یک:
بیگانه شدی و نشانی خانه ات را ازگوگل می پرسی!
این شهر مست کرده تورا؟یا موبایل پراز سیب؟
دو:
وارد بحث نگاهت می شوم ...دیوانه وار...
مکتب پوچی خودرا دوست داشتم !ولی نامم" هدایت " هم نبود!...
سه:
برگه ی دیپلم ردی را گرفتی ...سال موش!...
رفته بودی با لیسانس قلابی ...بایگانی هم یادش آمد چه سالی رد شدی !!!
چهار:
آمیخته شد خون من وتو ...یک شب!
من بیمارتو بودم ...هیهات ...ندانستم هم گروه خونی بودیم !...
پنج:
پیچ را رفتم ...درست تا انتهای خلوتت ...
دیدم آنجا ...هی چ کس نیست ...نشستم تابیایی...
شش:
بغض پشت هیچ اندیشه ای نیست ...
یکی از حس های بشر است و هرچقدر هم ...دلت نرم تر باشد ...
بیشتر به این حس می رسی ...
بعضی ها ...آن چناند که گاه گریه کسی تازه خنده شان را در می آورد ...
نه به آن نرمی و دشواری ...به حسی به نام دلم خنک شد!!!
هفت:
بند دلم دست بند دست تو بود ...
از حرص رقیب ...پاره اش کردی فرستادی جهنم!راحتم؟!!!
هشت:
بوی پاییز امد و درخت هم برگ ریخت ...
من مخلص بهارتو ام ...سرزمین بی پاییز!
نه:
خانم بنز:
وای چه راه طولانی ای ...میگم آقای پراید ...تا حالا از ولی عصر پایین تا زعفرانیه ...
یه نفس رفتین ؟!
آقای پراید :
چی می گی ؟...وقتی عروس ماشدی ...باید جون سخت باشی ...
مثل من باش از ازادی تا قزوین روزی 100 تومن می فهمی !....
ده:
گاه از خود می پرسم که من چه کاره ام ...که روزی حداقل دوساعت ...برای نوشتن صرف می کنم ....
وموبایل ام هم اینستاگرام ندارد و غیره تا بروم آن جاها ومثلا صفا بکنم !!!
ومی بینم چیزی هست درون من به نام " خود احساس نوشتنی " که دربعضی نیست و در بعضی وحشتناک پیداشده و بازهم خدارا شکر....
دردین ما بیان احساس زن اشکالی ندارد وگویا این مسئله در زمان ستم شاهی از برعکس خیلی
غلیظ بوده که به احساسات زنان شاعر توهین هم می شده است ...
خدارابایدشکرکرد که ازهیچ نظر مشکلی نیست ومی توانیم بنویسیم وبخوانیم و این طور نباشد که زندگی خانوادگی مان زیر سئوال برود و نگاه ها نسبت به ما عوض شود ...
بیان احساس واقعی به دیگران گاهی بی سیاستی ست ولی گاه در صحرایی به نام هیچ ...
یادمان می آید که مثلا فلانی کمی مارا دوست داشت و لبخند می زنیم ...
خداباتمام بزرگیش مارادوست دارد و دربیان این احساس عاجز هم نیست :
"ان الله یحب المحسنین "...
یازده:
دستمان روی قلب مان می ماند ...سلامت می دهیم ...
دلیل نمی شود که تو مارا نبینی ...ماراچشم بسته اند ...یا مهدی (ع)...
دوازده:
بوی حسین ( ع)...می آید و پاییز هم که هست ...
باران چشم ما و باران فصل عشق یکی ست ....
سیزده :
تو منوبکشتی ...طرفدار!...