یک:

روبراه شد قلب من ...از ان جهت که تو رفتی ...

خدا عاقبت عشق همه را ... به خیر کند ...

دو:

موی سرتو روی سرت هیچ ارزسی نداشت ...

من یکی را توی جعبعه ی جواهرات خود ... پنهان کردم!

سه:

اکنون روی دیوار بوی تورا نقاشی می کنم ...

یاسی!

تا سرنوشت دیوار روبرو عطر یاس ... باشد!

 

چهار:

رفتی توی عکس مردم و بین اشان گم شدی ...

تا خاص بودن تورا فراموش کنم ... سال ها گذشت ...

پنج:

سرما توی استخوان های آوندی درخت ... لانه کرد ...

تا باور بهار ...از ریشه های درخت ... بریزد بیرون!

شش:

مزار شش گوشه ات همین کنارمن ... همین جا ...

کجا بهتر از مزار شما ... برای دردل های من!

هفت:

وکسی چه می داند چه لطفی در کارهای خانه هست ...

طوری که گاهی به خودشیرینی کشیده می شود و گاهی تا مرز جنون طعم عشق را زیر زبان می اورد ...

همکاری دردنیای امروز درزندگی مشترک لازم است و کسانی که هنوز در دنیای غلط قدیم زندگی می کنند...از لذت این همکاری برخوردار نیستند ...

یک:

خسته هستم و ترافیک ستاری باز نمی شود ... این ساعت ازشب مردم جهت خرید و گردش آمده اند هایپر کوروش ... و هیچ کس از حال کسی چون من که دوشیفت پشت هم سر کار ایستاده تا یک روز بیشتر "آف" بگیرد ...خبردارنیست ...

توی خانه قیامت است ... ظرفهای صبح لابد ...و دیشب توی ظرفشوئی ... میوه هائی که پریشب خریده بودیم ...پختن شام و دیگر...آه چه می دانم ...

...

کلید را می اندازم و درباز می شود ... بوی قورمه سبزی می رود توی دماغم ...یک آن احساس می کنم تمام خانه دارد برق می زند ...روی میز ناهار خوری عین دسته گل می ماند ... مبهوت به سمت آشپزخانه می روم واااااای ظرفها تمیز و مرتب یک گوشه خودنمائی می کنند ...لباس ها ی توی ماشین لباسشوئی ...شسته شده آنطرف کنار شوفاژ پهن شده اند ... خانه تمیز است و معلوم است کسی جارو برقی کشیده ...

تو؟بیست سال است که دست به سیاه و سپید نزده ای ... دستهای سفید و نرمت به انواع مایع ظرفشوئی حساسیت دارند ... از ابتدای زندگی شعارت این بوده: یا نرو سرکار !یا بمون خونه کارخونه... یا هردو!

کاش باورم می شدکه فرشته ی مو آبی داستان پینو کیو واقعیت دارد ... نه!

امکان ندارد!... درحمام باز می شود و تو حوله پیچ می آئی بیرون!... با لبخند می گوئی:راضی هستی؟!جان من راضی هستی؟!خونه رو کردم دسته گل... از تعجب دارم شاخ در می آورم ولی بهرحال هرگز هم ممکن است یک روز اتفاق بیفتد ...

...

سر میز شام هی زیر زیرکی به من نگاه می کنی و انگار می خواهی یک چیزی بگوئی...تا اینکه نمکدان را بر می داری وروی شام من نمک می پاشی و بعد می گوئی:فکر می کنم اصلا تو غذا نمک نریختم ...می خندم!ادامه می دهی ... امروز علیرضا سیاستی اصل و جعفر کیاستی تقلبی و مجید جواد منش شرق نژاد مظفری اصل اومدن دفترم ...گفتن جواد جون یه ویلا خریده تو نوشهر یه چند روزی می خوان مجردی برن ... بعد گفتن اکبرم که استاد جوج زدنه می خوان ببرن ...دلم آب افتاد خداییش ، جوج ، مه غلیظ ، صدای بارون ...

