بی شمس

ادبی

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ماجراهای من و استاد ! یا ...اینکه چطور استاد خودرا به اضافه کار بکشانیم!!!

یک:
عروسک تنم شکسته شد و گریه ام نیامد هیچ ...
کودک روزگار بازم م یخواست ...برای بازیچه!
دو:
انبوه حرف هایم ...کلوچه شد و باز نخوردی ...
چه کنم درد دلم را ...که باز خوردش نیست!
سه:
امکانات ندارم برای دزدیدن جنابعالی ...
یکیش!پنهان نمودن شماست ...که همه می فهمند "گم شده اید"!

چهار:
دروغ گفتن مرا زود زود می فهمی ...دلا!
به خود گفتن دروغ...که گناه کبیره نیست !...
پنج:
بوسیدن دستان شما ...عادتم شده است ...
انگار دست های شما هم ...به لب های من ...عادت کردند !
شش:
مزار شش گوشه ات را حسین (ع) نبوسم چرا چرا ...
شما که مرا عاشق نخواسته اید ...من فدائی شما شدم!

هفت:
یک روز دیدم ...تو سال هاست که مرده ای ...!
...
دیدم که روزها گذشته است و هیچ کس دقت نکرده که من پیرهن مشکی پوشیده ام!
دیدم روزها گذشته است و هیچ کس از من نپرسیده ...پس ارایش قدیم ات کو؟
دیدم که دیگر هیچ کس احترام برای عشق مرده قائل نیست ...
کجائی؟!
...
یکروز در اندازه من بودی و...می دویدی و می دویدم ...موی افشان درباد ...
کناردست من از حافظ می نوشتی و خدای را شکر که من می فهمیدم ...شوخ چشم بودی و ادب داشتی ...کس نبود که بداند میان من و تو ماجراهاست !که ... درهر چرخش چشم تو ...دلم طوفان ها داشت ...
...
می خواستی که بروی...اولین کارت این بود که موی بریدی!...
که مبادا باور کنم که روز جدید همانند روز قدیم برای من خواهد بود ...و بعد آرام آرام نگاه شوخ چشم خویش به هزار خریدار فروختی ...تا میلیو نها ی خویش میلیارد کنی ...
....
دانسته بودم که مرگ تو طبیعی نخواهد بود ...!و می دانستم که تو ابتدا می میری که دست روز گار برای سوزاندن من آمده تا ابتدا تورا بگیرد ...بعد مرا از من ...
ایستادم که این غلط ...علط از آب در آید که مرگ را نخواهم پذیرفت ...حتی اگر عزادار روزهای قدیم خود با تو باشم ...
...
نمی پذیرم !چون تمام آن لحظه های شاد با تو بودن در اندیشه ی من ریشه دارد ...
و من زنده ام حتی اگر ...ظاهر من عزا دار لحظه هائی باشد که تو دیگر درون آنها نیستی ...
...
مردن برای تو ومن آن گونه که دیگران می پنداشتند نبود!
سال ها بود که تمام لحظه های واقعی با تو بودن مرده بود ومن ... مشکی پوش هنوز می خندیدم و غرق لحظه های قدیم ...آخر جمله های مان می گفتم...بی معرفت!
...
شعر درون من رشد کرد و آبستن تمام واژه های پارسی شدم که تورا به دنیای ادبیات من می آورد ...تو گلوله آتشی بودی که هر لحظه می زادم!و هر لحظه با یک شکل جدید به دنیا می آمدی ! و می آئی!
آه ای ساده اندیش که درون مرا نمی توانی بخوانی!...هزار سوی مرا واگشتی و ندیدی که عشق من کیست...بدان که کودکی که هرروز درمیان واژه های نو زاده ام ...عشق است ...
...
" نمرده ای عزیز من"!
...
هشت:
ترومپ!
قلب جهان شکست و کسی خبر نشد!...
دانشتی و انگار تو هم ...نبودی کس!

