتالیائی تو؛ هرجا که رفت غصه خوردم!

می فهمیدم ؛ هرکفش به اصالت ...

ان جا نمی رود که شیشه ی دلی ؛ شکسته باشد!

 

چهار:

معمولامردم...

توی نگاهشان پرسش است!

وقتی نیست!

لابد پاسخ پرسششان را ؛ از قبلی گرفته اند!

 

 

 

 

پنج:

می آئی و من درتب دریائی خود غوطه ورم یار!

تا آبی چشمان توهست؛ مرگ من و ابی دریاست!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) از من جدائی نیست...

چنان کنار شمایم که روز روز عاشوراست...

 

هفت:

یک/

پنهان کردن هویت اصلی کار خیلی سختی نیست!

چون درکمتر از یک هزارم ثانیه باید خلاف آن چه نشان می دهی ؛ یاشی!یعنی ذهنت تصمیمی

خلاف آنچه که می گیرد را بقیه ی اعضای بدنت ارسال کند!

...........

نشسته ام روبروی تو؛ پولدار کثیفی هستم که خون جامعه را مکیده!حالم از آدمهای ارزشی مثل تو

که کلیه ات را بخشیده ای بهم می خورد ؛ رنگ طبیعی موهایت وطرز نشستن مودبانه ات؛ تازه

جلسه خواستگاری ست و تو باید جواب مثبت هم بدهی ...

من:

امیدوارم؛ عاشقانه امیدوارم؛ باهم ازدواج کنیم ؛ افتخاریه برای من!

تو:

حقوق من بیشتر خرج امورخیریه میشه؛ با حقوق شما؛ خبرنگاری؛ میشه زندگی کرد؟ واقعا خونه

ندارید؟

من؛ درحالیکه سرم پائین است و دارم توی دلم می خندم:

آره دارم؛ انتهای شهریه خونه ی کوچیک؛ ولی شما برای کار باید با اتوبوس رفت و آمد کنید!

تو:

خوبه؛ خوش به حال اونی که با شما ازدواج میکنه!

من با حرص و خشمی درونی از خرابی نقشه؛ صدایم را کنترل می کنم:

چرا؛ باکس دیگری می خواهید ازدواج کنید؟گویا معیار شماهم پوله!

تو:

خیر!معیار من ... بیشتر نزدیکی به پدرو مادرم و محل کارم ... اصلا ام دوست ندارم فشاری به شما

وارد بشه؛ خداحافظ!

من؛ می بینمت که برخاسته ای که بروی ، تیپ شیک و قیافه ی تمیزت حالم را بهم می زند؛ بیشتر

اینکه تو مرارد کردی !!!!

جهنم!؛ کوفت بخوری؛ فکر کردی من فقط چندر غاز کارمندم؟ بعدا جگرت را می سوزانم و توی حلقت

می گذارم ...

 

دو/

بیست سال گذشته و من پیر شدم!موهایم را رنگ کردم و مثل همیشه هیچکدام از آمارم هیچ جا

ودرهیچ مملکتی درست نیست!

درطی بیست سال گذشته تو ازدواج کردی و صاحب فرزند شدی ولی همچنان در تفاوتی فاحش ؛

حالم از تو بهم می خورد!...همسر و فرزندانم و خودم درهیچ آماری...نیستیم!

....

ریش مصنوعی ام را می گذارم و موهای مصنوعی ام را می چسبانم !ذوق و شوق عجیبی دارم ...

پیداکردن تو؛ آنقدر ساده است که نگو؛ برای من" ننه لیلی" هستی!

زیر فشار پیر شده ای و موهایت سفید است؛ اما من ؛ جوان جوانم حدودا بیست ساله !

دارم از ذوق می ترکم؛ که بیایم دفترت و ببینمت ؛ ساعت7 عصر است!

بالاخره ثانیه ها هم می گذرند و ما دوباره بهم میرسیم....

من باحالتی زجر آور و گداگونه:

سلام؛ برای من حرف زدن خیلی سخته؛ توی پرونده ام براتون نوشتن؛ ... بدبخت که بدبخته؛ دیگه

چی بگه؟

تو بالحنی آرام:

پسرم!از خداوند مایوس نشو؛ برای وارم ازدواج و کار؛ خداکمک میکنه؛ من برای سهولت و اسون شدن

؛ آدرس محل کار و اونجائی روکه وام رو میدن نوشتم؛ همین که بری کمکت می کنن؛ مبادا باشرایطی

که داری مادرت رو اذیت کنی و بفرستی جائی...

