یک:

درگلویم گیرکرده یک عدددستبند نو!

می خری ...اما برایم قیمت آزادی است !...

دو:

قیافه هم که نداری ...بگویم ازآن است ...

هزارچهره ی من !گریم کن!روی صحنه برو!

سه:

خدای من!نشسته ام روی زمین ورضای تو این است !

که من بیایم و تو ارادت من را به چشم خود بینی !

چهار:

به این انتظارهم ...حسادت کنند خیلی ها...

که مثل تو ندارند ...که بسازی آینده ی دنیایشان ...یا مهدی (ع)

پنج:

پیچ درجاده ی شمال ...یعنی عشق ...

من وتو عقب نشینیم و بیفتیم و بخندیم ...کنارهم دیگر!

شش:

به التماس افتاده ای و خبرت نیست !

درکوچه های باقی مانده ی شهر می دانند...عشق ات کیست!!!

هفت:

سوی چشم نمی داند سوراخ سوزنی ...

ولی به بوی تو...بازمی کند پنجره ها...که بیایی!

هشت:

می خندیدیم ...ومی گفتی : نخندید بد است ...

مردم متفکرشده اند و با خود حرف می رنند ...دیوانگی بدنیست؟

نه:

پراید ندارم وعقده ای شده ام...

روانشناس ....بگرد پیداکن ...تفکرات فروید کجاست !

ده:

قدرت خدا ...درحضورش است ...

که ما نمی دانیم و همه جا هست ...

ازقضا بالاشهر و پاین شهر هم می داند...ولی به طبقاتی بودن جامعه ...اعتقادی ندارد...