یک:

از آینه ترسیده ای ... انگار پیر پیر !

آن راستگوی جوان درخشان ... صورتت نبود؟!

 

دو:

میروم ...

از دیوار!

        از کوه!

              از خیابان!

                      همراه نور...

            " به وقت شب"

درامواج دریا!

       رقصان...

                " منم ؛ ماه"

بو میکشم؛ پائیز را

           وقت باریدن

  همین جاذبه هاست که

                            باز میکشاندم اطراف " زمین " !!!

                " منم؛ ماه"

 

سه:درخفتگی ...

                 چون مردن خویش ...

                                           میدوم!

                                          می فهمم!

                                            و فکر می کنم!

وقت رفتنت هر شب

درخوابم صدایی هست که می گوید:

آرا مش!" توخوابی"!

 

چهار:

نازچشم ناز تو؛ از بس کشیدم باز شد ...

ناز چشم نازنینان ؛ راست می گویند ... نکش!

 

پنج:

میان جورابهای رنگارنگ

                          از عید تا عید

چقدر عاشقیم ....

      به بوی " پدر"!

                    که میان دستهای کوچکمان بشوئیم ؛ حجم هدیه هامان را

چقدر می روی

و هیچ کفشی با پای تو مهربان نیست ...

لعنت...

بیشتر کفش ها؛ رئیس اند!

که وقتی آزاد می شوی ...

                                 انگار درخانه ؛ دنیا را به تو بخشیده باشند

" پدر"!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) خریدارم

به هرچه اشک از جگر برای رقیه (س)  زینب(س) و شهیدان است ...

 

 

هفت:

یک/

من مشهور شدم!

دریک شب برفی و غم انگیز ؛ وقتی از خانه برای ساعتی فرار کردم و به سمت بازار شهر دویدم!

آن قدر خوش تیپ بودم که نمی دانستم!

روی نیمکت وقتی شالگردنم را دورگردنم بسته بودم و اشکهایم داشت می ریخت روی پالتو گران

قیمتم ؛ دو دختر جوان بی خبر از من تصویر گرفته و ارسال کرده بودند روی اینستا ...

" این مرد جوان زیبای غمگین کیست"؟

خدای من!فردایش که باخبرشدم ؛ باور نمیکردم ...

برادر خودم زیر عکس نوشته بود: احمقی که لابد از ازدواج خود فرار کرده!

پسر عمه گمشده مادرم پیدا شد که نوشته بود: بد نیست!بگذار آنقدر بگرید تا عشق دیگران را ندزدد!

فقط 35000 نفر در دعوای بین هم؛ اینکه من خوش تیپ باشم یا خیر ساعت گران قیمت 250 میلیون

تومنی مرا مطرح کرده بودند ...

نیامد!

بین این همه ؛ نیامد...

فردا بعد از کار که برگشتم خانه؛ دیدم زانوهایش را بغل کرده ؛ گویی مرده باشد ...

صدایی ضعیف از دهانش بیرون آمد : تو این مملکتی که غریبم! من رو شکنجه میدی ؛ یه دقیقه دعوامون شد خوب ... ببین...

دستهایش را فشردم ...

فکر می کنم ؛ عشق همین باشد!!!

 

دو/

نمی دانم چه کسی اولین بار مطرح کرد که مرد گریه نمی کند ؛ مرد بدبخت نمی شود؛ مرد نمی

میرد؛ مرد است و سیبیل؛ مرد دزد نمی شودو...

هزار جمله که یک شبه اختراع شد تو گویی مرد چی باشد نه کی!

اولین بار که غصه خوردم و اشک هایم ریخت روی سیبیل ورتابیده ی کلفتم؛ رفتم آرایشگاه حسن و

هرچه سیبیل بودرا ریختم روی زمین ...

دوستانم آن طرف گریه کردند ...تو گویی مردی همین بود ...

از فردایش دیدم چه بهتر!هزار بار گریه کنم آخرش چه می خواهند بگویند ...

دیدم دوستانم آمدند و گفتند فلانی خیلی مردی!تو نگو ؛ مردی همان قلبم بود که داشتم ...شکم

بچه هایم که سیر می شد و زیر هرچه درد بود راحت می زاییدم!...

دانستم؛ مرد باید مراقب باشد که بدبخت نشود!که بدبختی مرد ادعایی ست که نمی تواند سال تا

سال بهر جهت از آن بگذرد ...

نداشته هایی که نمی تواند داشته باشد و الکی پافشاری هم می کند ...

مردهم احساس دارد ؛ ربات که نیست ...

دیگر می روم در آرایشگاه حسن ؛ آن قدر خوشگل می کنم که نگو ...

مردی است و سیاستمداری !به نظرم این جمله برای مرد بهتر باشد!...