من با بدجنسی درونی:

نه!خدامیدونه دعاگوتونم!مادرم هم همین طور!

دهانم را کج تر می کنم و پاهایم الکی میلنگد؛ ازدرکه می روم بیرون؛ قطره های اشکش را گوشه

چشمش می بینم؛ " ننه لیلی" احمق!دراین دنیا هیچ چی نشد!تازه عذابش هم دادند!به من چه؟

این مقدار مبلغ از چنین نادانی برای فلان ماشین خودم و پسرم هزینه چندماه است؟

مثلا من پسرش هستم؟یا مردی بدبخت که دلش برای من می سوزد؟

باید از درون  چنین نادان های خودبزرگ بینی را فریب دادو خندید!

اصلا مثل همسر من نیست!بدبخت شوهرش!

 

 

 

 

سه/

دیگر چه فرقی می کند با چه گریمی بروم و سراز زندگیش دربیاورم!هنوز آمار داشته های من درهیچ

جا و کشوری مشخص نیست!خواهرم که آخرین بازمانده دلسوزم بود از دنیا رفت؛ هنوز ذوق و شوق و

تنفرم سرجایش است؛ خشمی که نمی دانم چیست!

50 میلیون وامی را که گرفتم و فرار کردم درقالب چک دارم برمی گردانم؛ خدا می داند اسکونتش

دراین سالها چقدر شده!

دفترش همان دفتر سابق است ولی... وقتی وارد می شوم تعجب می کنم؛ زن جوانی روبرویم است

یعنی دخترش است؟بعد متوجه می شوم " ایزی لایفم " را نپوشیده ام؛ یعنی تا اینحد؟

زن جوان می گوید: بفرمائید درخدمتتونم!

خدایا بابت "ایزی لایف" چه کنم؟

من:

ننه لیلی کجاهستند؟زبونم صدبار لال فوت شدند؟

زن جوان:

نه پدرجان !خودم هستم!قبلا افتخار آشنائی با جنابعالی رو داشتم؟

من؛ باورم نمی شود؛ حرص و خشمم را میریزم بیرون:

ننه لیلی مرده؟به من دروغ نگیدها؛ وگرنه...

زن جوان:

مجوز بالای سرم رو ببینید؛ خودمم؛ بااین سن و سال درست نیست به خودتون فشار بیارید؛ پرونده تون نشون میده که فرد خیری هستید و می خواهید به موسسه کمک کنید!

من با تمام حس پولداری و برتری جوئی و نفرت ؛ چک 50 میلیون تومانی را می گذارم روی میز؛

دستهایم می لرزد و می خواهم توی صورت زیبای تمیزش؛ تف کنم!ولی ...

زن جوان:

جناب اقای (بیب) خیلی زحمت کشیدید ؛ لازم نبود خودتون تشریف بیارید ؛ این همه سختی رو تحمل

کردید تا اینجا ...چرا آخه؟

تمام بدجنسی ام را میریزم بیرون و می گویم:

خدامن رو ببخشه؛ مبلمان شیکتون کثیف شد،ای وای آبروم!

دستهای نرمش را می گذارد روی شانه ام و می گوید:

نازی پدرجان!اشکالی نیست؛ اتفاقا همین امروز قرار بود عوضشون کنیم ؛ قبلا ام میشوریمشون؛

کثیفی ؛ نباشه...

فشارم می افتد پائین ؛ بعد شماره ی یک همیشه همین طور است! سرم گیج می رود و می خورم زمین ...

 

آمارم درهیچ سرزمینی مشخص نیست!

روی تخت برمیگردم رو به پنجره؛زمستان وحشتناکی ست.

صدائی ارام مرا صدا می زند:

آقای (؟)

بر نمی گردم تا صورت جوانش را ببینم!احمق؛ ننه لیلی؛ بیشعوری که مرا نشناخت؛ جهنم مگر برای

همسرو فرزندانم بهتر نشد؟می خورم و می خوابم و از اذیت شدن همه لذت می برم!

صدا دوباره تکرار می شود:

آقای (؟)

لابد می خواهد ملافه کثیفم را عوض کند ؛ چند سال؟خداصبرش داده لابد؟نه؛ من بر نمی گردم!

اصلا می خواهم توی شماره یک و دو غرق شوم و با بدبختی و ناسزا ملافه هایم را تعویض کنند...

صدا ادمه می دهد:

آقای (؟)......بر نمی گردم!!!

