یک:
زنگ ... چهره ی جام راشکست...
دیگر چه کنیم؟
اکسیژن همه جاهست !
دو:
کویر گیاهی ندارد ...
اما دل که دارد ...
باران به اندازه دلش می بارد !...
سه:
یک چشم به من ببخش ...
به طرفه العینی ... سلیمان می شوم و
اشک می خندم!
چهار:
کتابی میان سینه ات داشتی ...
فرشته وحی به عشق آن چه داشتی ...
بدستور می گفت: بخوان !
پنج:
دیوار ...
میان من و تو بود...
برای نرسیدن .
دست به دست گشت خاطرات من...
دیوار اما سرجایش بود !