یک:
چندان عاشق نبوده ام که به دیدارعشق لایق...
آنقدربوده ام ...که بوی عشق به مشامم رسیده است ...
دو:
نفس را کشیده ای ازحلق من برون ...
تو دکترای عشق نبودی ؟عشق من!؟...
سه:
کناردست تو لاله ...کناردست من مداد ...
تو دل باغ را برده ای...من دل جنگل!...
چهار:
یه طنز می نویسم که خیلی دوسش دارم اسم طنز آسانسوره ازکتاب بگو ماهم بخندیم ...
نشر پیدایش....:
یک روز بازیگری مشهور ...مقدارزیادی سیر خورد وازخانه بیرون رفت تابه کارهایش برسد ...
البته عینک دودی اش را هم به چشم زد تا مردم برای گرفتن امضا مزاحمش نشوند ...
وقتی به ساختمان موردنظر رسید ...سوارآسانسورشدتا به طبقه ی سی و ششم برسد ...
درآسانسور آقایی بادیدن او گفت:...سلام قربان ...باورم نمی شود که  من با شما توی
یک اسانسورهستم...
بازیگر مشهور پوزخندی زد وگفت:پس فکرمی کنی کجا هستی جانم؟
....: توی قابلمه ی میرزا قاسمی !