یک:
لب نزدم به هیچ حرفی ! ...که تا شیرینی ...تلخکامی تو ...
برود توی ذهنم!..."انگار خداهم تورا ...می شناسد"!
دو:
سیب رفت توی آستین درخت!ولانه کرد!
وهمانجا با یک سیب دیگر گندید!
آه !...آن دندان طلای صاحب باغ ...
چه ...زجر آور بود!
حیف!ان شیرینی که عاقبت ...
روبه سیاهی می رفت!
سه:
چند کیلومتر رنج؟....اندازه کمربند زمین!
با خود حمل کرده ای...خورشید !
وقت خواب تو نیست؟!!!


چهار:
چاق مثل اندام گندم ...خیلی چاق مثل صورت آفتابگردان ...
خیلی خیلی چاق مثل سیب ...
وموجود ترکیده ای مثل انار...
شکر خدای که سفره های ما ...برکت دارد!



پنج:
ورق که می زنم ...خاطراتم را ...یک بدجنسی بیشتر نیست!:
گردهمایی بانوان شهر ...با یک چاقو ...
بدون درنظر گرفتن ...احساسات یوسف!
شش:
مزار شش گوشه ات حسین(ع)...به پرواز وادارم کرد :
نفهمیدم موقع زیارت عباس(ع)...بال در آوردم!!!
هفت:
توی جیبم شکلات اب شد !خراب شد و ..
توی احسام دندان عقلم پوسید!
چه شیرینی ها که نخورده!ناکام می شوند!


هشت:
ترومپ!
بغل کن دلارهایت را وماچ کن ماچ!
وبایک دلارت درشهرما ...یک خروس قندی بخر!
نه:
بابا پزو:
دارم می رم!
مامان بنز:
کجا؟
بابا پژو:
خانه ی سالمندان!
مامان بنز:
الان؟دوستای قدیمیت اومدن تو تالار پذیرائی نشستن !
باباپزو:
من کی ارو دعوت کردم؟اونجا هیچ کس نیست!
مامان بنز:
سینی مسی من رو ببین!توش 40 تا استکان و نعلبکب هس!5دقیقه پیش وتدارم کردی برا عوامل جیمز باند چایی بریزم!
بابا پژو:
من؟
مامان بنز:
بله!
بابا پزو:
خوب حالا می رم باهاشون یه چایی بخورم!
مامان بنز:
برو!تا بچه ها بیدارنشده!برو!


ده:
رهبرم ...
دریغ ...هیچ ملتی حال مارا نداشت ...
آن جا که همدردی با تمام عالم ...
سفارش اولیامان بود....


یازده:
تصاویری که انتخاب کردم تصاویر احساسی انیمیشن ها بطور متحرک هستن ...حیف که نمیشه!
دوازده:
روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم.هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم که صدای سوز و بریز بچه ها به پیشبازم آمد .تند کردم.پنج تا از بچه ها توی ایوان به خودشان می پیچیدند و ناظم ترکه ای بدست داشت و بنوبت کف دستشان می زد. خیلی مقرراتی و مرتب. بهر کدام دوتا چوب کف دستشان و از نو.صف های کلاس ها تماشاچی این مسابقه بودند. بچه ها التماس می کردند؛گریه می کردند؛اما دستشان هم دراز می کردند.عادتشان شده بود . دوتاشان گنده بودند و دروغی سوز و بریز می کردند .یکیشان به چنان مهارتی دستش را اززیر چوب در می برد و جا خالی می کرد که حظ کردم و لابد همین ناظم را عصبانی کرده بود . اما یکیشان آنقدرکوچک بود که من شک کردم چوب کف دستش بخورد .نشانه گرفتن چنان دستی غیر ممکن بود و چوب حتما به نوک انگشتهایش می خورد که آخ ...نزدیک بود دادبزنم یا با لگد بزنم ناظم را پرت کنم آنطرف.پشتش به من بود و مرا نمی دید.اما درچشم بجه ها ؛همین که از در مدرسه وارد شدم ؛چیزی درخشید گه جاخوردم.وزمزمه ای توی صف ها افتاد که یک مرتبه به صرافت انداخت که در مقام مدیریت مدرسه بسختی می شود ناظم را کتک زد.آنهم جلو روی بچه ها. این بود که خشمم را فرو خوردم وارام از پله ها بالا رفتم .ناظم تازه متوجه من شده بود و سلامتی توی دهانش بودکه دخالتم را کردم وخواهش کردم این بار همه را بمن ببخشد .
"مدیر مدرسه ...جلال آل احمد...چاپ اول رواق 1362"