ولی گفتم حالا از تو بپرسم ببینم اجازه می دی؟کاری تو این چند روز با من نداری؟

توی گوشم پیچید:نشود رسوائی... نشود ازادی بی حد و مرز... شوهرم بعد بیست سال هرز نرود ؟...پدر بچه ها قاطی اراذل و اوباش نرود ....؟بعد یادم افتاد بیست سال گذشته ...بیگاری...فکر شوهرداری...دوشیفت ...دیدم غیر از پاهایم دستهایم هم خسته است ...نگفتم مرسی که از من اجازه می گیری...گفتم:برو!اتفاقا خودم می خواستم بهت پیشنهاد بدم ...تو خسته نشدی بیست سال وردل من نشستی؟بذار دوستات هم بفهمن چه اخلاق گل و بلبلی داری!

ناگهان اعتماد به نفسش فرو ریخت و گفت:جدا؟!خوب نرم!

گفتم:برو!ولی من یه دوربین تو شلوارت گذاشتم ...

رفت تا برگردد تا چندروز خنده ام می گرفت چون این ترفندی بود که به سیامک می زدیم ...وقتی مدرسه می رفت ...تا کار خطا نکند ....!

دو:

جلسه تمام شده و خانم ها رفته اند ... از دیشب دلم از محسن و احسان پر است ... دیر به خانه آمده اند و به من نگفته اند کجا بوده اند ... البته حاج آقا که اخلاق مرا می داند ...

یک یاعلی می گویم و فرش هارا تا می زنم .... امان از پیری ...کمردرد هم دارم ولی نمی گویم که محسن و احسان توی دلشان هم غم نیفتد ... صدای کلید در می اید ... محسن و احسان از سرکار آمده اند ... بعد از دست بوسی!نوبت من است ... :بچه ها !امروز از خجالت پیش خانمها آب شدم رفتم زمین!پاشید !دوجوون رعنا و مودب دارم بعد باید وضعم این باشه؟!

طفلی ها اشک توی چشم شان حلقه می زند : مامان چی شده؟!بعد احسان نا خود آگاه می پرسد:وای جلو حاج خانم ریحانه؟!مامان تورو خدا!....قضیه را می گیرم و ادامه می دهم ... فرش به این سیاهی !فرش به این کثیفی ...دیده بودید؟من چندروز بعد جلسه دارم ...چی کارکنم؟!

ناگهان احسان روی شانه ی محسن می زند که ...پاشو!بعد از چند دقیقه پودر...پارو!ووسایل لازم را به ایشان داده ام تا فرش هارا توی حیاط بشویند ...

...

حاج آقا که می اید ... یک رو فرشی انداخته ام برای صرف شام ... می خندد و می گوید:ازاون بلاها که جوونی سرما می آوردید سر این دوتا جوون چرا؟ الان دیگه قالیشوئی هست!

می خندم و می گویم:رعایت نمیشه حاج آقا!این خونه باید عین خونه ای باشه که توش ده تا دختر هست ...نه دوتا پسر دانشجوی ...

حاج آقا می خندد و می گوید:ببین عزیزم!اگه خواستی دیواراروهم بشوری ...من هستم!

می خندم و می گویم:شما دیگه دست ندارید!ارتروز تا یقه تون رفته!و بعد ...

شب تمام می شود ...

سه:

تو هم ای نازنین!

به من آموختی که همکاری نه همدستی و نه هم پائی ست ...

قدم به قدم جلو که می رفتیم تو دست من و من دست تو ...

افتادن های من بیشتر از تو بود که اگر نمی گرفتی دیگر پاشدنی درکارنبود ...

کاش دست های من هم قدرت دستان تورا داشته باشد ...

درروزهائی که باید.

که نمی دانم نباید بیایند ولی شاید ...

خدایا قویترم کن...

لیلا!

 

هشت:

ترومپ!

گذاشتی مرا جلوی گلوله ی توپ!

بی دلیل!

زنده ماندم!تا از تو بپرسم ...چرا؟!