 

سه/

بی تربیت لگد زد و آمد تو ...

دهانم را بایک دستمال بسته بودم ؛ گفتم: ببخشید؛ دندانم درد می کند!

گشت و حلقه ی ازدواجم را پیدا کرد و گفت: همین؟!

برداشت و رفت ...

نمی دانم داستانهای کلیشه ای و بدفرم را می پسندید یا خیر ولی ... فردایش من درقرعه کشی

بانک برنده شدم؛ عین خیالمم نیامد که درخانه ی خودش را چطور بزند و بیاید تو... بی تربیت است یا

خیر!

رفتم یک خانه ی جدید ...

بدتر اینکه حلقه ی ازدواجم را دوباره خریدم و به زندگی ادمه دادم ...

باورکنید سختی در زندگی ؛ گاهی همین قدر مسخره است که ... می بینید !

 

چهار/

ای نازنین!

مرا ببخش ...

وقتی گریه می کنم و تورا متعلق به خودم می دانم ... پیراهنت را می کشم و قسمت می دهم و می گویم : نرو!

من آنقدر درتو قاطیم و حلم که باورم نمی شود که زندگی دوتا نقش است که بعدا می شود چند تا ...

باورم نمی شود که وقتی به تو می چسبم نباید ؛ چون هرچه را که به آن بچسبند درحال فرار و رهائی است ...

عزیزم!

ای نازنین؛ ببخش...

وقتی گریه می کنم و تورا متعلق به خودم می دانم ...

و این کار تهوع آور و شرمسار کننده را فقط و فقط در مورد تو می کنم؛ تو مگر که هستی ...

تو ... که زیادهم مهربان و خوب نیستی ...

باور کن ؛ می ترسم از جمله ی " شوهر کو؟ " ...( لابد)!

ولی قبل همه ی اینها اصلا به کاری که دارم می کنم فکر نمی کنم؛ فکر نمی کنم دیگران چه می

گویند وبرایم رتبه ی اجتماعی و دیگر مزخرفات زندگی مهم نیست ...

ای نازنین!

چطور دوستت دارم؟!

از طرف: آلیلا؛ لیلی (دوستت دارم خیلی )

 

 

هشت:

بایدن!

خدا شاهداعمال ماست روی زمین ...

دنیا نباشد اگر ما ... بدخواه هم باشیم !

" ترمپ؟"!

 

نه:

مامان بنز با صدای بلند گریه می کند:

آخه چرا پژو؟ اونکه تمام زندگی من بود... چرا؟دنیای من پژو بود!پژو عاقبت بی من سفر کردی ... الهی برنگردی!!!

پراید با کمی عصبانیت:

مامان فکر کن ؛ آخه اونی که به تو تلفن کرد و گفت...بابامرده کی بود؟ تو تمام مدت این سالها ؛خودشم توفیلم عمو مهرجوئی آتیش زد نمرد... آخه چطور؟

ننه خاور:

دارم اعصابم رو کنترل می کنم ها!هنوزم فکر می کنید خودروئید؟پس من اگر خودروام چرا خواهرم هیلتون باشه؟ ... من خاور!

بابابیوک:

پاشو ؛ قندم افتاده از اون اتاق یه گرابیه بیار بخورم!بعدشم می رم به تاراخانم زنگ بزنم یه خبر از دنیا بگیرم!

ننه خاور:

الهی زیر قند بمیری چاخان!پسرم مرده پاشم گرابیه بیارم تو با تاراجونت اعصابت رو بسازی؟انشالله بری وردست پسرت!

بوگاتی:

مامان جان کمی فکر کن ؛ ببین کی بوده زنگ زده بهت گفته ؛ خدای نکرده باباپژو فوت کرده ؛ ما پیگیری کنیم ...

مامان بنز:

لابد خانم مددی !من تواین دنیا تا صدای این زن رو بشنوم ؛ دروغم بگه باورمی کنم!

بابابیوک درحال گاز زدن به گرابیه:

عزیزمن!مگه موبایلت زنگ نزد؟ مگه اون سیستم دریافت شماره ات که قبل از ما هزار ساله وصل به بالاست دریافت نکرد ... نگاه کن ببین...

لامبورگینی و پورشه:

بابابزرگ نگاه کردیم؛ تلفن ناشناسه!

ناگهان درمنزل باز می شود و باباپژو با خانمی غریبه و زیبا وارد منزل می شود ؛ همه از دیدنش شوکه اند؛دربودن یا نبودن؛ مرگ یا زندگی ...

خانم جوان شروع به حرف زدن می کند:

سلام خانواده خودروها؛ خودام رو معرفی می کنم؛ مینی ماینرم از انگلیس...دختر خاله ی آقای پژو!

ننه خاور سریع:

ببخشید من ننه اشم؛ به خاطر ندارم که شما دختر خواهر من بوده باشد!

