یک/
دستهایت چون داس
مرا چید .
اگرچه من گندم نبودم ...
جس قشنگی داشتم
از دستهایت
وقتی استکان کمر باریک به دست می گرفتی
و چای می خوردی
و چشم های نیمه بازت را
به دور دستها می سپردی !
دو/
میان جمله هایت واژه ی عشق ؛ من بودم.
کسی نمی دانست
می توانستم درجمع به مبل تکیه بزنم
وبخندم
و افتخار کنم که دراین دنیا؛ کسی مرا دوست دارد.
کسی نمی دانست
واین که فقط من می دانستم ...
عشق رابرای من ؛ انحصاری می کرد!
سه/
می دانستم برای تو ؛ بهار پائیز است
مگر علم می دانستی
و فرق روئیدن با پرپر شدن
پول کافی بود
گلفروشی کافی بود
دیگر باد بهاری و پائیزی چه تفاوتی داشت
و زودتر غروب شدن
انگار پول کافی بود تا عید بیاید
می دانستم برای تو بهار پائیز است
باران باران است
مگر علم می دانستی
و فرق روئیدن با پرپر شدن!
چهار/
روی پل ایستاده ام
و زیر پای من نسیم موج می کند
اندک آب را
چه ماهی باشد چه نباشد ؛ کلوچه می ریزم ... و اشک
انگار دراجباری غمبار
تمام مرغهای ماهی خوار ؛ اینجارا ترک کرده اند
و بال داشتن ؛ عجب چیزی ست
من باید تا سال دیگر
درهمین محل زندگی کنم
و باز ؛ درحسرت نداشتن بال
رو پل بایستم
وکلوچه داخل آب بریزم
نه نمی شود
این طور نمی شود!
پنج/
در؛ کت طوسی ات
پیرتر
غمگین تر
آهسته تر
می آئی
ودرخانه که باز می شود
عشقم به تو
بوی کهنگی می دهد
خودت می دانی
مثل چی
مثل چی
مثل چی !
شش/
مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) پریشان حال
نیامدم که نپرسی حال قلبم را ....
.................................................
ارادتمندتان