یک:
انگار توی شهر بزگ ذهن تو ...
فقط یک خیابان" لیلی" ...
برای رفت و آمد هست!!!
دو:
دیگر خواب های اشفته نمی بینم!
به بالش " پر" آلرژی داشتم!
واکنون روی بالش الیاف مصنوعی!
خواب پریدن روی ماه را می بینم!...
سه:
لب ات را می خوری قبلا...لواشک خورده ای قبلا!!!
به من تا می رسد طعمش ... شیرین می شود قبلا!!!
چهار:
می اندازی مرا بیرون ...حتی از خانه های جدول ...
بی اشکال نیستم ولی ...غیرتو خانه داری نیست؟!
پنج:
توی قبر من ...انگار لامپ کشیده باشند ...
تا می آئی !
فکر نکن مرده ام ...
انگار دارم با عسل ...چای می خورم!
شش:
مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع)رقیه(س) گویان ...
باز می گردم و حاجتم را گرفته ام!....
هفت:
به من گفته اند تهران یک ابر شهر است ...درست مثل نیویورک!ولی من هیچ کدام را دقیق نگشته ام!
اولی را با این که ساکنش هستم خوب نگشته ام و دومی را توی فیلم ها ...شاید بهتر از اولی شناخته باشم!
آه نه!حرفش را نزنیم...بهتر است!من فوبیای ترس از دریا دارم!و اگر بدانم شهری خیلی نزدیک اقیانوس است به یاد و خاطره فیلم های ابر قهرمانی ...وحشت برم می دارد نکند برود زیر آب ...اصلا ولش کن!
...
هشدار : این فقط یک داستان نیست"!
توی چشم هایم نگاه کردی و گفتی از زندگی من برو بیرون!فرو ریختم!ولی از هم پاشیده نشدم!
می دانستم فقط تقصیر تو نیست!مادرو پدرم هم مقصرند!انقدر دست دست کردند که من تورا از دست دادم...!بی عرضه!چه عرض کنم؟انگشتر ناقابل 2_3 میلیونی را گرفته بودی جلوی چشم هایم ...شایدهم داشتی شوخی می کردی ...نمی دانم!فقط می دانم گرفتمش وخیلی بی سرو صدا آمدم خانه و رفتم توی اتاقم!توی تهران تا کجا اجازه داشتم بروم ...تا کافی شاپ سرکوچه؟...نمی دانستم کوچه برلن کجاست؟نمی دانستم دوراهی قپان کجاست؟نمی دانستم خیابان دماوند را چطور باید بروم؟فقط پدرم برده بودم کلاس کنکور...کنکور...کنکوروبرگشته بودم ...توراهم توی دانشگاه دیده بودم ...برایت جذاب بودم ...نفر سوم کنکور بودم و داشتم یک رشته ی خفن می خواندم ...چطور شد از چشم تو افتادم ...پول محسن را نداشتم ...بیام وی داریوش را نداشتم ...بلد نبودم رفتن خارج از کشور ...توی همان دانشگاه که داشتم لیسانس می گرفتم ...
...
آمدم خانه و پذیرش دانشگاه ایالتی نیویورک را بالا و پائین کردم ...
انگار یک هفته رفته باشم ترکیه!!!تازه پدرو مادرم هم می توانستند خیلی خیلی به من افتخار کنند ...وضعشان هم انقدر بد نبود ...حتما می توانستند ....
...
حالا دانشگاه را مو به مو می شناسم ...کتابخانه دانشگاه نیویورک جای من است ... دارم فوق لیسانس ام را تمام می کنم ... و بی خیال تهیه ی پولم !پدرو مادرم مجبورند حداقل هرسه ماه چند هزار دلار برایم بفرستند که حد کم می شود سالی شصت میلیون!می دانم برای فامیل اصلا مهم نیست من منهتن را بشناسم یا نه؟یا اصلا نام شهردار نیویورک را بدانم ...فقط این مهم است که من دارم آن رشته ی خفن را در نیو یورک می خوانم ...دهانم را بسته ام از دلتنگی ها ...از تمام بوی قیمه ها و قورمه سبزی های مامانم!نباید چیزی بگویم تا مادرم بفهمد ....وبالخره....
...
تو همین دیروز تماس گرفتی ...خلاصه دردهایت این بود که هیچ کس من نمی شود ...و می خواهی هر طوری شده اینجا بمانم تا تو بیائی و با هم زندگی کنیم ...