 

چهار:

برگشتم!بالاخره صدا قطع شده بود؛ من درهیچ کجا و سرزمینی نیستم!

تنهایم؛ دلم غنج می زند بروم دفتر ننه لیلی ولی نشدنی به نظر می رسد!

شاید اگر دسترسی به پولهایم و همه ی عواملم داشتم؛ می شد...

خدا؛ خریدنی نیستی؟!

زهرمار!عشق بود؟برای من بود؟برای ان بیچاره ننه لیلی بود ؛ این اواخرکه چه عرض کنم...

عشق یعنی دقیقا همانی که برای همسرم بود ...

ولی پس الان کجایم؟ خدا بخواهد بهوش بیایم؛ نه؟اگر برگردم.... حالش را می گیرم ... چه غلط ها!

" ننه لیلی و جوان سازی"....قسم می خورم!

 

پنج:

ای نازنین!

خودت را خوب بپوشان؛ هواامروز سرد است...

تو خوبی و دیگر هیچ ؛ اهمیت ندارد!

" لیلا"

 

 

هشت:

بایدن!

رفته ام از یو اس ات بیرون و کس عین خیالش نیست!

من اگربرگردم؛ باید التماسم کرد!صدسال از قدیم!

 

 

نه:

پراید:

عسلم؛ بوگاتی؛ لقمه ی گوشت کوبیده ی من رو میآری؟

سکوت!

پراید:

مامان ؟مامان؟ شلوارم خیسه؛ هنوز خشک نشده؛ سرما میخورما؛ شلوارجین ام رو از حیاط میآری؟

سکوت!

پراید:

ننه خاور؛ بیا کوفته های من رو هم بخور!قول میدم به مامان بنز نگم ؛ پشت سرش حرف می زنی!

سکوت!

پراید:

بابا بیوک!اون دختره تارارو صداکن؛ فرقاروروشن کنه؛ من می ترسم!

سکوت!

پراید:

باباپژو؛ من قول میدم دیگه پشت سرت نخندم؛ خوب شد دماغت رو به خاطر پولیپ عمل کردی؛ ولی یه جوری وانمود کردی انگار عمل زیبائیه؛ بابا...

ناگهان همه جا روشن می شود ...

دکتر:

پراید جان؛ بهوشی؛ حالت خوبه؟سئوالم اینه : الان تو خودروئی یا انسان!اگه جوابت مثبته لطفا

دستت روببربالا!

پراید:

آروم چشمک بزنم؟فکر کنم مورد اول ... دست ندارم که...

دکتر:

آخرین بار چی خوردی؟

پراید:

دکتر اب میوه؛ سن ایچ؛ فکر کنم میخواستن من رو بدزدن!

دکتر:

بهتر می شی؛ فعلا ممنوع الملاقاتی؛ تاشب زبونتم باز میشه!

پراید:

ممنونم؛ دکتر جون!

دکتر:

بروخدارو شکر کن؛ یه ماشین پلیس دیدتت؛ تو بیابون پیداکردن ات ؛ این جور موارد خیلی مشکله...

بغل دستی پراید تو بیمارستان:

اوووف؛ پرایده دیگه!خانم نیستش که.... پاشو نازنک؛ قیافه شو!...

پراید:

چی؟نیسان آبی؟!!!

 

 

ده:

رهبرم...

درعشق علی(ع)هیچ سئوالی نتوان کرد ...

که علی(ع) کیست؟ چرا عشق ؛ چرا عشق علی (ع)....

 

 

یازده:

یک/

درون هرکسی یک موسیقی خاصی؛ مشغول نواختن است!از صدای قلبش تا صدای خون توی رگهایش ؛ صدای حرکت عضلاتش ...

و بستگی دارد به چه نوع فکر کردن وراه رفتنش ...

بعلتی( کار ساختمانی همسایه)یک گوشی ایمنی صداگیر با کیفیت بالا خریدم تا صدای مته و دستگاه هارا نشنوم؛ لحظه ی اول کاملا ناشنوا؛ داشتم لذت می بردم که ناگهان... صدای عجیب قلبم و تا بلند شدم که راه بروم صدای غیر قابل تحمل قدم هایم ....

جائی هست درقرآن کریم که میفرماید: با تکبر روی زمین راه نروید ... خداوند سمیع است ...خداوندا چند سال است که ما صدای پاهایمان را نمی شنویم؟!تجربه ی عجیبی بود!

