یک/
بی دیدن تو
می بینمت: درروشنائی ذهنم!
پیراهن آبی روشن
موی قهوه ای
فرقی نکرد!
کوری؛ نابینائی برای من
اگر تو پیر شدی یا من ...
هنوز جوان
جوان ی
دو/
غرق می شوم
کنار همین کاناپه سبز روشن
درون مرگ...
سه سال می گذرد تورا ندیده ام
چه زود ...
فضا خروار خروار خاک دارد
از بس سنگین است و
من
حتی شیشه هارا پاک نمی کنم!
تو برنگرد
مثل من می شوی!
انگار پیری
انگار مرگ ؛ درونت جشن گرفته
اما اگر برگشتی
به خاطرمن ؛ پنجره هارا باز بگذار
و به صدای پرنده ها ؛ گوش کن!
شاید آخر من ...
باپایان تو ؛ تقاوت کرد
مثل قند
و
چای
کنارهم
قندو چای
نه مثل قند ...
یا مثل چای ...
سه/
رسوبی شیرین میان چشمهایم بود
شهر پیراهن تو که میانش می دویدم
یاس ؛ یاس ؛ یاس
میان
مشکی؛ مشکی؛ مشکی
و بوی وانیل می داد
آن غروب که که کیک پخته بودی
دستهایت را گرفتم و قسم خوردم
تب دارم!
تب شدید !
فردا که مدرسه نرفتم ؛ چقدر مهم بود ...
بین ساعتهای نه و سی تا ده و سی
روی نیمکت تراس خوابیدم
و با چشهای نیمه باز
نگاهت کردم
نگاهت کردم
مادرم ...
تو پایان نداشتی ...
چهار/
می رسم انگار آخر من به پای عشق تو؛
عشق تو ؛ انگار دیوارست پر از عشق تو ؛
کم سوادم ؛ درتوانم نیست بنویسم از عشق
عشق تو بسیار پیچیده ست ؛ قسم برعشق تو
می نویسم واژه ای را درخصوص عشق و عشق
هرکسی آمد بگوید ؛ بیسوادی پای عشقت مرد؛ هر آن عشق تو
افتخاری بود تا اینجا رسیدن ؛ عشق تو؛
تا سوادم را کمی بالاتر از حدم نوشتم ؛ عشق تو
تا ببخشایی چه خوب است , بخشیدن زعشق
تا فقیری هم احساس بزرگی ها کند از عشق تو....
پنج/
روی هیچ بامی
مجسمه ای نیست
چون شهرت
همیشه پائین ؛ میان مردم است!!!
شش:
مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) دیده ام بارها
نور نو رکه از رقیه(س) و زهرا(س) و زینب (س) است
هفت:
بهاری دل انگیز!