یک دختر آمریکائی هست به نام ال نور که مرا دوست دارد ولی هنوز برایم جدی نشده ...
اگر بشود یک چند ماهی طول می کشد ولی می توانم برای همیشه اینجا بمانم ...دلم برای تهران تنگ شده می خواهم برگردم و همه جایش را بشناسم ...می دانم برای پدرو مادرم سخت بوده که پول را فراهم کنند ...بهر حال هنوز تصمیم نگرفته ام ...ولی خیالت راحت من بیرون زندگی توام!!!وربطی دیگر به تو ندارم!فعلا با اتم و نوترون و پروتون دارم خوش می گذرانم و اصلا به تو چه که من چه می خوانم و چه کار می کنم و چقدر گریه می کنم یا نه؟ ال نور نمی گذارد ...
تو هم ای نازنین!
من فیلم پلیس آهنی و مرد اهنی را خیلی دوست دارم ...
ونمی گویم تو ...شبیه کدامشان هستی!!!
شایدهم شبیه هردویشان باشی!حالا حالاها باید تهران را بگردم تا بشناسم و برای شناختن نیویورک اگر فرصت نباشد باکی نیست ...
نمی روم چون تو بیرونم نکرده ای ...واگر بکنی بازهم نمی روم و شاید این فرق من با خیلی ها باشد ...جائی می مانم که بوی تو آنجاست ...
شاید یک روز بروم ...ولی برای ....!!!
seyede layla madadi
هشت:
ترومپ!
می ترسم آنقدر دوست داشتنی شوی که نگو!!!
بعد از اینکه نتوانستی ...و نخواستی که بتوانی!!!!
نه:
مامان بنز:
پراید بی شعور!بچه ی بد!پسر من از دست تو چی کار کنم؟سوئیچ منو ورداشتی کجا رفتی؟
پراید:
مامان!خوب من سوئیچ شمارو بردارم باید با خودتون برم !چرا نرفتم؟!
بابا پژو:
سوئیچ ات دست منه!نمی خواستم بری خونهی خواهرم!می ری بر می گردی دیوونه می شی!
مامان بنز:
برای چی؟برای فرش خونه شون؟یا موقعیت ملک شون؟
ننه خاور:
خیر!به خاطر داشتن بچه هائی به نام سمند و دنا!
مامان بنز:
بی خود!بچه های من پاسپورت خارجی دارن!
ننه خاور:
چه فایده!خودت عاقل فرضشون نمی کنی ...چه برسه به دیگران!
پراید:
مامان بس کن!توهم توطئه زدی!می ذارم می رم دوبی!میشینی گریه میکنی ها!
ده:
رهبرم ...
دوست داشتن شما افتخار تاریخی ست ...
اینک نوبت ماست و ...نسل ها بعد چه ها کنند ...
یازده:
کار رسانه خیلی سخته!واقعا اونائی که درگیرش هستن می دونن...به خصوص خبر و آنتن!
روز شون هم بی سرو صدا می گذره و احتمالا یه عده شون اصلا جزو هیچ گروهی محسوب نمی شن... که یه روز خاص هم داشته باشن مثلا خبرنگارا...
بهشون خسته نباشید می گم ...بر آورده کردن انتظارات میلیونها نفر خیلی سحته ...اصلا بیان حرفای عادی هم که به هیچ کس و گروهی بر نخوره خیلی سخته ... حدا قوت اصحاب رسانه...
دوازده:
تو فضا نشسته بودیم ...دیدیم اومدن تست بازیگری بگیرن ...برا چه فیلمی؟جنگ ستارگان!همین طور که داشتم می خندیدم انتخاب شدم براچه نقشی؟جنگ با تاریکی!!!گفتم می ترسم گفتن نترس!همه اش فیلمه!تبلیغ فضاست!از پول بدت می آد؟گفتم با خانمای فامیل مشورت کنم بد نیست:بهجت خانم جون فرح خانم جون فخری خانم جون شیرین خانم جون چی کارکنم؟برم" جدای"رو نجات بدم؟با تاریکی بجنگم؟نجنگم؟چی کارکنم؟
خوش تیپی ایه دیگه!فکر کن با مهتابی قراره شمشیر بازی کنم ...
انشالله!
باتشکر از سایت "ووآرت" که نقاشی های زیبای بانوان جوان ایرانی رو بی منت دراختیار گذاشتن ...البته نقاشی اول از موزه نقاشی مسکو انتخاب شده ولی نقاششون رو نمی شناسم ...ببخشید