نه:
مامان بنز:
پراید!بدو خانم مددی اومده دم در!
پراید:
چی شده...اول صبخی؟اتفاقی افتاده؟ماشین می خواد؟
مامان بنز:
لامبورگینی و پورشه!یه هفته اس مدرسه نرفتن!
پراید:
چی؟محال ممکنه!من خودم صبا اونا رو می برم دم مدرسه پیاده می کنم!...یعنی کجا ان؟
خانم مددی:
سلام!آمارشونو داریم!بعد از گول زدن شما!می رن " سرکوچه ی مدرسه" " گیم نت" !بعد وقت مدرسه...میان خونه!
پراید:
یا خدا!
ده:
رهبرم ...
عشق شما به ملت ما ...انگیزه می دهد ...
دیگر کجا عشقی ...مثال عشق ملت ایران ...

یازده:
راز دار بودن کمی سخت است می دانم ولی آنقدر که در قضاو ت های ما تاثیر می گذارد نه!
یادم می آید که پدرو مادرم با اینکه راز دار خیلی ها بودند و همدل شان راز هایشان را به ما که عزیز انشان بودیم نمی گفتند ....
خوشم می آمد که قضاوت های ما از همه قضاوت های خودمان بود ...
....
این روزها که گفتن رازها و درون دیگران شایع شده ...قضاوت هایمان نیز با دیگران تغییر کرده ...
چقدر بد است که بعضی ها می آیند و رک راست حتی حرف هائی را که آدم خودش خبر ندارد به آدم می گویند ....بعدش ادم هیچ جا راحت نیست ...و از چشم ها می گریزد!...
انگار چشم ها همه دارند آدم را قضاوت می کنند که مثلا ...فلانی توهم؟!...
....
با گفتن بعضی حرفها دنیائی را که دیگران از ما ساخته اند خراب نکنیم ...مخصوصا دنیائی که بچه ها و نوجوانان می سازند را ...گاه چنان ویران می کنیم که دوباره سازیش ...محال است ...
دوازده:
غرق رحمت باشه روحتون آقای ابولفضل زروئی ...ما اینجا بارها از شما یاد کردیم و بازهم می کنیم ...
خدمتگزار صادق ادبیات پارسی ...برای همیشه بوده و خواهید ماند ...

سیزده:
بچه های گل مدرسه ...دوستون دارم ...اینجا و هرجای دیگه که بیائین و ببینمتون ...

چهارده:
تصاویر از سایت ایران کارتون ...ما خودمون ام شادنباشیم از جائی تصاویر رو می کشیم می آریم که دلشون شاده ...شاد باشه دلتون و دلشون هرجا که هستن ...

۱۳ آذر ۹۷ ، ۱۳:۱۷ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

پیراهنت درباد تکان می خورد ...این ...تنها پرچمی ست که ... دوستش دارم!" گ.عبدالملکیان"

یک:
درفرا سوی خوا بهایم ...بهشتی نیست که ...با تو نباشم ...
بهشت کو که تو آنجا ...درآغوش من ...نیستی!
دو:
قدر من نمیدانی و...می سوزانی ام به قدر...
به قدر کبریت هم ... قدر آتش سوزان ... ندانیم!
سه:
می دانی که عبور از من ...تمام سایه هائی ست که می بری...
خورشید!
        " حواست هست"!
                                                         از زمین عابرانه رد شدی!
چهار:
بشکنم!انگشت خویش را !که لابه لای شعرها ...
به خود نویس تکیه کرد که ...کارش خود نوشت بود!
پنج:
امید من ...برعکس ...سیاهی شب بود!
که تو با پیراهن سپید ..." میانش " ...بر می گشتی!

