یک:
عروسک تنم شکسته شد و گریه ام نیامد هیچ ...
کودک روزگار بازم م یخواست ...برای بازیچه!
دو:
انبوه حرف هایم ...کلوچه شد و باز نخوردی ...
چه کنم درد دلم را ...که باز خوردش نیست!
سه:
امکانات ندارم برای دزدیدن جنابعالی ...
یکیش!پنهان نمودن شماست ...که همه می فهمند "گم شده اید"!
چهار:
دروغ گفتن مرا زود زود می فهمی ...دلا!
به خود گفتن دروغ...که گناه کبیره نیست !...
پنج:
بوسیدن دستان شما ...عادتم شده است ...
انگار دست های شما هم ...به لب های من ...عادت کردند !
شش:
مزار شش گوشه ات را حسین (ع) نبوسم چرا چرا ...
شما که مرا عاشق نخواسته اید ...من فدائی شما شدم!
هفت:
یک روز دیدم ...تو سال هاست که مرده ای ...!
...
دیدم که روزها گذشته است و هیچ کس دقت نکرده که من پیرهن مشکی پوشیده ام!
دیدم روزها گذشته است و هیچ کس از من نپرسیده ...پس ارایش قدیم ات کو؟
دیدم که دیگر هیچ کس احترام برای عشق مرده قائل نیست ...
کجائی؟!
...
یکروز در اندازه من بودی و...می دویدی و می دویدم ...موی افشان درباد ...
کناردست من از حافظ می نوشتی و خدای را شکر که من می فهمیدم ...شوخ چشم بودی و ادب داشتی ...کس نبود که بداند میان من و تو ماجراهاست !که ... درهر چرخش چشم تو ...دلم طوفان ها داشت ...
...
می خواستی که بروی...اولین کارت این بود که موی بریدی!...
که مبادا باور کنم که روز جدید همانند روز قدیم برای من خواهد بود ...و بعد آرام آرام نگاه شوخ چشم خویش به هزار خریدار فروختی ...تا میلیو نها ی خویش میلیارد کنی ...
....
دانسته بودم که مرگ تو طبیعی نخواهد بود ...!و می دانستم که تو ابتدا می میری که دست روز گار برای سوزاندن من آمده تا ابتدا تورا بگیرد ...بعد مرا از من ...
ایستادم که این غلط ...علط از آب در آید که مرگ را نخواهم پذیرفت ...حتی اگر عزادار روزهای قدیم خود با تو باشم ...
...
نمی پذیرم !چون تمام آن لحظه های شاد با تو بودن در اندیشه ی من ریشه دارد ...
و من زنده ام حتی اگر ...ظاهر من عزا دار لحظه هائی باشد که تو دیگر درون آنها نیستی ...
...
مردن برای تو ومن آن گونه که دیگران می پنداشتند نبود!
سال ها بود که تمام لحظه های واقعی با تو بودن مرده بود ومن ... مشکی پوش هنوز می خندیدم و غرق لحظه های قدیم ...آخر جمله های مان می گفتم...بی معرفت!
...
شعر درون من رشد کرد و آبستن تمام واژه های پارسی شدم که تورا به دنیای ادبیات من می آورد ...تو گلوله آتشی بودی که هر لحظه می زادم!و هر لحظه با یک شکل جدید به دنیا می آمدی ! و می آئی!
آه ای ساده اندیش که درون مرا نمی توانی بخوانی!...هزار سوی مرا واگشتی و ندیدی که عشق من کیست...بدان که کودکی که هرروز درمیان واژه های نو زاده ام ...عشق است ...
...
" نمرده ای عزیز من"!
...
هشت:
ترومپ!
قلب جهان شکست و کسی خبر نشد!...
دانشتی و انگار تو هم ...نبودی کس!
نه:
مامان بنز:
پراید!بدو خانم مددی اومده دم در!
پراید:
چی شده...اول صبخی؟اتفاقی افتاده؟ماشین می خواد؟
مامان بنز:
لامبورگینی و پورشه!یه هفته اس مدرسه نرفتن!
پراید:
چی؟محال ممکنه!من خودم صبا اونا رو می برم دم مدرسه پیاده می کنم!...یعنی کجا ان؟
خانم مددی:
سلام!آمارشونو داریم!بعد از گول زدن شما!می رن " سرکوچه ی مدرسه" " گیم نت" !بعد وقت مدرسه...میان خونه!
پراید:
یا خدا!
ده:
رهبرم ...
عشق شما به ملت ما ...انگیزه می دهد ...
دیگر کجا عشقی ...مثال عشق ملت ایران ...
یازده:
راز دار بودن کمی سخت است می دانم ولی آنقدر که در قضاو ت های ما تاثیر می گذارد نه!
یادم می آید که پدرو مادرم با اینکه راز دار خیلی ها بودند و همدل شان راز هایشان را به ما که عزیز انشان بودیم نمی گفتند ....
خوشم می آمد که قضاوت های ما از همه قضاوت های خودمان بود ...
....
این روزها که گفتن رازها و درون دیگران شایع شده ...قضاوت هایمان نیز با دیگران تغییر کرده ...
چقدر بد است که بعضی ها می آیند و رک راست حتی حرف هائی را که آدم خودش خبر ندارد به آدم می گویند ....بعدش ادم هیچ جا راحت نیست ...و از چشم ها می گریزد!...
انگار چشم ها همه دارند آدم را قضاوت می کنند که مثلا ...فلانی توهم؟!...
....
با گفتن بعضی حرفها دنیائی را که دیگران از ما ساخته اند خراب نکنیم ...مخصوصا دنیائی که بچه ها و نوجوانان می سازند را ...گاه چنان ویران می کنیم که دوباره سازیش ...محال است ...
دوازده:
غرق رحمت باشه روحتون آقای ابولفضل زروئی ...ما اینجا بارها از شما یاد کردیم و بازهم می کنیم ...
خدمتگزار صادق ادبیات پارسی ...برای همیشه بوده و خواهید ماند ...
سیزده:
بچه های گل مدرسه ...دوستون دارم ...اینجا و هرجای دیگه که بیائین و ببینمتون ...
چهارده:
تصاویر از سایت ایران کارتون ...ما خودمون ام شادنباشیم از جائی تصاویر رو می کشیم می آریم که دلشون شاده ...شاد باشه دلتون و دلشون هرجا که هستن ...