مینی ماینر:

واااااااای خاله چرا؟ منم دختر" هوو" خواهر بزرگتون که فوت شد بعد بابام من رو برد و شما گم ام کردید ؛ یادتونه باکو؟

ننه خاور بابغض:

وااااای دخترم چه بزرگ شدی!ازاولم دلم می خواست تو عروسم باشی!چطور شد مارو پیدا کردی؟...

بوگاتیآرام درگوش پراید:

اینکه خانواده شما شانس داره هی فامیل خارجی از اروپا بهش اضافه میشه بماند؛ ولی اونی که تلفن زد گفت پژو مرده کی بود؟

پراید آهسته در گوش بوگاتی:

لابد یه انگلیسی بوده دیگه!طوری زود گفته که بابام خودش ام نفهمیده چطور؟

مامان بنزبعد شوک:

اوووف؛ خدارو شکر من الان دارم احساس می کنم یک مرد زنده بابانوی دیگری به منزل بیاد بهتر ازاینه که مرده باشه و دیگه هرگز به خونه نیاد!

مینی ماینر:

اوه بنزی؛ من تمام سریالای شمارو می بینم دراروپا مشهورید؛ ولی ایران انگار زیاد نه!دوستت دارم بنزی!

بابابیوک:

تعارف رو کم کنید بیائید چائی بخوریم!قندمون افتاده ...

ننه خاور:

هی بیوک از قند نمیری؛ حوصله ندارما!می کشمت!

 

 

ده: رهبرم...(سید علی)

از مرگ مردنم که چه سودم ؛ حیرت است ...

هرگز دراختیار دل من عشق بوده است؟

 

یازده:

یک/

در سریال بازرس" کو" از کره جنوبی می بینیم که دستیار کارآگاه " کو" سانتا؛ جوانی بی زبان است

که برای گفتگو بادیگران از موبایل استفاده می کندو گاه آنقدر سریع پاسخ دوستان و بازرس " کو" را

می دهد که باور نمی کنیم زبان ندارد(البته ساختگی و نقش است)

دنیای عجیبی ست؛ از دیروز که شاعر می فرماید: هم قصه نانموده دانی ....هم نامه نانوشته خوانی

واقعا برای خداوند و علم عجیبش ؛ چقدر زمان لازم است تابداند؟ آن خدا ذهن خوان واقعی نیست؟

حالا شاعر مورد نظر چه خوب این علم را توصیف کرده که مورد توجه بسیاری ست ...هنوز نگفته و

هنوز ننوشته!

 

دو/

خیلی بادقت به دنیا نگاه نمی کنیم ؛ مگر مورد عجیبی دقت مارا جلب کند ؛ همین هفته گذشته

فیلمی از ابرهای بزرگ فراسوی اقیانوس اطلس و پرواز عجیب بشقاب پرنده ها( یوفو) ها که همیشه

هم نشانمان می دهند و هم می گویند خودشان هستند و یا ساختگی بوده ؛ متاسفانه این بار برای

خودمن هم جالب بود ...نظم شان درحرکت و پرواز بی نظیربود!

 

سه/

درجزنهم قرآن کریم درسوره اعراف آیه 105 می خوانیم که حضرت موسی (ع) نزد فرعون می رود ...

زیبائی داستان دراعتماد به نفس و ایمان بیش از حد حضرت موسی(ع) است به خداوند ...

زمانی که بی هیچ وسیله ای درنهایت سادگی ؛ دستش رااز گریبان بیرون می کشد ؛ ناگهان برای

بینندگان سپید و تابان می شود ... داستان ادامه دارد ولی تاهمین جابس ... چقدر دربرابر

انسانهایی این چنین توان و اعتماد به نفس و قدرت ایمان داریم ...که خداوند از هیچ برایمان نور و سپیدی بسازد!

 

چهار/

عده ای درخانواده ای بودند که مرتب مرگ یکی از اعضای خانواده را از خداوند می خواستند؛ و سال هابود که دعا دردعا غلبه ی فوت  برایشان بود!

جدای از رفتارهای زشت و ناشایست آن فرد؛ همیشه وقتی به نوعی می شنید که درطلب مرگ اوهستند؛ لبخند می زد و گذر می کرد ...

سال ها بعد یکی از اعضای خانواده درحالی که گریه می کرد پشیمان بود ...

دلیل این بود که همه طلب کنندگان مرگ ؛ علی الخصوص فردی که به نظر می رسید ظلم بزرگی

درحق اوشده از دنیا رفتندو شخص مورد نفرین زنده ماند!

هرچند خودش هم راضی به این قضیه نبود ...

این همه نفرین سرنوشتهارا طور دیگری رقم زد ...