نه:

پراید:آقاجون!تروخدایه امشب رو آبروداری کنید ...سیتروئن خانم از فرانسه اومده منوببینه!

مامان بنز:

پرایدچیهباز شلوغش کردی؟زن مردم از فرانسه چرا باید بیاد تورو ببینه؟

پراید:

من و بوگاتی و بچه ها می خواهیم بریم فرانسه سرایداری!این خانم داره می ره اصفهان می آد یه لحظه مارو ببینه که شرایطشو داریم یانه؟!

ننه خاور:

چی؟می خوای تو این بدبختیا بری فرانسه؟

پراید:

به ماچه ننه جون !بین خودشونه!می خوام لامبورگینی و پورشه برن سوربن!نمی خوام برن هارواردو آکسفورد!

باباپژو:

جدی؟!بگو زنه اومد خودم باهاش فرانسه صحبت می کنم!

نمی دونستم فرانسه رو از آمریکا و انگلیس بیشتر دوس داری؟

مامان بنز:

اره!به همین خیال باش!این دوتا اول باید زبونشون رو درست کنن با اون لهجه ی ایتالیائی مادرزادی!...

پراید:

خواهش می کنم ...خواهش!

بابا بیوک:

باشه دیگه!مسخره!

ده:

رهبرم ...

تن به ذلت نمی دهیم ...چرا که ما ...

حسینی ترین ملت دنیا ... درجهان هستیم ...

یازده:

احساس می کنم توی هنرمون از همه جامون بیشتر ریاکاری هست ...

البته حس خوبی نیست ولی هست!مثلا توی هنر اگه اعتقادی وجود نداشته باشه کار درست از آب در نمی آدولی نمی دونم تو جامعه ی ما چرا برعکسه!

فلانی رو می بینیم که نقش شریف ترین قشرهای جامعه رو بازی می کنه ولی بعد ... توی زندگی واقعی همون کار خلاف رو که توی هنر داره شعارش رو می ده بابالاترین درجه!پیش می بره ... جل الخالق!

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم یه بسته ی کوچولو به هرکدوممون دادن ...

حالا فکر می کنید چی بود؟سقز!سریع یاد بهجت خانم جون تو بچگی افتادم که همیشه می گفت "سقز از آدامس بهتره...فک آدم رو تقویت می کنه!"

از شون پرسیدم چرا سقز بهمون می دید؟فرمانده فضا پیما برگشت گفت:برای اینکه فک تون رو قوی میکنه !انشالله بعد صد سال که برگشتید زمین ...باید یه دو کلام با خانواده تون حرف بزنید ....

ای الله اکبر!یعنی امیدی هست؟!

ماشالله ...جل الخالق به بهجت خانم جون ... چهل سال پیش فرمو دند ... می دونید ... چهل سال پیش...

 

سیزده:

باران طوری آمد که باور نکردم ...

هوا آفتابی آفتاب بود ...

ظهر بود و داشت صدای اذان می آمد ...

پیاده تا خانه راه کوتاه نبود ...

ولی رفتم ...

اشک می ریختم و مردمی که از شدت باران می دویدند ...

برایشان دیدن مردی مثل من ...کنجکاوی نداشت ...

چهارده:

مردم که مثل ما نیستن برن تو یه چیزی فرداشم بیان بیرون...

انقدر عشوه دارن که نگو!بریم اتحادیه ی اروپا ...نریم ... بریم ...نریم!!!باشیم ...نباشیم ....پدرخودشونو با عشوه درآوردن ...

آه!مثل ماباشید ... رفتیم ...یاعلی!

 

پانزده:

واااای بیان جون ...مقسی ...ممنون...التشکر....تنک یو... دیگه چی بگم اسمت رو باید می ذاشتن ...

غیرت ...مردونگی نه بیان که البته بیان هم هستی ...

"پاچه خواری ربطی به آمار ندارد"....

نکته : تمامی داستان ها و مطالب نوشته و ساخته ذهن نویسنده بوده و هیچ ارتباطی با دنیای واقعی ندارد . و تشابه ان با مسائل دنیای واقعی تماما اتفاقی است .