هفت:
ارزان تو بودم !
" هیچی"!
یعنی انقدر ارزان که انگار میوه ای رسیده را بیاورند که فقط " تو " گاز بزنی!
و چقدر می دانستم!
                         " خدا می داند!"...
حالا می خواهی بگوئی که حتما لذنت می بردی!...حالا می خواهی بگوئی بالاخره یکی دیگر آن گاز را می زد!...حالا می خواهی بگوئی اگر تو گاز نمی زدی من ...پلاسیده بودم!...خالا می خواهی بگوئی که چی؟منت می گذاری؟...حالا می خواهی بگوئی که خیلی دلت بخواهد که " من" گاز زدم! دقت کن!" من"!...بگو!
....
نه!می خواهم بگویم که دراین ارزانی و درآن راحتی فقط ...یک " رابطه" بود!" رابطه" و دیگر هیچ!
آنقدر که تو " جنابعالی بفرمائید" بودی ومن " ساکت" بهر دلیل!.
و آن کس که این رابطه را برقرار کرد انگار بیشتر می خواست تو را به چالش بکشد نه من!
که ...شهد راحتی به راحتی از کام بیرون نمی رود!
...
شنیده ام که تا مرز جان دان!که تا مرز از نیا رفتن!که تا مرز جنون!پیش رفته ای تا دوباره آن " رابطه ی ارزانی " برقرار شود ! و کو؟ ...که نشود!
که همیشه بار اولی هست ! ارزانی ای هست ...و قدر ندانستنی!
که هر چقدر راحت تر ...بارهای بعدی سخت تر و سخت تر!
تا ...آن جا که جان بدهی و دوباره به " ارزانی" برسی!
...
نوشتنن این یادگار " عزیز من!" برای یاد آوری " ارزانی های" دیگر توست!
که می بینم انقدر هست که نمی دانی و نمی دانی و نمی دانی ! و می ترسمت که به جائی برسی که روزی دیگر با جان دادن هم ...نرسی!
مراقب باش ...
" عزیز من!"
هشت:
ترومپ!
حواست جمع جوانان کشورم نیست!
که عاشق این سرزمین نیستند اگر جان ...ندهند!

نه:
مامان بنز:
بوگاتی بدو !پراید خون دماغ شده!...
بوگاتی:
مامان جان!یک کمی آب گوجه فرنگی روش ریخته!فقط یادتون رفته ...ما خود رو ائیم!
پراید:
مامان من از گوجه فرنگی بدش می آد!تا حالا دمی گوجه نپخته!تو می پزی بوگاتی؟!
مامان بنز:
ساکت شو!امروز لوبیا پلو داریم!قرمزی ام با قرمزی فرق نداره!...
ده:
رهبرم ...
آماده ایم تا که فرمانمان دهید ...
تا جان فدای راه آل علی (ع) شود ...


یازده: 
دیروز افتاده بود روی اب و تکان نمی خورد ...
دورترها...توی حوضچه ی کوچکی که برایشان خریده بودیم ...مرتب بالا و پائین می پرید ...
از آن کوچکتر ...زبل تر بود ...تا سایه مرا می دید توی آب دم تکان می داد... می خندیدم چون هربار می دیدمش یاد ماهی " بازرس دو دو " در پلنگ صورتی می افتادم که مثل سگ برایش قلاده بسته بود !...
چقدر خوش حال بودم که از عید تا حالا زنده مانده بود و ...مغز کوچک نداشت ...
ماهی بود ولی محبت را می فهمید!و شعور داشت ... آبش را که عوض می کردی چنان توی حوضچه اش دور دور می کرد که انگار دارد توی میادن صنعت دوردور می کند!...
حیف شد!دیروز اول صبح جنازه اش را باید برمی داشتم و بعد می رفتم مدرسه!دلم نیامد!
وحشت کردم ببرمش توی باغچه پشت خانه دفنش کنم که مبادا سگ همسایه که کارش کندن باغچه است یا گربه ی آن یکی دستش بهش برسد ... دلم نیامد!
آنقدر گریه داشتم که شلوغی بچه ها درمدرسه برایم هیچ بود!می خواستم موقع برگشتن در تاریکی گریه کنم که بازهم نتوانستم!انقدر که ...راننده تاکسی مثل همیشه از بد بختی گفت و گفت !...
آمدم خانه و بچه ها نشسته بودند که شروع کردم به مویه کردن ...دهانشان باز مانده بود که من دیوانه شده ام؟
بعد دست یکی آمد روی شانه ام خورد و گفت:
...اون فقط یه ماهی قرمز بود ... یه ماهی!
بعد رفتم شام بخورم ...
ولی دیگر ماهی قرمز بزرگه نبود!نبود که نبود که نبود!
" این داستان واقعی ست و جل الخالق دارد"!
دوازده:
بعضی وقتها بعضی از خوانندگان اینجا از جاهائی می ایند که نگو!مثلا از نپال!
نمی دانم خواننده یکی از کوهنوردان کشورمان است که دارد اینجارا می خواند یا یک نپالی ؛که عاشق ادبیات فارسی است؟
بهر حال قدم رنجه می فرمائید ... انشالله قابل باشیم ...
ممنون...
۱۱ آذر ۹۷ ، ۱۳:۰۱ ۱ نظر
سیده لیلا مددی

تاثیر سوکس در اختلافات خانوادگی یا چطور پارسا پیروز فررا از پیمان قاسم خانی تشخیص دهیم؟!