 

دو/

اگر شما دچار هم نوائی با صدای محیط شوید ؛ یعنی درحال شنیدن صداهای مختلف احساس کنید ؛ همگی درحال حرف زدن با شمایند... نام بیماری شماچیست؟

نام بیماری کمی عجیب است: بیماری انگلیسی!حالا خوب یا بد... بعضیها کنارشان فریادهم بزنی انگار نه انگار ... چه به اینکه درو دیوار هم بخواهند با ایشان حرف بزنند!

 

سه/

آن بالاها؛ بالای جو؛ چه جور صداهائی وجود دارد؟آیا صداهای کلاس بالا؟من یکی که احساس می کنم ؛ کسی دلش نمی خواهد خواب راحتش را ول کند و مثلا دنیائی را که با موتورهای کم صدا و مثلا شیشه های پر حجم ساخته ول کند و بیاید به زمینی ها بگوید: سلام!

شاید هم بیاید و بعد سلام و علیک و احوالپرسی بگوید:ببخشید!میشه صداتون رو بیارید پائین!

درچنین حالتی باید همسایه کلاس بالائی را تصور کرد که شب تولد شما آمده دم در تا بگوید: تولد شما که هیچ؛ سشستمی که برای بزن بکوب بسته اید هیچ؛ اصلا خودتان هم برایش مهم نیستید!

جل الخالق...

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم .... یا خدا دوتا موجود فضائی اومدن دم در با دوتا قابلمه...

من یاد بهجت خانم جون افتادم که جمعه ها حلیم می پختن می آوردن ؛ فرمانده درفضا پیمارو باز کردن و فضانوردها اومدن تو...

بعد درحالیکه به زور منظور شون رو میفهموندن گفتن:

دوتا زمینی ؛ توسیاره ی بالائی جا گذاشتن!

فرمانده از تعجب شاخ دراوردن ؛ من گفتم: فرمانده فقط تشکر کن!خلاصه تشکر شد ورفتن! ضمن اینکه معلوم شد فضائی ها امانت دارن؛ معلوم شد یه عده پیک نیک میرنتاکجا؛ بعدشم بنده خدا فضائیها؛ اینهمه آدم؛ اینهمه قابلمه؛ ازکجا بفهمیم؟

جل الخالق!قابلمهه توش بوی قورمه سبزی می داد...

 

سیزده:

استاد" دال" توی تهران حال بهتری دارد ؛ هوای آفتابی تهران لذت بخش است ...

کلاس تمام شده ووقت ان رسیده استاد" دال" یک فنجان قهوه برای خودش بسازد...

تلفن زنگ می زند و گوشی رابر می دارد...

استاد" دال:

الو؟

صدای پشت خط ؛ صدای کلفت بانوئی ست:

شما؟

استاد"دال":

ببخشسد؛ شما تماس گرفتید !شما؟

_:

"دال" قبلنا صدات مثل صدای دخترا ضعیف بود غ چه کلفت شده؟

استاد" دال" با عصبانیت:

شما؟وگرنه قطع می کنم!

_:

خوب نگارم!همونی که کابوستم؛ بچگی کتکت می زدم!

استاد" دال" با عصبانیت و هیجانی:

شکر خوردی!خونه من زنگ زدی که چی؟ زن مگه تو دکتر نیستی؟

دکتر نگار:

چرا؛ مزاحمم هستم!

استاد" دال":

چی می خوای؟

دکتر نگارباخنده:

جونت رو!

استاد" دال:

شوخی نکن دیگه!چی می خوای!

دکترنگار با خونسردی:

شوهرم مرده!ختم گرفتم بیا!

استاد " دال":

من؟!

دکتر نگار:

بابا تو بیای؛ همه میآن!حتی مامانت با دکتر(پ.و.خ)...

استاد"دال":

باشه؛ آدرس بده!

دکتر نگار:

جدا؟

استاد"دال":

آره؛ نکنه نقشه کشیدی من رو وسط مهمونی بزنی؟

دکتر نگار:

نه!خیلی پیر شدم؛ 74 سالمه!

استاد" دال":

واقعا؟

دکتر نگار:

خداحافظ

استاد"دال"وارد زمان می شود؛ خیلی عجیب است؛ بله تاریخ و زمان چه زود میگذرد...

چهارده:

دراین دنیا و علمی که ما خواندیم علوم سیاسیpolitical science...گاهی علوم سیاسی(سیاثی) و گاهی (سیاصی) و گاهی اصولا (سیازی) ست ...wink

۰۴ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۰۲ ۰ نظر
سیده لیلا مددی