دهانمان را که بلند گوی ذهن ماست به نیت پاک باز کنیم و فراموش نکنیم درتولد هیچ بشری دخالت نداشته ایم که درمرگ وی ...

خداوند مطمئنا درنفرین خشم بدی خواهد داشت ...

 

پنج/

مایوسانه است که دلت باهمه صاف باشد و خوب باشی یا لاقل سعی کنی خوب باشی ولی دیگران نخواهند ...

بخواهند که هیچ جائی نباشی!رودررویت بایستندو بگویند تو از استاندارد های ما بالاتری ؛ به امید خدا

تو بمیری چون ماحال بهتر شدن را نداریم !

متاسفم؛ مردیم هم نشد!نشد که ما ازاستانداردهایمان بیفتیم و نشد که جنابان عالیان هم یک تکان

از تکانتان بخورید!

صد دریغ از کارروزگار!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهودیدیم ... بهجت خانم جون با خانواده جهت صرف ناهار اومدن بوفه ی ما!

گفتیم : بابا بهجت خانم جون ؛ سفره ی ما به مذاق شما ساز گار نیست گفتند: اشکالی نداره!

همین طور اینجا سلفی میندازیم 5 دقیقه ی دیگه برمیگردیم زمین؛ کباب تابه ای خودمون رو می خوریم!

خلاصه سلفی شون رو انداختن رفتن ؛ یهو فرمانده فریاد زد: وااااای!تلفن بهجت خانم جون جامونده؛ یکی ببردش زمین!

من گفتم: شیفتم نیست برگردم زمین؛ هیچی آرش جون زحمت کشید علاوه برتلفن شال گردن

بادمجونیش رو هم که از سری پیش جا گذاشته بود برد زمین!

جل الخالق از آرش!

 سیزده:

استاد" دال" آنقدر عصبانی است که نگو!

نقاش مشهور و ناشناس لندن بنکسی شب گذشته روی دیوار خانه اش ؛ یک دختر را که بادکنک

اش دارد فرار می کند کشیده و سه هزار پوند پول رنگ خانه اش را به باد داده!

از طرفی هرچه خبرنگار و آدم و همسایه بوده کشانده درخانه ...

چرا استاد" دال"؟ چرا خانه ی استاد" دال"؟!

خبرنگار:

استاد" دال" وقتی بنکسی روی دیوار خانه ی شما نقاشی کشید شما ایران بودید؟

استاد"دال":

خیر؛ همین جا بودم!

خبرنگار:

آیا مایلید شهردار ؛ هزینه نقاشی منزل شمارا به عهده بگیرد؟

استاد" دال":

خیر؛ فرهنگ ما پر از نقاشی؛ رنگ؛ گل و بلبل است؛ بعد بیائیم یک نقاشی ساده را که باعث حیرت مردم می شود ....

 

عصر همان روز دانشجوی استاد" دال" از ایران:

استاد ما شنیدیم چی شده؛ غصه نخورید اصلا. تلافی کردیم!

استاد" دال" درحالی که دارد خمیازه می کشد:

چی رو عزیزم؟!

دانشجوی تلافی کار:

استاد سه هزار پوند جنابعالی رو دیگه!

استاد " دال" با خونسردی:

چیکارکردین دوباره؟!

دانشجوی تلافی کار:

استاد؛ استاد زبان انگلیسی مون بود آقای استاد" گ.ی.ت " ؟

استاد" دال":

خوب؟!

دانشجوی تلافی کار:

استاد یه پژو داشت ازاون سفید یخچالی های مامان ؛ شبونه رفتیم روش یه نقاشی کشیدیم !

استاد" دال " با خمیازه:

خوب؟!

دانشجوی تلافی کار:

استاد یه " توئیتی و سیلوستر " روش کشیدیم که بازرد قناری ما حالا حالاها حال کنه!

استاد" دال":

به جیب من که اضافه نمیشه!بگو بهانه کردینش دل خودتونو شاد کنید...

استاد" دال" تلفن را قطع می کند ؛ می رود حیاط و از نقاشی چند تا عکس می گیرد؛ بدش نمی آید

؛ بالخره کارهنری است دیگر؛ فکر کن لیلی جان بوده و از شدت غم و اندوه بادکنک اش را به باد داده ...

دیدگاه عشقی همه چیز را حل می کند!!!

 

 

چهارده:

ممنونم از دوستانی که حال انگشت پای من را می پرسند؛ عزیزان پماد "درماهیل" برای زخم های دیابتی بسیار عالیست ؛ اما دوبار بیشتر نباید درروز مصرف شود 

پانزده:

مسلما خسته می شوم! و مسلما همین پست را چند روز است که می نویسم! مسلما مرا می بخشید چون می دانید مانند سابق آنقدر جوان نیستم که یکهو صد خط را یک شبه تایپ کنم ...wink

heart