یک:
غروب ...
                                                    پی دریای چشم تو می گشت ...
میلیاردها سال پیش...
                                            در آغوش آبیش ...
مرده بود !!!

دو:
غرور تورا کشت!
                                     وخبر نیز نداشتی ...
گرم رفاقتت با اینه ها ...
           خودت را " ستاره" می پنداشتی....

سه:
درکنار شما ...دنیای من دریاست ...
غرقم ولی ...
                           در هوای آزاد ...
نفس ها که می کشم ...

چهار:
دروغ سلاح ...راستگوترین هاست ...
وقتی همه باور کرده اند که ...پیراهن راستی پوشیده اند!!!

پنج:
با سنگ عشق کوبیدی و چشمم کور!!!
دیگر آرزوی دیدن کی؟...
                             " هیچ کس" به اندازه ی شما ... سرکوبگر نبود!

شش:
مزار شش گوشه ات اگر که طلاست ...
              دنیا دگر به هیچ نمی ارزدم ...(حسین(ع)...)

هفت:
می روی ... و تمام راه ها به روی تو باز است ...
وکسی نیست که راه هارا ببندد !... کلیدها همه توی دست هایم است ...
کلید درهائی که باید از آن ها گذر کنی ...عبور کنی ورد شوی و بروی ...
...
می روی .. و تمام راه ها به روی تو باز است ...
این رفتنت نیست که لذت بخش است ... اتفاقا ..." رفتن رفتن " است!
اگر قرار باشد یک نیمروز باشد و بروی ... یا چند روز باشد ...یا چند سال!...
" رفتن رفتن " است که دل تنگی دارد که اشک دارد که فراق دارد که هیهات از روز گار دارد ...
که خاطره خاطره از گذشته های باهم بودن دارد ..." حتی اگر برای یک نیمروز باشد"!
" رفتن رفتن" است که خدای نکند کسی مثل تو برود ...با تمام نشانه هایش ...
با همه عطر تنش با همیشه ای که بوده است ...با کت اسپرتش!!!!
.....
چطور زنانه اشک نریزم وپشت سرت نگویم که مرا می گذاری و ...می روی!
چطور زنانه اشک نریزم که دیوانه وار خودت را از من می گیری...
به من چه اززندگی!به من چه از روزگاز!به من چه از ضرورت های گریز نا پذیر!به من چه از رفتار دنیا!
...
می سوزانیم چون جنسم از جنس سوختن است .
می سوزانیم چون نسوزانیم کجاست لذت " بازگشت"!
می سوزانیم چون می دانم "آغوشم"!همیشه "آغوش " که بیائی!
می سوزانیم تا درسوختن ...طعم رسیدن را چشیدن...هلاکم!
...
هلاکم برای امدنت ...
با بوی قورمه سبزیو قیمه!با بوی ماهی و بادمجان کبابی!...
هلاکم برای آمدنت با عطر دیور!با عطر اسفند!
هلاکم برای آمدنت با چشم هائی که گوشه اش قطره اشک می لغزد ...
هلاکمبرای آمدنت که تا بیائی ازدرکه ...بیائی و شروع کنی به غرزدن!
اصلا هلاک آمدنتم به شکل فیلم فارسی!...
یک نیمروز تا صد هزار سال ...
" عزیز من"!



هشت:
ترومپ!
گر دیوانه و عاقل ...دنیا دنیاست ...
می چرخد و انگار نه انگار ماهم هستیم!!!

نه:
پراید:
عجب آنفولانزای بدی!ببریدم بیمارستان!
مامان بنز:
فرهنگی ام نشدم بچه هامو بیمه کنم ...همین خانم مددی! اندازه ی خانم مددی ام نشدم!
پراید:
مامان از این بزرگتر می خواستی بشی؟!
ننه خاور:
عزیزم!بیمه رو می خوای چیکار؟کرایه ی پارکینگ قیطریه رو بردار جونمو راحت کن!
بوگاتی:
مگه اونجا اصلا مال مامان بنز نیست؟
مامان بنز:
چرا دخترم!هست ولی مثلا الان!

