یک :
کوچه هاروشن اند...
سحرخوردن... یعنی سبزی خوردن کارکباب تابه ای
چای شیرین وپنیروخرما...
و...خندیدن...باور نمی کنی...که عبادت...گاهی باخوردن ونخوردن...
تاخدابالامی رود!
دو:
مرگ راشستم و روی بندرخت پهن کردم...
ولی...می دانم...پپیراهنی ست که بالاخره... دریازود....
باید بپوشم!
سه:
یوسف!
قدیم ها هیچ قرصی نبود...که بخوری وبیماری اسکیزوفرنی رادرمان کنی...
منی که زلیخا بودم...
از صدای یوسف...یوسف...درونم...عاقبت به خیر نشدم!
چهار:
خطبه 62:
موضعگیری امام دربرابرتهدید؛
پروردگارمن... برای من پوششی استوار قرار داد... که مرا حفظ نماید...هنگامی که عمرم بسراید...
ازمن دورشده...ومراتسلیم مرگ می کند...
که درآن روز...نه تیرخطا می رود... ونه زخم بهبود می یابد...