ده:
رهبرم ...
ما ملت ایران ...همیشه آگاهیم ...
این روشنای ذهن ...
چشم دشمن ما کور می کند ...

یازده:
ساکتی و دنیا تصورش از سکوت تو سعادت است!!!
چه خوش بحالی ای!!!بله البته همین است ...
دانندگان چه ها که نمی دانند که اگر ساکت باشی یا نباشی ...گاه هیچ فرقی نمی کند ...
دوستت دارم ...و درسکوت پیش می برمت!
روی ویل چیر نیستی!و اتفاقا دوپای رونده داری!
پیش می برمت و سکوت می کنم و امثال من زیاد است!
که باوجود کرایه خانه و صدهزار مشکلات فردی ...پیش می برندت!
سکوت می کنم و خیال می کنند از شاهزاده های ایرانی ارث برده ام!
بگذار اندیشه اشان همین باشد!
که دانندگان ...می دانند ...
دوازده:
فشار زیاد است!به بازنشستگی فکر می کنم!


۰۹ آذر ۹۷ ، ۱۵:۰۲ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

مرزها سهم زمینند وتو سهم آسمان....آسمان شام یا ایران چه فرقی می کند؟

یک:
درکمین پروانه های چشم تو ...
                                         درشکل چون لاله ام ...
مرا نمی بوسی و قدر بهار احساس من ...
                                                 نمی دانی!
دو:
گناه نکرده ام!...آن بود که : در میان دست های تو ...
جان ندادم و به زندگی خویش ... ادامه داده ام ...
سه:
چون عنکبوت !
درمیان تارهای خویش... صدها هزار بیت سرودم!
اما ..." در ادعای گرسنگی"!
هیچم!
میان تارها...
فریب خورده ای نبود!...

چهار:
مرا در سلول های خویش ...اسیر کن!
                                             مباد!که در تکثیر های ادامه دار...
صد هزار لیلی ...
درجنون ...
                 تورا ...همراهی کنند !
پنج:
نابینائی...
سیاهی مطلق است و صدا نوری ست که ...
                                                    دیده نمی شود ...
جسم تو ...
صداست اگر ...
                             چنان زلالی ...
که در تشنگی ...
               خواخم مرد!!!
شش:
مزار شش گوشه ات نصیب ...یا حسین(ع)...
حتی به خواب هم ...هزار شکر ...خدای را...

هفت:
گفته بودم ..که داستان می شود وشد ...
چنان از میان قصه های انبوه بیرون آمدم که باورت نشد ...
داستان تو ...آن یکی داستان بود که با چاقو و قربانی تمام می شد ...
داستان من اما ...آن داستان ستاره ی دنباله دار که یوسف را پی می گشت ...
.....
بهارها و زمستان ها درپی هم امده اند و نقش تو ...قصابی کردن ! حالا داستان قصابی به کجا رسید ؟ بگذریم!
بهارها و زمستان ها در پی هم آمدند و نقش من دوستی با ستاره ها !حالا داستان یوسف به کجا رسید ؟!بگذریم!
....
دوست داشتی که خدای تورا ابراهیم خطاب کند و بت درون تورا بشکند و بگذارد تا اسماعیل از درون تو بیرون بیاید ...اما نشد!...چرا که زیبا هستی!
ولی آنقدر نیستی که خدای آسمان ها برای تو ...جانشین قربانی بیاورد!باید جلو بروی که نمی روی و لنگ لنگان درمیانه ی عشق خدائی و زمینی ...عمر می گذرانی ...هیهات!...
....
می گویمت...که از داستان های خوب خدا " یوسف" باش!ستاره ها تورا سجده کنند و اسیران گناهکار زندان...آدم شوند !می گویی: نه!
می ترسی که خدای تو را درنهایت به من ببخشد!و داستان جوان شدن هم واقعی نباشد!
می خواهی ابراهیم باشی و خدا اسماعیل را به تو ببخشد نه!اسماعیل ات را بکشی!تا از تمام امتحان ها با نمره ی " یک" بیرون شوی!
نمی گذارمت!
....
بیهوده در تلاشی تا از ایمان من برای ایمان (نداشته ات!)هم تقلب بسازی!
برو و ایمان پیدا کن!
که بالا و پائین ...اسمان و زمین!...خدا و شیطان...اهورا و اهریمن!بدانند تو " یوسفی"!!!
ایمان داشته باش...ایمان داشته باش ... ایمان داشته باش ...
عزیز من!
" برای یک یوسف"!
هشت:
ترومپ!
تو این زمونه ...عشق نمی مونه!
عاشقی و عشق چیه ...وفا کدومه!

نه:
مامان بنز:
هنرور!بیا این سینی چای رو بگردن!انگار اومدن خواستگاریت!(ههه ههه)!
بابا پژو:
چی گفتی؟اگه پراید الان اینجا بود می گفتم با اونی!بمن می گی هنرور!؟
وقتی من تازه تولید شده بودم کارخونه تون سه تا سکته رو باهم زد!
ناگهان پراید:
مامان!بیچاره شدم!می خان پولای مردمو پس بدن!من می شم سی تومن!
مامان بنز:
اه برای چی؟من پسر زائیدم!همسر بوگاتی  آوردم تو این مملکت برای سی تومن؟نگران نباش پسرم!تو پسر منی انشالله شصت تومن میشی!
بابا پژو:
ببین پسرم!اگه قراره بچه هات شاهد این باشن که همسرت بوگاتی برگرده بگه " هنرور"!انشالله بشی یه میلیارد !رودست قیمت خودشم بزنی!
مامان بنز:
وا؟!!!
ننه خاور:
واللا!!!
ده:
رهبرم ...
آتشفشان ملت ایران خموش نیست ...
آنقدر آتش است که دماوند ...خموش شد ...

یازده:
می نشینیم و باهم گپ می زنیم و دنیا را زیر انتقاد می بریم و اصلا حواسمان نیست که چشم های فرزندانمان دارد مارا نگاه می کند ...
چشم هائی که دروغ های مارا باور می کند و هزار داستان می بیند و می سازد که نگو ...
نو جوان و جوان امروز ما دغدغه دارد ولی کو کسی که سره را از نا سره بتواند نشانش بدهد ...
خودمان گیر راست و دروغ شده ایم چه برسد به بچه هائی که دوازده سیزده ساله اند ...
خودمان هم سن شان که بودیم چه عشق ها که نداشتیم و چه رویاها و چه خیال ها ...ولی انقدر گذاشته ایم جلویمان و از همه جا غر زده ایم که نوجوانی و جوانی شان را خراب کرده ایم و رفته ایم و رفته اند!
نوجوان و جوان امروز مثل آب خوردن آرزوی مرگ دارد !البته نه با هدف ! نوجوان و جوان امروز آرزوی پوکیدن و از هم متلاشی شدن دارد البته نه برای ساختن!فکر می کند که بمیری تمام می شود و فکر می کند که بپوکی و متلاشی شوی می آیند و می سازند!فکر می کند دنیای آینده "کانادای" قطبی است !فکر می کند مردم سوئد دارند بدون کار و تلاش ماهی 100 میلیون در می آورند!
غر غر کننده ی عزیز!مشکلات اینگونه حل نمی شود!و از دست نوجوان ده دوازده ساله خارج است!
ببرش بیرون ...ببرش پارک...ببرش دریا ...خیابان...سینما ...جنگل ... باورکن حتی اگر در مدرسه باشد و اجتماع خود را باور کند ...دنیایش بهتر استاز دنیائی که تو می سازی ...بگذار نوجوانی و جوانی بکند تا ...دنیایش را خودش همانگونه که هست بشناسد ...
"دیوانه اش می کنی و بعد می گوئی نسل جدید خوب نیست ...دیگر چه بگویم ...جل الخالق"!

دوازده:
خانم یایا فیلمی ست انتقادی!
وهیچ نگران نباشید اگر می بینید ش ...شمارا می برد پاتایا و برمی گرداند بدون اینکه خطائی کرده باشید!
وبعد به خصوص نسبت به آقایان می فرماید:
خاک برسرتان!عرضه ندارید این جور جاها نروید!
" حالا هر جور که می خواهید عرضه را ترجمه کنید!"
سیزده:
ممنونم ...
قربونتون...


۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۱:۴۵ ۰ نظر
سیده لیلا مددی